درآمد
کنجکاوی آنارشیستی يا فراموشی آنارشیستی
در باب آنارشیسم
۱) یادداشت هایی درباب آنارشیسم
۲) گزیده هایی از درک قدرت
سرمایه داری استعلایی
تجربه ی کیبوتص
«آنارشیسم» و «لیبرتاریانیسم»
صورت بندی نگرش ها
آدام اسمیت: واقعی و تقلبی
دفاع از دولت رفاه
۳) فصل دوم از کتاب عینیت و اندیشه ی لیبرال
۴) مصاحبه با هری کرایسلر؛ از کتاب بیداری های سیاسی
۵) زبان و آزادی
ناتان اشنایدر
در عصر نخستین روز از تور اتوبوسی «همبستگی» در کرانهی باختری، شاهد آن بودم که دانشجویانی از سراسرایالات متحده به کشف بزرگی نایل آمدند: دریافتند که همگی، دستکم تا حدی، آنارشیست هستند. همانطور که روی صندلیهای راحتی ورودی هتل تکافتادهای در مجاورت کمپ پناهندگان و درجنین ویران از جنگ نشسته بودند، از تمایلات سیاسی یکدیگر جویا شدند که البته در نحوهی لباس پوشیدنها و آخرین خالکوبیهایی که کرده بودند نمود یافته بود. اينهمه، همراه با داستانهایی که از تروماهای گذشتهشان داشتند، در طول سفر دهروزهمان به روشنتر شدن مسیر زندگیشان انجامید.
یکی معترف بود که «فکر می کنم بهتر است خودم را یک آنارشیست بنامم.»
سپس دیگری به میانهی فضای جدیدی پرید که با این جمله گشوده شده بود: «بله، کاملا.» میان ایدئولوژیها و عباراتی که پس از آن طرح شد - دفاع از حقوق معلولان، دگرباشندهی جنسی، زاپاتیستاها، بلوکهای سیاه، مرزها- وفاق و توافقی پایهای وجود داشت. دانشجویان این وحدت نصفه و نیمهی خود را به حساب یک تصادف حسابنشده گذاشتند؛ اما اصلاً چنین نبود.
این داستان به پاییز سال ۲۰۱۲ باز میگردد. درست در نخستین سالگرد جنبش اشغال والاستریت. نسل جدیدی از رادیکالها لحظاتی از بودن در مرکز توجهات و احساس ممکن بودن تغییر را تجربه میکردند و چندان ایدهی روشنی نداشتند که پس از آن چه باید کرد. آنان در شورشی شرکت جسته بودند که آرزویش ایجاد سازمانی افقی بود، از ارجاع مطالباتش به مراجع قانونی ذیربط سر باز میزد و مانند تمامی جنیشهای مشابه در سراسر جهان به نداشتن رهبرانی معین میبالید. جنبش اشغال والاستریت را نمیتوان یک پدیدهی آنارشیستی به معنی دقیق کلمه دانست؛ هرچند بعضی از آغازگران آن آنارشیستهایی خودآگاه و بالیده بودند اما بیشتر کسانی که درگیر جنبش شدند نمیتوانستند مطالبات خود را به این طریقه صورتبندی کنند. با این همه، آن شکلی از زندگی که جنبش اشغال مردم را، به واسطهی ایجاد نواحی خودسامان موقتی در میادین و نواحی عمومی شهر بدان سوق داد، آنان را در گیر و دار حسی برجای گذاشت که گاه آن را کنجکاوی آنارشیستی نامیدهاند.
نسلی که بیش از همه از جنبش اشغال تاثیر پذیرفت نسلی است که جنگ سرد برایشان هیچچیز و همهچیز است. ما در جهانی بالیدهايم که در آن کمونیسم از همان آغاز گزارهای محکوم به شکست بود که پدرخواندگان ریگانی ما بر آن فایق آمده بودند و دستانش آشکارا تا آرنج به خون آلوده. سرمایهداری عادلانه در این نبرد پیروز شده بود: نیروهای بازار واقعا کار میکردند. شکل مبهمتری از سوسیالیسم، مثل آنچه شبکهی کارکردی راهآهن در اروپا را که با استفاده از آن توانستیم با یک کولهپشتی کل اروپا را درنوردیم شکوفا ساخته بود هنوز مقبولیت چندی داشتند. با این حال، واژهی «سوسیالیسم» آماج اتهامات قاطع و تام صدای هرمونیک فاکس نیوز قرار داشت که آن را از لحاظ سیاسی آشکارا بیثبات میدانست. این همان واژهای بود که فاکس نیوز به باراک اوباما هم نسبت میداد، همان کسی که اقبال این نسل نو به انتخاب شدنش کمک کرد اما مدیریتش به تقویت الیگارشی شرکتها یاری رساند. جنگهای رباتی بیشماری را به راه انداخت و کارگران مهاجر و قهرمانان افشاگری را به صورت بیسابقهای به زندان انداخت. این هم از «سوسیالیسم».
بدینترتیب آنارشیسم بیشتر آن گوشهای است که افراد بدان رانده شدهاند تا اینکه انتخابی آگاهانه باشد؛ آخرین پناهگاه و البته پناهگاهی زایا و ثمربخش. آنارشیسم به ما اجازه میدهد خارج از قیود سرخ و آبی آنچه عموماً در ایالات متحده «سیاست» نامیده میشود سیاستورزی کنیم بیآنکه تقدیرمان خیانتهای ناگزیر یکی از دو حزب اصلی باشد. در آنارشیسم میتوانیم ارزشهایی را تصدیق کنیم که از ساز و کارهای اینترنت آموختهايم: شفافیت بسیج تودهای منابع، آزادی از و آزادی برای. در آنارشیسم میتوانیم خودمان باشیم.
آنارشی لوحهی سپید آغاز سدهی بیستویکم است. نامواژهای برای یک در اکنون بودن ابدی، نام مختصر فرصتی برای بازآغازی زمان. این مساله را در هیچکجا به روشنی جامعهی اشتراکی برخط انانیموس نمیتوان دید؛ جامعهای که تنها شرط عضویت در آن کنارگذاشتن هویت، تاریخ، خاستگاه و مسئولیتهای فردی است.
این فراموشی آنارشیستی که بر سیاستورزی رادیکال در ایالات متحده سایه افکنده است. بازتابی است از فراموشکاری عمومی در سیاست ایالات متحده. صرفنظر از چند استثنای اسطورهشناختی درباب آباء بردهدارمان و جنایتکارانهترین جنگهایمان، در سایر موارد ترجیح میدهیم فکر کنیم هرچه میکنیم برای نخستینبار است که روی میدهد. چنین فراموشکاریای میتواند ثمربخش باشد زیرا به ما حسی از پیشرو بودن میدهد؛ حسی که در نگاه ما به دنیا، این گونه که انگار جهان سنگینبار از تاریخ به ما حسادت میکند، ضروری است. اما در عین حال این فراموشی ما را محکوم میکند که هربار چرخ را از نو اختراع کنیم. این در نهایت به معنای فراموش کردن و از دست دادن آن چیزی است که آنارشیسم را قابل توجه میسازد: چشماندازی از آموختن چگونگی ساختن جامعهای آزاد و بهسامان از خاکستر؛ آموزشی که در طول نسلها روی میدهد.
ظرفیت ما در فراموش کردن شگفتانگیز است. در سال ۱۹۹۹ «شورای سخنگویان» که سازمانی افقی است. اعتراضی را سازمان داد که به تعطیل کردن نشست سازمان تجارت جهانی در سیاتل یاری رساند. تنها یک دهه پس از آن؛ گروهی از تودههای منتقد شرکت کننده در جنبش اشغال والاستریت، این ساختار تصمیمسازی را به عنوان یک نوآوری نامشروع و رفرمیستی تقبیح کردند.
هرچقدر هم که ما خودمان را به دلیل فراموشکاریمان ملامت کنیم به هر روی نمیتوان انکار کرد که بخشی از این فراموشی ماحصل سرکوبی است که به دلیل هراس از تهدید آتارشیسم، تهدیدی که زمانی فرض میشد وجود دارد، به ما تحمیل شده است. به یاد داشته باشید که یکی از رئیس جمهوریهای امریکا را یک آنارشیست ترور کرد و ترور دیگری که یک آنارشیست انجام داد به جنگ نخست جهانی انجامید. هنوز خراشیدگیهای نامعلومی از بمبهای آنارشیستها بر چهرهی ساختمانهای والاستریت باقی مانده. کاراتر و خطرناکتر از این بمبها، آنارشیستها دراین سو و آن سوی کشور به سفر میپرداختند و به کارگران صنعتی میآموختند چطور تشکلهایی برای خودشان تشکیل بدهند و سهم عادلانهای را از رئسای راهزن-ارباب خود مطالبه کنند. به همین دلیل بود که پرسشنامهی رسمی مورد استفاده در جزیرهی الیس طراحی شد تا از ورود آتارشیستها از اروپا جلوگیری کند. به همین دلیل بود که ساکو و وانتزتی این آنارشیستهای ایتالیایی در سال ۱۹۲۷ شهید شدند و قضات عالی، امروز آتارشیستها را بدون جرمی به زندان میاندازند. به همین دلیل است که ما تردستیهای لیبرالها را، مانند شعبدهای که در فصل سوم این کتاب توضیح داده شده، میفهمیم؛ شعبدهای که به مدد آن انقلاب خلقی آنارشیستها که در طول جنگهای داخلی اسپانیا در حال وقوع بود، ماهرانه از تاریخ حذف شد.
لوحهی آنارشیسم به راستی هرچه باشد سپید نیست. در این کتاب، نوام چامسکی در نقش سفیرٍ گونهای از آنارشیسم ظاهر میشود که گویی دیرزمانی است از یادها رفته؛ آتارشیسمی که تاریخی دارد و خود به آن تاریخ آگاه است. که تا همین امروز ثابت کرده شکل دیگری از جهان امکانپذیر است. او نخستینبار در مقام یک کودک و در نیویورک، پیش از آنکه جنگ دوم جهانی موفق شود دوگانهی مانوی سرمایهداری-کمونیسم را به دین مدنی بیقید و شرط ایالات متحده مبدل کند. با آتارشیسم مواجه شد. در ردیف کتابها، او نه فقط با مارکس که با باکونین نیز آشنا شد. او شاهد بود که چطور طبقهی سرمایهدار با ساختن شبکهای از تامین اجتماعی و پذیرش نسبی اتحادیهها توانست از ویرانههای عصر رکود رها شود. صهیونیسمی که او در معرض آن قرار داشت. نه یک اشغالگر نظامی مانند اسراییل، که درخواستی بود برای ایجاد کمونهای اشتراکی کشاورزی.
اصولی که چامسکی تمایلات آنارشیستی خود را بر اساس آنها تعریف میکند. رشتهی تسبیحی را تصویر میکند که نظریهپردازان لیبرتارینی مانند گودوین و پرودون را با حشاشین ابتدای سدهی نوزدهم و سابقهای جنبش انانیموس امروزی پیوند میدهد: قدرتی که به راستی توسط ارادهی محکومانش تعدیل و تشریع نشده باشد، باید سرنگون شود. به بیانی دقیقتر چنین قدرتی میباید از نو سازمان یابد. بدون نخبگان حریصی که با تبلیغات و استفاده از زور از حقوق و برخورداریهای خود دفاع میکنند، کارگران میتوانند خود زمام کارخانههایشان را به دست گیرند و اجتماعات میتوانند نیازهای اولیهی همگان را برآورده کنند. تمام تاکتیکهای آنارشیستی به یک اندازه اخلاقی یا حتی کارا نیستند، اما همگی از همین امید مشترک نشأت گرفتهاند.
چامسکی آنارشیسم خود را به گذشتهای دور میبرد؛ با انسانیتی نامعمول و بدون این که بخواهد آن را به صورت کاریکاتوری با نقاب سیاه به تصویر کشد. یک عمر زندگی با ایدههای رادیکال و کنشگری پردامنه برای اعتبار بخشیدن به او کافی است. او هیچ تضاد و تعارضی بین داشتن ایدهآلهای آنارشیستی و تعقیب اصلاحاتی خاص از طریق دولت آن زمان که میتوان جامعهای آزادتر و عادلانهتر را از طریق چنین اصلاحاتی در کوتاهمدت به دست آورد. نمیبیند؛ چنین تواضعی، پادزهری ضروری برای نابگرایی خود-مخرب برخی از آنارشیستهای امروزی است. او نمایندهی عصری است که آنارشیستها حقیقتاً هراسآور بودند؛ نه به خاطر آنکه میتوانستند پاره آجری را روانهی شیشهی فروشگاه استارباکس کنند. بلکه بیشتر به خاطر آنکه دریافته بودند چطور خودشان را در قالب جامعهای کارکردی، برابریخواه و به قدر کفایت زایا سازماندهی کنند.
این سویهی آنارشیسم علت غریو شادانهی جرج اورول در زمان ورودش به بارسلون برای نبرد با فرانکو است. این همان لحظهای است که او در زندهباد کاتالونیا، کتابی که ارجاعات بسیاری به آن را درمتن این کتاب خواهید دید به ثبت رسانده است؛ زمانهای که درآن مزارع کارخانهها، امکانات و گروههای شبهنظامی توسط کارگران و بر اساس قواعدی آنارکو-سوسیالیستی اداره میشوند. اورول به یاد میآورد:
من کمابیش به طرزی تصادفی به تنها اجتماع در اروپایی غربی از هر شکل و اندازهای راه یافته بودم که در آن آگاهی سیاسی و بیباوری به سرمایهداری چیزی طبیعیتر از ضد آن بود. آنجا در آراگون هر فرد حتی اگر تماماً ریشه در طبقهی کارگر نمیداشت یکی بود در میان دهها هزار نفر که همگی در یک سطح زندگی میکردند و بر اساس برابری با یکدیگر میآمیختند. از لحاظ نظری برابری کاملی برقرار بود و حتی در عمل هم اوضاع تفاوت چندانی نداشت. دریک معنا بیراه نخواهد بود اگر بگویم پیشدرآمدی بر سوسیالیسم را تجربه میکردم؛ حال و هوای غالب بر ذهنها از جنس سوسیالیسم بود. بسیاری از انگیزههای معمول یک زندگی متمدن - افادهها، پولدوستی ترس از رئیسها و…- دیگر وجود نداشتند. تقسیم طبقاتی مرسوم در جامعهها طوری رنگ باخته بود که حتی تصورش هم در انگلستان پولزده ناممکن است؛ دیگر کسی وجود نداشت جز کشاورزها و خودمان و هیچکس مثل یک ارباب صاحباختیار کس دیگر نبود. البته چنین تنظیماتی دوام نمییافتند. تنها مرحلهای موقت و مکانمند از بازی بزرگتری بود که برتمام سطح زمین در حال بازی بود. اما دست کم آنقدر دوام آورد که بتواند بر هر آن کسی که تجربهاش میکند اثر بگذارد. هرچقدر هم که در زمان خود نفرین شده بود، باز هم افراد به مرور درمییافتند با چیزی غریب و ارزشمند در ارتباط بودهاند. فرد در اجتماعی قرار میگرفت که در آن امید امری طبیعیتر از بیمیلی و بدبینی بود جایی که واژهی «رفیق» به معنای رفاقت بود و نه - مانند بسیاری از کشورهای دیگر- نوعی دغلکاری. میشد در هوای برابری دم زد.
با کمی تغییر در اسامی، بخش عمدهای از این گزارهها را میتوان از کسی شنید که شاهد جنبش اشغال بوده است. هرچند که اين شگفتی و عظمت چندان شایستهی آن جنیش نباشد. اورول نظاره گر آنارشیای بود که یک شهر تمام را، با نوارهای گستردهای در حاشیههایش در بر گرفته بود، نه یک بلوک شهری يا حتی کمتر از آن که در بستنشینیهای جنبش اشغال مرسوم بود. این که چنین آرمانشهرهای بسیار خردی میتوانند همان احساس تازگی ویرانگر و اهمیت مسحورکننده را به ناظرانشان منتقل کنند هم احتمالاًزاییدهی همان فراموشکاری تاریخی است: بیشتر مردم چیزی از آن نمونههای بزرگتر در مدرسهها یاد نگرفتهاند. آنان از خشونت نظاممندی که برای از میان بردن کمپهای جنبش اشغال به کار گرفته شد متحیر ماندند زیرا نشنیده بودند آنارشیستهای اسپانیایی یا کمون پاریس چگونه توسط نیروهای نظامی در هم شکسته شد. فراموشی بلندپروازی را محدود میکند و صبوری را از میان میبرد.
با این همه پیشرفتهایی در حال روی دادن است که به میراث آنارشیسم خواهد افزود. آتارشیستها در امریکا حالا دیگر به درآویختن با دشواریهای هویت جنسیتی و اشکال درونیشدهای از سرکوب پای میفشرند که بخش غالب جامعه خجولانه ترجیح میدهد نادیدهشان بگیرد. آنارشیستها در خط مقدم جبهههایی هستند که به دفاع از حقوق حیوانات میپردازند و برای محیطزیست مبارزاتی را سازمان میدهند که نسلهای آینده قدردان آن خواهند بود. هرچه کشاورزی صنعتی بیشتر و بیشتر آلودهی انگیزههای مالی میشود آنارشیستها بیشتر به کشت غذای خودشان روی میآورند. هکرهای آنارشیست بهتر از اکثر ما قدرت اطلاعات و میزان کنترل قدرتمندان بر آن را میدانند؛ شاهد این مدعا سالها و دههها احکام حبسی است که امروز برای نافرمانی مدنی برخط صادر میشود.
این دریافتهای ژرف، همراه بسیاری دیگر، اگرجایی میان خاطرات و عادتها نیابند، اگرنه به عنوان میراثی برجایمانده، که همچون واکنشهایی گذرا به بحرانهای نوپدید در نظر گرفته شوند، در خطر فراموشی قرار میگیرند. آتارشیستهای متعهد امروز دستکم در کمونها و گروههای دغدغهمند خود، عموماً افرادی تحصیل کردهاند که تاریخ خود را میدانند. حتی اگر دیگرانی آن را از یاد برده باشند.
اما اندکی آگاهی تاریخی چیز دیگری را به ما نشان میدهد: ممکن است در میان ما، تعداد بیشتری از کنجکاوان نسبت به آنارشیسم حضور داشته باشند. در زمرهی نامهای ردهدومی که میتوان در کتاب پیتر مارشال با عنوان خواستن ناممکن: تاریخ آنارشیسم - که مورد تحسین چامسکی هم بوده- یافت، نام پدران معنوی آنانی که در ایالات متحده «لیبرتارین» میخوانیمشان نیز به چشم میخورد؛ نامهایی چون جان استوارت میل، ویلهلن فن هومبلت و هربرت اسپنسر.
چامسکی لیبرتاریانیسم دست راستی را «انحرافی» میداند که تقریباً منحصر به ایالات متحده است؛ نظریهای درباب «یک جهان مبتنی بر نفرت» که «در سه ثانیه خود را ویران میکند». با این حال این برادرزادهی یک یا دوبار سرکوبشدهی آنارشیسم حیات خود را در هر چرخهی انتخاباتی از نو آشکار میسازد؛ مثلاً زمانی که کاندیدای لیبرتارینی چون ران پال به مدد «ارتش» مصمم و جوان خود که برای آنچه او rEVOLution مینامد (حروف بزرگ واژگونهی کلمهی LOVE یا عشق هستند) میجنگند، راه خود را به مناظرههای حزب دموکرات باز میکند. این آنارشیسمی است که از منابع مالی شرکتهای بزرگ و یک نوستالژی جابجاشده و معوج تغذیه میشود و همبستگی آنان نیز به دست قهرمانانی از جنس رمانهای آین رند از میان میرود. با این همه من هنوز دربارهی چشمانداز گرایشهای این بلوکها و فرصت همداستانشدن آنها با لیبرتاریانیسم خوشبینتر از آنی هستم که به باور دیگران باید باشم.
در روزها و هفتههای نخست جنبش اشغال والاستریت. پیادهنظام لیبرتارین [راستگرا] قدرت را به دست داشت. آنان خردهحسابهای بسیاری با دولت/امپراطوری داشتند که به مثابهی بازوی بانکهای بزرگ عمل میکند؛ تمام سعی خود را هم کردند تا اشغالگران را به محاصرهی بانک فدرال ترغیب کنند و از پارک زاکوتی دیواری به دور بانک بکشند. اما به مرور، این سربازان پیادهنظام از کمپها پس نشستند، شاید به این دلیل که از بینظمیها و سیاستهای هویتی چپگرایانه به ستوه آمده بودند. آنان در آغاز در یکی دو بلوک شهر تا پشت میزهای پشتیبانی عقب نشستند و سپس به تمامی از جنیش کناره گرفتند.
این سناریو میتوانست به صورت دیگری روی دهد. اما اگر چنین میشد. این لیبرتاریانیسمهای راست و چپ - که هر دو ریشههای مشترکشان را به یکسان از یاد بردهاند- چه چیزهایی از هم میآموختند؟
چپ کنجکاو به آتارشیسم احتمالاً این نکته را بازمییافت که جنیش مقاومت کارتری است تا یک شورش جوانانه. برای مثال، اعضای آن میتوانستند نمونههای کارآمدی از همیاری متقابل در کلیساهای کوچک و بزرگ سراسر کشور را، که هم زندگی اجتماعی و هم پایگاههای قدرت نیروهای دست راستی را تشکلی میداد، مورد مطالعه قرار دهند؛ همیاریهایی مانند آموزش، حمایت مادی؛ نگهداری رایگان از کودکان که شدیداً به آنها نیاز داشتند. این مجموعههای مستقل از دولت. گاهی دقیقاً همان کارهایی را میکردند که آنارشیستها میگفتند: هیچ شکلی از سیاست ارزش وقت ما را ندارد، مگر آن که به مردم در نبرد برای به دست آوردن آنچه بدان نیاز دارند، به صورتی پایدار و قابل اتکاء یاری رساند. اگر هم بتوانید این کار را بدون پدرسالاری و بنیادگرایی به انجام رسانید چه بهتر.
در عین حال لیبرتاریانیسم دست راستی احتمالا ابزاری مییافت برای فاصلهگرفتن از نگاه بیش از اندازه خوشبینانهاش به قانون اساسی، از نژادگرایی کمابیش آشکارش علیه غیرسفیدها و مهاجران و نیز، از حامیانی که در میان یک درصدیها داشت. چنین رویدادی به احتمال سوالات سرسختانهتری را دراین باره طرح میکرد که آیا «رقابت» آزادیبخشترین پاسخ به بیعدالتیهای دیرپایی است که گرداگرد جنسیت، نژاد و شرایط تنیده شدهاند یا نه. اگر این لیبرتارینهای جوان و پر انرژی با آنارشیسمی برابریخواهانه و دموکراتیک روبرو میشدند که در قالب فلسفه و عمل سیاسی قدرتمندی نمود یافته بود، چه فکری میکردند؟ برای بسیاری از افراد. آین رند در جایگاهی بسیار نزدیک به این موضع قرار دارد، بسیار نزدیکتر از آنچه خودشان در معرض آن قرار داشتهاند؛ حال آنکه آین رند اصلاً به این موضع نزدیک نیست.
آنارشیسم لایق آن است که چیزی فراتر از یک کنجکاوی صرف باشد، یا یک لوح سپید؛ يا نقطهی تلاقی و اجماع میان رادیکالهای نوپدیدی که نمیتوانند برهیچ چیز دیگری توافق کنند. آتارشیسم بهتر از اینهاست. هم کنجکاوی آنارشیستی که دیگربار توسط جنبش اشغال جان گرفته است و هم شکوفایی لیبرتاریانیسم دست راستی نشانههایی از این واقعیتاند که آنارشیسم نیازمند بازشناختهشدن در مقام یک سنت روشنفکری و یک امکانیت واقعی است. نوام چامسکی در طول عمرکاری خود بدین کارپرداخته و بسیاری از ما هم باید راه او را دنبال کنیم.
نویسندهای فرانسوی و دلمشغول آنارشیسم در دههی ۱۸۹۰ نوشت «آنارشیسم عقبهی گستردهای دارد؛ مثل کاغذی که همه چیزی بر آن نقش میبندد»؛ این «همه چیز» به باور او حتی شامل «آن اعمالی که دشمنان قسمخوردهی آنارشیسم هم نمیتوانند بهتر از آن در دشمنی با آنارشیسم عمل کنند» هم میشود. سبکهای مختلفی از تفکر و عمل وجود دارد که عنوان «آنارشیستی»۱ به همهی آنها اطلاق شده است. تلاش برای گنجاندن تمامی این گرایشهای متعارض و متضاد در چارچوب یک نظریه يا ایدئولوژی جامع و کلی، تلاشی مذبوحانه است. حتی اگر بتوانیم سنتی زنده و فرگشتی را از تاریخ تفکر لیبرتارین استخراج کنیم مانند کاری که دنیل گران در کتاب آنارشیسم انجام داده است، باز هم صورتبندی قواعد آن در مقام یک نظریهی متعین و مشخص درباب جامعه و تغییر اجتماعی کار دشواری خواهد بود. تاریخنگار آنارشیست رودولف راکر که مفهومپردازی نظاممندی را از تاریخ بسط و توسعهی اندیشهی آنارشیستی از بطن آتارکو سندیکالیسم ارائه کرده این مفهوم را به خوبی بیان کرد زمانی که نوشت آنارشیسم:
نه یک نظام اجتماعی ثابت و خودبسنده، که بیشتر روندی پایانناپذیر از توسعهی تاریخی نوع بشر است که برخلاف شبانرمگی فکری مرسوم در تمامی نهادهای مذهبی و حکومتی، خواهان توسعهی فارغ از محدودیت تمام نیروهای فردی و اجتماعی مندرج در زیست انسانی است. حتی آزادی هم [در این برداشت] مفهومی نسبی و نه مطلق است، زیرا پیوسته گستردهتر میشود و به روشهای متکثرتر و بر حوزههای پهندامنهتری تاثیر میگذارد. برای آنارشیستها، آزادی یک مفهوم انتزاعی فلسفی نیست؛ بلکه یک امکانیت عینی ضروری است برای بسط تمامعیار توانشها، ظرفيتها و استعدادهایی که طبیعت به هر فرد انسانی بخشیده و تبدیل آنها به روایتی اجتماعی. هر اندازه این توسعهی طبیعی بشری کمتر از قیمومیت کلیسایی و سیاسی تاثیر بپذیرد. شخصیت انسانی کاراتر و هماهنگتر میشود و بیش از پیش به سنجهای برای فرهنگ خردورزانهی جامعهای مبدل میشود که درآن بالیده است.۲
ممکن است بپرسید مطالعهی «روندی پایانناپذیر از توسعهی تاریخی نوع بشر»، بدون آنکه به صورتبندی یک نظریهی متعین و مبسوط بینجامد، چه فایدهای خواهد داشت. شکی نیست که بسیاری از منتقدان، آنارشیسم را به عنوان یک نظریهی آرمانشهرگرا، فاقد صورت بدوی، یا ناساز با واقعیتهای موجود در یک جامعهی پیچیده کنار میگذارند. اما به هر روی میتوان به صورت دیگری این بحث را به پیش برد: اینکه در هر مرحله از تاریخ؛ دغدغهی ما میباید سرنگونی آن اشکالی از اقتدار و سرکوب باشد که از دورهای دیگر برجای ماندهاند و هرچند در آن دوره به واسطهی نیاز به امنیت یا توسعهی حیاتی يا اقتصادی ضرورت داشتهاند. اما در این مقطع تاریخی به جای آنکه به تسکین نابسندگیهای مادی و فرهنگی کمک کنند، به تشدید آن یاری میرسانند. اگر چنین باشد، دیگر هیچ دکترین ثابتی برای تغییر اجتماعی در حال و آینده وجود نخواهد داشت و حتی ضرورتاً مفهومپردازی متعین و تغییرناپذیری از اهداف ثابت و ضروری تغییر نیز در دست نخواهد بود. به یقین ادراک ما از ماهیت بشری يا از دامنهی صور اجتماعی امکانپذیرآنقدر بدوی است که هر دکترین دور - برد و آیندهنگری را باید با شکاکیت مورد ارزیابی قرار داد؛ درست همان شکلی از شکاکیت که وقتی میشنویم «طبیعت بشری» يا «ضرورتهای بهرهوری» يا «پیچیدگیهای زندگی اجتماعی» وجود این یا آن شکل از سرکوب و سلطهی اقتدارمندانه را ضرورت میبخشد به کار میبندیم.
با این همه، در هر زمان معین و بسته به سطح درک ما، دلایل بسیاری برای ایجاد شکلی از تحققیافتگی این روند تاریخی توسعهی انسانی به فراخور ضرورتهای آن مقطع زمانی وجود دارد. به باور راکر «مسالهای که در زمانهی ما طرح شده مسالهی آزادسازی انسان از چرخهی استثمار اقتصادی و انقیاد سیاسی و اجتماعی اوست»؛ روش آن هم نه تسخیر و اعمال قدرت سیاسی است و نه بهرهبرداری از پارلمانتاریسم؛ بلکه «نوسازی زندگی اقتصادی مردمان از پایه و پیشبرد آن با روحی سوسیالیستی» است.
اما تنها خود تولیدکنندگان برای این منظور حایز صلاحیتاند، زیرا آنان تنها ایجادکنندگان ارزش در جامعهای هستند که آیندهای نو میتواند از بطن آن زاده شود. مأموریت آنان باید آزاد ساختن کار از تمامی قیودی باشد که استثمار اقتصادی بر پای آن بسته؛ آزاد ساختن جامعه از تمامی نهادها و رویههای قدرت سیاسی و گشودن راهی به سوی اتحاد میان گروههای آزادی از مردان و زنان بر اساس کار تعاونی و مدیریتی برنامهریزیشده که به نفع خیر اجتماع بر امور اعمال میشود. آمادهسازی تودههای زحمتکش در شهرها و روستاها برای دستیابی به این هدف بزرگ و پیوند دادن آنان به یکدیگر در قالب یک نیروی شبهنظامی، هدف آنارکو سندیکالیسم مدرن است و تمام توان آن مصروف همین هدف میشود. [ص ۱۰۸]
راکر در مقام یک سوسیالیست، این گزاره را از پیش مفروض میگیرد که «رهایی نهایی و تمامعیار کارگران تنها در یک صورت امکانپذیر است: تخصیص سرمایه، یعنی مواد اولیه و تمامی ابزارهای تولید، از جمله زمین به بدنهی کارگری».۳ فراتر از اين او در مقام یک آنارکو سندیکالیست براین نکته پای میفشرد که سازمان کارگران در مرحلهی پیش از انقلاب «نه فقط خالق ایدهها، که نیز خالق واقعیت آینده است» و این سازمان ساختار جامعهی آینده را درون خود متجسم میسازد. او چشم به راه انقلابی اجتماعی است که ساز و برگ دولتی را سرنگون میسازد و اموال غارتگران را مصادره میکند. «آنچه به جای دولت تأسیس میکنیم یک سازمان صنعتی است».
آنارکو سندیکالیستها بر این باورند که سازمان اقتصادسوسیالیستی را نمیتوان با فرامین و قوانین دولتی ایجاد کرد بلکه تنها راه ایجاد آن همکاری کارگران در قالب تعاونیها و پیوند ذهنها و دستها در هر شاخه از تولید است؛ این امر به واسطهی به دستگیری مدیریت تمام کارخانهها توسط خود تولیدکنندگان و به گونهای امکانپذیر است که گروهها، کارخانهها و شاخههای مختلف صنعت. اعضای مستقل یک ارگانیسم اقتصادی کلی باشند و به صورت نظاممندی تولید و توزیع محصولات را، با در نظر گرفتن مصالح اجتماع و براساس توافقهای متقابل آزادانه به پیش برند. [ص. ۹۴]
راکر در زمانی مینوشت که این ایدهها به شکلی دراماتیک در انقلاب اسپانیا به محل اجرا گذاشته شده بود. کمی پیش از اوجگیری انقلاب، دیهگو آباد د سانتیان اقتصاددان آنارکو سندیکالیست نوشت:
… در مواجهه با مسالهی تحول اجتماعی انقلاب نمیتواند دولت را به مثابهی یک میانجی در نظر بگیرد، بلکه باید برسازمانیابی تولیدکنندگان متکی باشد.
مااين هنجار را پی گرفتهايم و دریافتهايم برای استقرار نظامی نو نیازی به فرض یک قدرت عالی فراتر از کار سازمانیافته نیست. خوشحال میشویم اگر کسی به ما نشان بدهد دولت چه کارکردی دریک سازمان اقتصادی میتواند داشته باشد که در آن مالکیت خصوصی نفی شده و زندگی انگلی و بهرهمندیهای خاص در آن جایی ندارد. مسالهی سرکوب دولتی را نمیتوان سرسری گرفت؛ وظیفهی امحاء دولت باید بر دوش انقلاب باشد. يا انقلاب ثروت اجتماعی را به خود تولیدکنندگان میدهد که در آن صورت، آنها خودشان سازمانی را برای توزیع اشتراکی ثروت ایجاد میکنند؛ یا انقلاب ثروت اجتماعی را به تولیدکنندگان نمیدهد که درآن صورت. انقلاب تنها یک دروغ بوده و دولت به بقای خود ادامه میدهد.شورای فدرال اقتصاد که ما ایجاد کردهايم نه یک قدرت سیاسی که قدرتی مدیریتی و تنظیمی است. این شورا نگاه خود را از پایین میگیرد و در تلازم با تصمیمات شوراهای منطقهای و ملی عمل میکند. شورا واسطی است میان واحدها، همین و بس.۴
انگلس در نامهای در سال ۱۸۸۳ مخالفت خود با این شکل مفهومپردازی را این گونه بیان میکند:
آنارشیستها همهچیز را سر و ته میبینند. آنها مدعیاند که انقلاب پرولتاریا باید از امحاء سازمان سیاسی دولت آغاز کند… اما نابود کردن آن در چنین زمانی به معنی نابود کردن تنها ارگانیسمی است که به واسطهی آن پرولتاریای پیروز میتواند قدرت تازه به دستآمدهاش را اعمال کند، معاندان سرمایهدار خود را دور نگه دارد و آن انقلاب اقتصادی را که بدون آن؛ تمام پیروزی به دست آمده به شکستی نو و کشتار کارگران - شبیه به آنچه پس از کمون پاریس روی داد- خواهد انجامید، به انجام رساند.۵
در مقابل آنارشیستها - و بیش از همه باکونین- خطر «دیوانسالاری سرخ» را گوشزد میکردند که خود را در مقام «کثیفترین و ترسناکترین دروغی که قرن ما ساخته است»۶ نمایان میساخت.
فرنان پولتیه؛ آتارکوسندیکالیست. میپرسید: «آیا حتی دولت انتقالیای که ما باید ضرورتاً و به حکم تقدیر به حکم آن گردن نهیم هم باید زندانی جمعی باشد؟ آیا امکان ندارد به صورت سازمانی آزاد شکل گیرد که تنها به واسطهی ضرورتهای تولید و مصرف محدود شود و دیگر نشانی از نهادهای سیاسی در آن نباشد؟»۷
من ادعا نمیکنم که جواب این سوال را میدانم. اما به نظرم بدیهی است که بدون وجود شکلی از قدرت مثبته بخت انقلابی دموکراتیک که بتواند آرمانهای انسانگرایانهی چپ را فراچنگ آورد چندان زیاد نیست. مارتین بوبر این مساله را به صورتی موجز بیان کرد و نوشت: «کسی نمیتواند به واسطهی طبیعتش؛ از درخت کوچکی که حالا تبدیل به یک چماق شده انتظار برگ داشته باشد.»۸ پرسش از تسخیر یا امحاء قدرت دولتی اصلیترین نکتهای است که به جدایی باکونین از مارکس انجامید.۹ از آن پس و در طول این سده این مساله به اشکال مختلفی نمود یافته و به جدایی میان سوسیالیستهای «لیبرتارین» و همتایان «اقتدارگرا»یشان انجامیده است.
علیرغم هشدارهای باکونین دربارهی دیوانسالاری سرخ، و تحقق این هشدارها در دیکتاتوری استالین، خطای آشکاری خواهد بود اگر برای تکیه بر داعیههای سیاسی جنبشهای اجتماعی معاصر به ریشههای تاریخیشان بازگردیم و به این منظور به تفسیر مباحثات یک قرن پیش آنها بپردازيم. به طور اخص، اشتباه خواهد بود اگر بلشویسم را «شکل عملی مارکسیسم» منظور کنیم. در عوض، انتقادات دست چپی از بلشویسم که در نقد خود شرایط تاریخی انقلاب روسیه را نیز در نظر میگیرند، به هدف نزدیکتر خواهند بود.۱۰
جنیش چپگرای کارگری مخالف بلشویسم از آن رو با لنینیسم مخالف است که به قدر کفایت از خیزشهای مردمی روسیه برای رسیدن به غایات پرولتری بهره نگرفته است. بلشویکها در شرایط محیطی خود محصور شدند و از جنبش جهانی رادیکال صرفا برای غایات روسی استفاده کردند؛ غایاتی که خیلی زود به خواستهای دولت-حزب بلشویک تقلیل یافت. وجوه «بورژوایی» انقلاب روسیه حالا در خود بلشویسم نمایان شده است: لنینیسم بخشی از سوسیال-دموکراسی جهانی از آب درآمد که فقط در مسائل تاکتیکی با بقیهی انواع آن تفاوت داشت.۱۱
اگر کسی در جستجوی یک ایدهی مرکزی یکتا در سنت آنارشیستی باشد. به باور من باید آن را در بیان باکونین بیابد آنجا که دربارهی کمون پاریس مینویسد و خود را این گونه معرفی میکند:
من متعصبانه به آزادی عشق میورزم و آن را یگانه شرطی میدانم که تحت آن، خرد، کرامت و شادکامی انسانی میتواند بسط یابد و بیالد؛ نه آن آزادی کاملاً صوری که سنجش و تقنین آن توسط دولت انجام میگیرد. آن آزادی، دروغی جاودانه است که در واقعیت، تنها بازنمایی کنندهی مواهب گروهی است که تکیه بر انقیاد دیگران دارند. منظور آزادی فردگرایانه؛ خودمحور مندرس و وهمی طرحشده در مکتب ژ. ژ. روسو و دیگر مکاتب لیبرالیسم بورژوایی هم نیست که نمود حقوق مفروض انسانها را در دولتی میبیند که حقوق یکایک آنان را محدود میسازد؛ ایدهای که ناگزیر به تقلیل حقوق هرکدام از آن افراد به صفر میانجامد. نه مقصود من تنها شکلی از آزادی است که لیاقت این نام را دارد؛ آن شکلی از آزادی که به بسط تام تمامی توانشهای مادی، عقلی و اخلاقی نهفته در تک تک افراد میانجامد. آن شکلی از آزادی که هیچ محدودیتی را به رسمیت نمیشناسد مگر آنهایی را که به واسطهی قوانین برآمده از طبیعت فردانی ما ایجاد شدهاند هرچند آنها را هم نمیتوان محدودیت نامید زیرا این قوانین از سوی هیچ مرجع بیرونی يا فرادست به ما تحمیل نشدهاند بلکه قوانینی پایدار و ذاتیاند که پایهایترین مبانی وجود مادی، عقلی و اخلاقی ما را ایجاد میکنند. این قوانین ما را محدود نمی کنند بلکه شرط واقعی و بلافصل آزادی ما هستند.۱۲
این ایدهها از عصر روشنگری برخاستهاند؛ ریشههای آنها در گفتاری درباب نابرابری روسو، محدودیتهای عمل حکومت هومبولت و تاکید کانت-در مدافعاتش از انقلاب کبیر فرانسه- بر این نکته است که آزادی پیششرط دستیافتن به بلوغ در آزادی است، نه پاداشی که در زمان رسیدن به چنین بلوغی به انسان تقدیم شود. با توسعهی سرمایهداری صنعتی در نظامی نو و بیبدیل از نابرابری این سوسیالیسم لیبرتارین بود که پیام اومانیسم رادیکال عصر روشنگری و ایدهآلهای لیبرال کلاسیک را حفظ کرد و بسط داد؛ ایدههایی که در بافتارریک ایدئولوژی مدافع وضع موجود، از مسیر خود خارج میشدند. در واقع درست بر اساس همان پیشفرضهایی که لیبرالیسم کلاسیک را به مخالفت با دخالت دولت در زندگی اجتماعی سوق دادهاند. روابط اجتماعی سرمایهداری هم غیرقابل تحمل هستند. این مساله، برای مثال در اثر کلاسیک هومبولت، محدودیتهای عمل حکومت، که پیشدرآمد و احتمالاً منبع الهامی برای آثار میل بوده و بعدتر به آن باز خواهیم گشت. به خوبی آشکار شده است. این اثر کلاسیک دراندیشهی لیبرال، که در سال ۱۷۹۲ کامل شد، در جوهرهی خود عمیقاً، و در عین حال به صورت خام و ناسفتهای، ضد سرمایهداری است. برای آن که بتوان ایدههای این کتاب را در تار و پود یک ایدئولوژی مبتنی بر سرمایهداری صنعتی گنجاند. باید رقیق و کممایهاش کرد. دیدگاه هومبولت از جامعهای که درآن قیود اجتماعی جای خود را به پیوندهای اجتماعی دادهاند و کار به صورت آزادانهای انجام میشود. الهامبخش مارکس جوان در این بحث بود که «بیگانه شدن کار، آن زمان [است] که کار نسبت به کارگر بیرونی است… و نه بخشی از طبیعت او… [و بنابراین] کارگر خود را در کار خود محقق نمیسازد، بلکه به نفی خویشتن میپردازد… [و] از لحاظ جسمانی خسته و از لحاظ روانی خوار و معیوب [میشود]»، کار بیگانهای که «برخی کارگران را به شکل وحشیانهای از کار پس میراند و دیگران را به ماشینهایی مبدل میسازد» و بدینترتیب انسان را از «خصلت نوعی» خود یعنی «فعالیت آزاد و آگاهانه» و [داشتن] «حیاتی مولد و زایا» محروم میسازد. متشابهاً مارکس «گونهی جدیدی از انسان» را بازمیشناسد که «به همنوعان انسانی خود نیاز دارد… [و به همین دلیل، سازمان کارگران] یک تلاش به واقع سازنده برای خلق بافتی اجتماعی است از روابط نوین انسانی».۱۳ این درست است که تفکر لیبرتارین کلاسیک، به عنوان نتیجهی مفروضاتی ژرفتر درباب نیاز انسان به آزادی، تنوع و آزادی در پیوندهای انسانی، با مداخلهی دولت در زندگی اجتماعی مخالف است. بر اساس همین مفروضات ،روابط تولید سرمایهداری، کار مزدوری، رقابت و ایدئولوژی «فردگرایی مالکانه»، همگی میباید از بنیان غیرانسانی در نظر گرفته شوند. سوسیالیسم لیبرتارین را میباید وارث ایدهآلهای لیبرال عصر روشنگری دانست.
رودولف راکر آنارشیسم مدرن را «محل تلاقی دو جریان بزرگ» میداند که «از خلال انقلاب فرانسه و از پس آن نمود بسیار متعینی در زیست خردورزانهی اروپا یافتهاند: سوسیالیسم و لیبرالیسم». به باور او ایدهآلهای کلاسیک لیبرال در مصاف با واقعیات صور اقتصادی سرمایهداری درهم شکستند. آنارشیسم بالضروره ضد سرمایهداری است چرا که «با بهرهکشی انسان به دست انسان میستیزد». اما آنارشیستها در عین حال با «سروری انسان بر انسان» نیز مخالفاند. این تاکیدی است بر این اصل که «سوسیالیسم يا ملازم با آزادی است يا اصلاً وجود ندارد. برهان اصیل و ژرف وجود آنارشیسم در بازشناسی همین اصل نهفته است».۱۴ از این چشمانداز، آنارشیسم را میتوان جناح لیبرتارین سوسیالیسم دانست. دنیل گران هم در کتاب آنارشیسم و دیگر آثار خود از همین منظر به مفهوم آنارشیسم نزدیک شده است.۱۵
گران از آدولف فیشر نقل قول میکند که گفته بود «هر آنارشیست یک سوسیالیست است. اما هر سوسیالیستی الزاماً آتارشیست نیست». متشابها باکونین نیز در «مانیفست آنارشیست» سال ۱۸۶۵، برنامهای که برای سازمان برادری انقلابی بینالملل تدوین کرده بود، این اصل را بنیاد گذاشت که هر عضو این سازمان، برای شروع میباید سوسیالیست باشد.
هر آنارشیست باورمند میباید با مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و بردگی مزدوری که ملازم این نظام است مخالفت کند، چرا که با این اصل که کار باید آزادانه و تحت کنترل خود تولیدکننده [ی واقعی یعنی کارگر] انجام گیرد ناسازگار است. همانطور که مارکس نشان داده است، سوسیالیستها نگاهی به جلو دارند، به جامعهای که درآن کار «نه فقط ابزاری برای معیشت، که والاترین مطالبه در زندگی است».۱۶ مادامی که کارگر توسط یک منبع بیرونی اقتدار یا به واسطهی نیاز و نه جوششی درونی به کار سوق داده میشود چنین چیزی ناممکن است: «هیچ شکلی از کار مزدوری هرچند برخیشان کمتر از برخی دیگر نفرتانگیز باشند، نمیتواند از نکبت کار مزدوری رها باشد».۱۷ یک آنارشیست باورمند نه فقط با کار بیگانهشده که همچنین میباید با تخصصیشدن بلاهتآور کار نیز مخالف باشد. این امر زمانی روی میدهد که روشهای توسعهی تولید
کارگران را پارهپاره میکند و به پارههایی از وجود انسانیشان فرو میکاهد، او را تا حد جزثی از یک ماشین تنزل میدهد. کار او را به عذابی تبدیل میکند که معنای وجودیاش از میان رفته؛ به همان اندازه که علم به مثابهی نیرویی مستقل با فرآیندهای تولید میآمیزد پتانسیلهای عقلانی موجود در این فرآیندها را از دسترس کارگران دور و دورتر میکند…۱۸
مارکس این رویداد را نه به مثابهی ملازم ناگزیر صنعتی شدن که بیشتر مولفهای از روابط تولید سرمایهداری میداند. جامعهی آینده میباید دلمشغول «جایگزینی کارگر جزء امروزی… که صرفاً به بخشی از یک انسان تقلیل یافته، با فردی کمالیافته باشد که برای انجام مشاغل مختلف مناسب است… و کارکردهای اجتماعی مختلف برایش… چیزی نیست مگر اشکال مختلف آزاد ساختن نیروهای طبیعیاش». پیشنیاز این جابجایی امحاء سرمایه و کار مزدی در مقام مقولاتی اجتماعی است (البته اگر از ارتشهای صنعتی «دولتهای کار» يا اشکال مختلف اقتدارگرایی مدرن و سرمایهداری دولتی صرف نظر کنیم). تقلیل انسان به زائدهای از ماشینها، یا ابزاری تخصصی شده برای تولید، ممکن است با رشد متناسب و بهره گیری از فناوری نه تنها تشدید نشود، بلکه رو به کاهش گذارد؛ اما نه تحت شرایط کنترل اتوکراتیک آنانی که انسان را به ابزاری برای غایات خود مبدل میسازند و به قول هومبولت، غایات فردانی او را نادیده میگیرند.
آتارکو سندیکالیستها میکوشیدند تا حتی تحت شرایط سرمایهدارانه، به خلق «تشکیلات آزادِ تولیدکنندگان [یا کارگران] آزاد» دست یازند؛ تشکیلاتی که در نزاعها و ستیزها درگیر میشوند و برای به دست گرفتن سازمان تولید بر مبنایی دموکراتیک آماده میشوند. این انجمنها در مقام «مدارس عملی آنارشیسم»۲۰ عمل خواهند کرد. اگر مالکیت خصوصی ابزارهای تولید، به نقل از عبارت بارها تکرارشدهی پرودون صرفاً شکلی از «دزدی» است - یا «بهرهکشی از ضعیف به دست قوی»۲۱- کنترل تولید توسط دیوانسالاری دولتی، هرقدر هم که نیات خیرخواهانهای داشته باشد قادر به خلق شرایطی نیست که تحت آن، کار چه فکری و چه یدی بتواند به عالیترین مطالبه در زیست افراد مبدل شود. پس باید برهر دوی این اشکال فایق آمد.
آنارشیستها در حملهی خود به حق کنترل خصوصی يا دیوانسالارانه بر ابزارهای تولید، موضعی همداستان با آنانی اتخاذ میکنند که برای برکشیدن «سومین و آخرین فاز رهایی بخشی تاریخ» مبارزه میکنند؛ نخستین فاز سرفها را از بردگی رهایی بخشید. فاز دوم سرفها را به کارگران مزدی مبدل ساخت و مرحلهی سوم، در آخرین گام آزادسازی پرولتاریا را از میان خواهد برد و تولید زمام اقتصاد را در دست انجمنهای آزاد و داوطلبانهی تولیدگران قرار خواهد داد (فوریه، ۲۲.)۱۸۴۸ توکویل هم در سال ۱۸۴۸ خطری قریبالوقوع را برای «تمدن باز میشناسد:
تاآن زمان که حق مالکیت. منبع و زیربنای بسیاری از حقوق دیگر است. به سهولت میتوان ازآن دفاع کرد؛ یا به بیان دیگر، چندان مورد حمله قرار نمیگیرد؛ بدینترتیب این حق به دژی برای جامعه مبدل میشود. حال آنکه دیگر حقوق دیوارهای خارجی آن محسوب میشوند. پس حق مالکیت مورد حمله قرار نمیگیرد و قطعاً هیچ تلاش جدیای برای یورش به آن هم صورت نمی گیرد. اما امروز، حالا که حق مالکیت آخرین پناهگاه ویراننشدهی جهان آریستوکرات محسوب میشود. حالا که این دژ به تنهایی بر جای خود ایستاده و تنها برخورداری و امتیاز در جامعهای برابرشده به حساب میآید. همه چیز متفاوت است. در نظر داشته باشید چه چیزها که در قلب کارگران نمی گذرد؛ هرچند من هم معترفم که آنان هنوز بسیار خاموشاند. این واقعیت است که آنان بسیار کمتر از قبل با هیجانات سیاسی درخوری تهییج شدهاند؛ اما آیا نمیبینید که شور و هیجانشان بسیار دور از جهان سیاست، رنگ و بویی اجتماعی گرفته است؟ آیا نمیبینید که آرامآرام ایدهها و نظرات نویی میانشان گسترده میشود که هدفش تنها حذف این يا آن قانون این وزیریا آن حکومت نیست، بلکه گسست از بنیانهای خود جامعه را قراول میرود؟۲۳
کارگران پاریسی در ۱۸۷۱ سکوت خود را شکستند و توانستند
مالکیت را، این سنگ بنای هرچه تمدن را، از میان بردارند! بله آقایان کمون به دنبال امحاء آن مالکیت طبقاتی بود که کار بسیاری از افراد را مایهی ثروت اندکی دیگر از مردمان میساخت. هدف آن سلب مالکیت از غاصبان است. کمون میخواهد با تبدیل کردن ابزارهای تولید یعنی زمین و سرمایه، که امروز بیشتر ابزارهایی برای انقیاد و استشمار کارگران است، به ابزارهایی صرف برای کار آزاد و جمعی مفهوم مالکیت فردی را به واقعیت آن بازگرداند.۲۴
البته کمون نهایتاً در خون خود غرقه شد. طبیعت «تمدنی» که کارگران پاریس میکوشیدند با حمله به «بنیانهای خود جامعه» بر آن فایق آیند، یکبار دیگر، زمانی که نیروهای حکومت ورسای پاریس را از تودههای شهر بازپس گرفتند، نمایان شد. آن گونه که مارکس تلخکام و دقیق نوشت:
تمدن و عدالت نظام بورژوایی هرگاه بردگان و زحمتکشان آن نظم در برابر اربابانشان قد علم میکنند. از نور پریدهرنگاش بیرون میآید [و عیان میشود]. آنگاه این تمدن و این عدالت چون توحشی عریان و انتقامی بیقانون پیش میایستد… اعمال دوزخی سربازان بازتابدهندهی روح درونی آن تمدن است که سربازان حامیان مزدور آناند… بورژوازی سراسرجهان که عشرتطلبانه به سلاخی تمامعیار جاری در این نبرد مینگرد. از خشونت اعمالشده [از سوی کارگران] به آجرها و سنگفرشهاست که میرنجد و به تکان میآید. [همان. صص. ۷۷-۷۴]
باکونین علیرغم سرکوب خشونتبار کمون چنین نوشت که پاریس گشایندهی راهی نو است به «رهاییبخشی قطعی و تام تودهها و همبستگی حقیقیشان در آینده، علیرغم تمام محدودیتهای اعمالشده از سوی دولتها… انقلاب بعدی انسان در سطحی جهانی و با همبستگی همگان، رستاخیز پاریس خواهد بود»؛ انقلابی که جهان هنوز چشمانتظارآن است.
پس آنارشیستی باورمند، باید یک سوسیالیست باشد. اما گونهای خاص از سوسیالیست. او نه تنها با کار بیگانهشده و تخصصیشده میستیزد و خواهان تصمیمگیری تمامیت کارگران دربارهی سرمایه است. که همچنین بر مستقیم بودن این شکل تصمیمگیری - و نه به واسطهی نیروی نخبگانی که به نام پرولتاریا عمل میکنند- نیز تاکید میورزد. به بیانی خلاصهتر او مخالف است با سازماندهی کار توسط حکومت. این به معنای سوسیالیسم دولتی فرماندهی مقامات دولتی بر تولید و فرماندهی مدیران دانشمندان یا حتی مدیران یک فروشگاه در فروشگاهشان هم هست… هدف طبقهی کارگر رها شدن از استثمار است. این هدف با ایجاد یک طبقهی هدایتگر و حکمران جدید که خود را جانشین بورژوازی کند به دست نمیآید و قابل دسترسی هم نیست. تحقق اين امر تنها زمانی ممکن است که کارگران خود ارباب تولید باشند.
این گزارهها از «پنج تز دربارهی نبرد طبقاتی» به قلم مارکسیست چپگرا، آنتون پانکوئک برگرفته شده است؛ یکی از نظریهپردازان درخشان جنبش شورای کمونیستی، در حقیقت مارکسیسم رادیکال مسیر خود را با جریانهای آنارشیستی یکی کرده است.
برای روشنی بیشتر، ویژگیهای زیر درباب «سوسیالیسم انقلابی» را در نظر بگیرید:
سوسیالیستهای انقلابی به نفی اين گزاره میپردازند که مالکیت دولتی میتواند به چیزی جز یک استبداد دیوانسالارانه ختم شود. ما میدانیم چرا یک حکومت نمیتواند به صورتی دموکراتیک صنایع را تحت نظارت خود بگیرد. صنعت را تنها میتوان به صورت دموکراتیک تحت مالکیت و نظارت کارگرانی درآورد که مستقیماً و از میان همردههای خود، کمیتههایی برای مدیریت صنعت را برگزینند. سوسیالیسم [بدینترتیب] سامانهای عمیقا صنعتی خواهد بود؛ موسسان آن نیز خصلتی صنعتی خواهند داشت. بنابراین آنانی که فعالیتهای اجتماعی و صنایع جامعه را به پیش میبرند. مستقیماً نمایندگانی در شوراهای محلی و مرکزی مدیریت امور اجتماعی خواهند داشت. بدین طریق، نیروی چنین نمایندگانی از پایین و از سوی آنانی که بار کار را بردوش دارند و نیازهای جامعه را میدانند جریان مییابد. زمانی که کمیتهی مرکزی مدیریت صنعتی تشکیل میشود. بازتابی از تمامی مراحل عمل اجتماعی است. بدینترتیب. دولت سیاسی يا جغرافیایی کاپیتالیستی جای خود را به مدیریت صنعتی سوسیالیستی خواهد داد. انتقال از یک سیستم اجتماعی به سیستمی دیگر، یک انقلاب سوسیالیستی خواهد بود. دولت سیاسی در طول تاریخ، همواره از حکومت مردم حکومت طبقات حاکمه را منظور داشته است؛ جمهوری سوسیالیستی حکومت صنعت خواهد بود که به نمایندگی از تمام اجتماع مدیریت خواهد شد. شکل اول به معنی انقیاد سیاسی و اجتماعی بسیاری از افراد است؛ شکل دوم به معنی آزادی اقتصادی همگان. پس این شکلی حقیقی از دموکراسی خواهد بود.
این گزارهی عملیاتی در کتاب ویلیام پال، دولت، ريشهها و کارکردهای آن آمده است، کتابی که در سال ۱۹۱۷و کمی پیش از دولت و انقلاب لنین - که احتمالاً لیبرتارین ترین اثراو نیز هست- منتشر شد. پال عضو حزب کارگر مارکسیست - دِ لئونیست بود و بعدها، یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست بریتانیا شد.۲۵ نقد او از سوسیالیسم دولتی در مبانی خود یادآور دکترین لیبرتارین آنارشیستهاست که میگوید از آنجا که مالکیت و مدیریت دولتی سرانجامی جز استبداد دیوانسالارانه نخواهد داشت، انقلاب سوسیالیستی میباید آن را با سازمان صنعتی جامعه با نظارت مستقیم کارگران جایگزین کند. بسیارند گزینههای دیگری ازاین دست که میتوان آنها را نقل کرد.
اما آنچه بسیار مهمتر است. این نکته است که این ایدهها در عمل انقلابی خودانگیخته تحقق یافتهاند، برای مثال در آلمان و ایتالیای پس از جنگ جهانی نخست و در اسپانیا (نه فقط در حاشیههای کشاورزنشین شهرها، که همچنین در بارسلون صنعتی) در ۱۹۳۶. میتوان چنین بحث کرد که صوری از کمونیسم شورایی را میتوان شکل طبیعی سوسیالیسم انقلابی در یک جامعهی صنعتی دانست. این گزاره بازتابدهندهی درکی شهودی است از این امر که دموکراسی، زمانی که نظام سیاسی تحت کنترل هر شکلی از نخبگان اتوکراتیک باشد. خواه مالکان مدیران و تکنوکراتها باشند و خواه حزبی «پیشرو» یا یک دیوانسالاری دولتی، شدیداً محدود خواهد بود. در چنین شرایطی از سلطهی اقتدارگرایانه، ایدهآلهای لیبرتارین کلاسیکی که توسط مارکس و باکونین و تمامی انقلابیون راستین بسط و گسترش یافتهاند. مجال تحقق نخواهند یافت؛ انسان در بسط توانشهای بالقوهی خود تا درجهی کمال آزاد نخواهد بود و تولیدکننده [ی راستین] همچنان «پارهای از وجود انسانیِ» تنزليافته باقی خواهد ماند: ابزاری در فرآیند تولیدی هدایتشده از بالا.
عبارت «کنش انقلابی خودانگیخته» میتواند گمراهکننده باشد. دست کم آتارکو سندیکالیستها، این گفتهی باکونین را که سازمانهای کارگران میباید «نه فقط ایدهها، که نیز واقعیات آینده» راهم در مرحلهی پیشاانقلابی خلق کند، جدی گرفتهاند. تحقق و تکمیل انقلاب مردمی، خصوصاً در اسپانیا، به واسطهی سالها تلاش صبورانه در سازماندهی و آموزش ممکن شده بود؛ جزئی از سنت دیرپای تعهد و ستیز. پیماننامههای کنگرهی مادرید در ژوئن ۱۹۳۱ و کنگرهی ساراگوسا در مه ۱۹۳۶، به بسیاری از طرق پیشدرآمدی بود بر کنشهای انقلابی؛ همانطور که ایدههای کمابیش متفاوت سانتیان در روایت خاصی از سازمان اجتماعی و اقتصادیای که میبایست توسط انقلاب استقراریابد نیز چنین نقشی داشت. گران مینویسد: «انقلاب اسپانیا تقریباً دراذهان متفکران لیبرتارین قوام یافته بود، و نیز در وجدان عموم». علاوه براین، آن زمان که توفان اوایل سال ۱۹۳۶ با به راه افتادن کودتای فرانکو به انقلاب مبدل شد، سازمانهای کارگری با ساختار تجربه و درک لازم برای بر دوش گرفتن بار نوسازی اجتماعی وجود داشتند. آگوستین سوچی آنارشیست، در مقدمهای بر مجموعهی اسنادی که دربارهی اشتراکی شدن زمین در اسپانیا گرد آورد. مینویسد:
برای سالها، آتارشیستها و سندیکالیستهای اسپانیا، ایجاد تغییر و تحولی در جامعه را متعالیترین هدف خود میدانستند. در گردهماییهای سندیگاها و گروههایشان در نشریاتشان در بروشورها و کتابهایشان بیوقفه و به صورتی نظاممند از مشکلات پیش روی یک انقلاب سوسیالیستی سخن میگفتند.۲۶
درپس دستاوردهای خودانگیختهی انقلاب اسپانیا، تمام این کارهای سازنده نهفتهاند. ایدههای یک سوسیالیسم لیبرتارین در معنایی که شرح داده شد.، در بافت جوامع صنعتی نیمسدهای که گذشت همواره سرکوب شدهاند. ایدئولوژیهای مسلط در این دوران سوسیالیسم دولتی و سرمایهداری دولتی بودهاند (که به دلایل کمابیش آشکاری با خصلت بیش از پیش نظامی ایالت متحده جور در میآید).۲۷ اما علاقه به این نگاه در چند سال اخیر دوباره جانی گرفته است. تزهایی که من از آنتون پانکوک نقل کردم از جزوهی آموزشی گروه کارگری فرانسوی (Informations Correspondance Ouvriere ) برداشته شده بود که اخیراً منتشر شده است. اشاراتی که از ویلیام پال دربارهی سوسیالیسم انقلابی نقل شد، در مقالهای از والتر کندال آمده بود که در کنفرانس ملی نظارت کارگران در شفیلد انگلستان و در مارس ۱۹۶۹ ارائه شد. جنبش نظارت کارگران در چند سالهی اخیر در انگلستان به نیرویی اثرگذار مبدل شده است. این جنبش کنفرانسهای متعددی را برگزار کرده& مجموعهی قابل توجهی از جزوات آموزشی را تدارک دیده و در میان طرفداران پر شور خود& نمایندگانی از برخی از مهمترین اتحادیههای کارگری کشور دارد. برای مثال، اتحادیهی کارگران آلیازکاری و ريخته گری، برنامهی ملیسازی صنایع پایه تحت «نظارت کارگران برتمامی سطوح»۲۸ را سیاست رسمی خود اعلام کرده است. در قارهی اروپا هم پیشرفتهای مشابهی حاصل شده است. مه ۱۹۶۸ بیتردید میل به کمونیسم شورایی را افزایش داد و ایدهها را در فرانسه، آلمان و انگلستان به یکدیگرنزدیک کرد.
با در نظرگرفتن ترکیب شدیداً ایدئولوژیک جامعهی محافظه کار امریکا. عجیب نیست اگر این کشور نسبتاً ازاین گشایشها به دور مانده است. اما این هم ممکن است تغییر کند. امحاء اساطیر عصر جنگ سرد، دست کم میتواند طرح شدن این سوالات را در حلقههای گستردهتری ممکن سازد. اگر موج کنونی سرکوب را بتوان پس زد، اگر چپ بتواند بر تمایلات بیشتر انتحاری خود فایق آید و بر اساس آنچه دریک دههی گذشته روی داده تجدید سازمان کند. آنگاه باید مسالهی چگونگی سازماندهی جامعهای صنعتی براساس خطوطی حقیقتاً دموکراتیک و با نظارتی دموکراتیک در محل کار و جامعه به دغدغهی اصلی ذهنی آنانی مبدل شود که به رفع مسائل جامعهی معاصر همت گماشتهاند، و همانطور که جنبشی مبتنی بر سوسیالیسم لیبرتارین بسط مییابد، این تاملات نیز میباید به عمل درآیند.
باکونین در مانیفست سال ۱۸۶۵ خود پیشبینی کرد که یکی از مولفههای انقلاب سوسیالیستی «آن نقش خردمندانه و حقیقتاً اصیل جوانانی خواهد بود که هرچند خود، به واسطهی تولد در طبقات برخوردار، به این طبقات، به عقاید گشادهدستانهاش و الهامات تند و تیزش تعلق دارند، اما با خواستهی مردمان همراهند». شاید خیزش جنبشهای دانشجویی در سالهای دههی ۱۹۶۰ را بتوان گامی به سوی تحقق این پیشبینی دانست.
دنیل گران فرضی را در پیش گرفته که خود «فرآیند بازتوانی» آنارشیسم مینامد. بحث او، که به باور من بحثی قانعکننده هم هست. این است که «ایدههای برسازندهی آنارشیسم، حیات خود را باز به دست میآورند و این بدان معنی است که این ایدهها، با وارسی و پالایش میتوانند به اندیشهی معاصر سوسیالیستی در اتخاذ مسیری نو یاری برسانند… [و] به غنای مارکسیسم کمک کنند».۲۹ از «عقبهی گسترده»ی آنارشیسم او ایدهها و اعمالی را برای تتبعات موشکافانهتر خود برگزیده است که بتوان او را سوسیالیست لیبرتارین نامید. انتخابی طبیعی و شایا. چنین چارچوبی با سخنگویان اصلی آنارشیست و نیز با اعمال تودهای جان گرفته از احساسات و ایدههای آنارشیستی مطابقت دارد. گران نه فقط دلمشغول ایدههای آنارشیستی که همچنین دغدغهمند کنشهای خودانگیختهی نیروهای تودهای است که در عمل و در خلال منازعهی انقلابی صور جدید اجتماعی را برمیسازند. او همزمان به خلاقیت اجتماعی و خلاقیت فکری میاندیشد. افزون بر این او تلاش میکند تا از دستاوردهای سازندهی پیشین درسهایی بیاموزد که نظریهی آزادسازی اجتماعی را غنای بیشتری میبخشد. برای آنانی که میخواهند جهان را نه فقط بشناسند، بلکه به تغییر آن برخیزند. این راه مناسبی برای مطالعهی تاریخ آنارشیسم است.
گران آنارشیسم قرن نوزدهمی را ذاتاً عقیدتی (دکترینال) میداند. در حالی که به باور او سدهی بیستم برای آنارشیستها عصر «عمل انقلابی».۳ بوده است. کتاب آنارشیسم او بازتابدهندهی همین قضاوت اوست. تفسیر او از آتارشیسم آگاهانه به آینده اشاره دارد. آرتور روزنبرگ زمانی نشان داده بود که انقلابهای تودهای مشخصا به دنبال جایگزینی «قهری یک اقتدار حاکم فدرال یا مرکزگرا» با گونهای نظام اشتراکی هستند که «متضمن نابودی و امحاء اشکال قدیمی دولت است». چنین نظامی یا سوسیالیستی است یا «شکل رادیکالی از دموکراسی… [که] پیششرط سوسیالیسم است؛ زیرا سوسیالیسم تنها در جهانی تحققپذیر است که از بالاترین سطح آزادی فردی ممکن برخوردار باشد». روزنبرگ یادآور میشود که این ایده، ایدهای مشترک میان مارکس و آنارشیستها بود.۳۱
یک سده پیش، مارکس نوشت که بورژوازی پاریس «فهمید یک انتخاب بیشتر ندارد؛ کمون یا امپراطوری. فرقی هم نمیکند به چه نامی بخوانندش».
امپراطوری آنان را از لحاظ اقتصادی ویران کرد؛ با ویرانی ثروت عمومی، با فریبکاری مالی تمامعیاری که به همراه آورد، با پشتیبانیهایش از تمرکز شتابناک مصنوعی سرمایه، و متعاقب آن با سلب مالکیت از همقطاران [بورژوای] آنان. از لحاظ سیاسی هم آنان را سرکوب کرد با عیاشیهایش آنان را از لحاظ اخلاقی حیرتزده برجای گذاشت. با سپردن آموزش فرزندانشان به frere- Ignorantins (برادران روحانی نادان) اخلاق ولتریشان را به استهزا گرفت و احساسات ملیشان به عنوان مردمان فرانسوی را با فرستادنشان به کام جنگی برآشفت که تاوانی برابر با ویرانیهایی که برجای گذاشته بود داشت: محو امپراطوری.۳۲
امپراطوری شوربخت دوم «تنها شکل امکانپذیر حکومت در زمانهای بود که بورژوازی پیشاپیش توان حکومت بر ملت را از دست داده اما پرولتاریا هنوزآن را فراچنگ نیاورده بود».
دشوار نیست اگر همین اشارات را به گونهای بازنویسی کنیم که برای وضع نظامهای امپراطوری در دههی ۱۹۷۰ نیز صادق باشند. مشکل «آزادسازی انسان از نفرین بهرهکشی اقتصادی و بردگی سیاسی و اجتماعی» همچنان مسالهی زمان ما هم هست. تا زمانی که چنین است، دکترینها و کنشهای انقلابی سوسیالیسم لیبرتارین به مثابهی منبع الهام ویک راهنمای عمل به کار میآیند.
یک مرد: با ارجاع به اظهارنظرهای شما دربارهی فرار از سرمایهداری یا دوری جستن از آن برایم جای سوال است که شما چه طرحوارهی عملی را برای جایگزینی آن پیشنهاد میدهید؟
من:؟
مرد: به عبارت دیگر، پیشنهاد شما به کسانی که میتوانند چنان گزینهای را بسازند و پیش ببرند چیست؟
خوب فکر میکنم آن چیزی که ما سدهها پیش به آن «بردگی مزدوری» میگفتیم. چیزی تحملناپذیر است. منظورم این است که فکر نمیکنم قرار بوده انسانها برای بقا مجبور بشوند خودشان را اجاره بدهند. فکر میکنم نهادهای اقتصادی باید به صورتی دموکراتیک اداره شوند؛ توسط کسانی که در آن نهادها کار میکنند و اجتماعی که محل زندگی آنهاست. و فکر میکنم از طرق مختلف تشکلیابی آزادانه و فئودالیسم، میتوان جامعهای را تجسم کرد که به همین طریق عمل میکند. منظورم این است که باور ندارم بتوانید جزئیات چنان جامعهای را تعیین کنید؛ هیچکس آنقدر باهوش نیست که بتواند یک جامعه را طراحی کند. شما باید امتحان کنید. اما اصول منطقی که براساس آن میتوان چنان جامعهای را ساخت کاملاً روشن هستند.
مرد: بیشتر تلاشها در اقتصادهای دستوری و برنامهریزیشده یک جورهایی خلاف مشی ایدههای دموکراتیک است و در مواجهه با همین مشکل ازپا درمیآید.
البته این بستگی دارد منظورتان کدام اقتصاد برنامهریزیشده باشد. اقتصادهای برنامهریزیشدهی زیادی وجود دارند؛ مثلا ایالت متحده یک اقتصاد برنامهریزیشده است. منظورم این است که ما [در ایالات متحده] خودمان را یک «بازار آزاد» میدانیم، اما این حرف مزخرف است. تنها بخشهایی از اقتصاد ایالات متحده که قابلیت رقابت بینالمللی را دارند، بخشهای برنامهریزیشدهی آنند؛ بخشهایی که یارانهی دولتی دریافت میکنند مثل بخشهای سرمایهبر کشاورزی (که بازار تضمینشدهی دولتی به مثابهی نقطهی اتکایی در زمان تولید محصول اضافه عمل میکند) يا صنایع میتنی بر فناوریهای پیشرفته (که به سیستم پنتاگون وابستهاند) یا صنایع دارویی (که بودجهی پژوهشی عظیمی از بخش عمومی دریافت میکنند). اینها همان بخشهایی از اقتصاد ایالات متحده هستند که خوب عمل میکنند.
اگر هم سراغ کشورهای شرق آسیا برویم که موفقیتهای بزرگ اقتصادی جهان امروز محسوب میشوند - میدانید؛ براساس همین حرفهایی که همهجا دربارهی پیروزی دموکراسیهای مبتنی بر بازار آزاد میزنند- باید بگویم که آنها هم هیچ ارتباطی با دموکراسیهای بازار آزاد ندارند: به زبانی رسمی، آنها کشورهایی فاشیستی هستند، اقتصادهایی سازمانیافته توسط دولتها که در قالب تعاونیهای متشکل از کانگلومراتهای غولپیکر کار می کنند. این دقیقاً فاشیسم است نه بازارآزاد. پس بعضی از انواع اقتصاد برنامهریزیشده «کار میکند»؛ حداقل در تولیدکردن مشکلی ندارد. بقیهی اشکال اقتصاد دستوری کار نمیکنند. یا جور دیگری کار میکنند: مثلاً اقتصادهای برنامهریزیشدهی اروپای شرقی در دوران اتحاد جماهیر خصلتی شدیداً مرکزگرا داشت. به صورتی افراطی دیوانسالار شده بود و با کارآیی و بهرهوری بسیارپایینی کار میکرد، هرچند حداقل لازم برای ایمنی و برخورداری مردمش را تولید میکرد. اما تمامی این سیستمها به شدت پاد-دموکراتیک بودند؛ در این نواحی از اتحاد جماهیر، عملاً هیچ کشاورز یا کارگری در فرآیندهای تصمیمسازی دخالتی نداشت.
مرد: خیلی دشوار است که نمونهای عملیاتی از یک ایدهآل را پیدا کنیم.
درست است، اما در سدهی هجدهم هم پیدا کردن نمونهای عملیاتی از دموکراسی سیاسی کار دشواری بود. این به معنی آن نیست که چنین چیزی امکان وجود ندارد. در سدهی نوزدهم چنین چیزی وجود داشت. اینکه بگوییم «چنین چیزی این اطراف پیدا نمیشود» اهمیت چندانی ندارد، مگر اینکه فکر کنید تاریخ بشر به پایان خودش رسیده. اگر دویست سال به عقب برگردید میبینید حتی تصور کردن از بین رفتن بردهداری هم کار دشواری بوده است.
یک مرد دیگر: چطور میشود بدون یک دیوانسالاری، به صورت دموکراتیک تصمیم گرفت؟ نمیفهمم یک تودهی بزرگ انسانی چطور میتوانند در تمامی تصمیماتی که در یک جامعهی پیچیدهی مدرن ضروری است، مشارکت کنند.
نه من هم فکر نمیکنم که بتوانند. فکر میکنم شما مجبور میشوید برخی از این مسئوليتها را به افرادی واگذار کنید. اما سوال این است که منبع اقتدار نهایتاً کجاست؟ منظورم این است که از همان اولین انقلابهای دموکراتیک مدرن در سدههای هفدهم و هجدهم، هميشه فرض بر این بوده که مردم باید نمایندههایی داشته باشند. سوال این است که ما توسط به اصطلاح «همشهریهایی مثل خودمان» نمایندگی میشویم يا توسط افرادی «بهتر» از ما؟
برای مثال، فرض کنید این جامعهی ما بود و حالا میخواستیم با اجتماع دیگری در پایین جاده وارد شکلی از تعامل بشویم. اگر این دو اجتماع جوامعی کم و بیش بزرگ میبودند، نه همهی ما میتوانستیم برای تعیین شکل تعاملمان وارد عمل بشویم و نه همهی آنها. ما باید حق چانهزنی دربارهی مسائل را به نمایندگانمان واگذار میکردیم. اما دراین صورت این سوال پیش میآید که در نهایت چه مرجعی قدرت تصویب و اجرایی کردن تصمیمات را خواهد داشت؟ خوب. اگر این یک [سامانهی مبتنی بر] دموکراسی باشد، قدرت نه فقط به شکل صوری، بلکه باید به صورت واقعی و عملی به کل جمعیت داده شود. معنی این حرف آن است که میتوان این نمایندهها را احضار کرد، آنان باید در برابر اجتماعشان پاسخگو باشند و میشود آنها را با کسان دیگری جایگزین کرد. حتی باید تا جایی که امکان دارد مدام آنان را تعویض کرد تا مشارکت سیاسی به بخشی از زندگی روزمرهی سیاسی [همگان] تبدیل شود.
اما با شما موافقم، فکر نمیکنم بشود تودههای عظیمی از مردم را دور هم جمع کرد تا در هر موردی تصمیمگیری کنند. چنین کاری ناممکن و بیفایده خواهد بود. احتمالاً شما کمیتههایی را انتخاب خواهید کرد تا به کارها سر و سامان بدهند و در مقابل، به مردم گزارش بدهند. اما همچنان سوال اساسی به قوت خود باقی است: قدرت کجاست؟
مرد: این الگویی که دنبالش هستید به نظرم چیزی است شبیه به الگوی کیبوتصها [اجتماعات کشاورزی اشتراکی در اسرائیل].
بله. فکر میکنم کیبوتص نزدیکترین نمونه به یک دموکراسی تام است. در واقع من مدتی دریکی از این کیبوتصها زندگی کردهام و درست به همین دلایل تصمیم داشتم همانجا بمانم. اما به هر حال زندگی پر از طعنه و کنایه است. واقعیت، واقعیتی که درک کردنش برای من حتی بیشتر از آنکه فکر می کردم طول کشید، این است که هرچند کیبوتصها از لحاظ ساختار درونی دموکراسیهایی شدیداً اصیل و ناب هستند، اما مسائل زشت و زنندهی بسیاری هم دربارهشان وجود دارد.
یکی از آنها اینکه کیبوتصها به شدت نژادگرا هستند: فکر نمیکنم حتی یک عرب هم در تمام کیبوتصهای اسرائیل وجود داشته باشد و بعدتر فهمیدم تعداد بسیار زیادی از آنها از کیبوتصها بیرون انداخته شدهاند. علاوه براین اگریکی از اعضای یهودی یک کیبوتص با یک عرب ازدواج کند، باید از کیبوتص برود و در روستای آن عرب زندگی کند. نکتهی دیگر دربارهی کیبوتصها این است که آنها روابط به شدت نامطلویی با دولتشان دارند که من تا همین اواخر از آن خبر نداشتم هرچند سالهای سال است که اوضاع به همین منوال است.
ببینید یکی از دلایل موفقیت اقتصادی کیبوتصها این است که آنها یارانههای سنگینی از دولتشان دریافت میکنند و در ازای این کمکها، کیبوتصها تامینکنندهی افسران مورد نیاز برای واحدهای برگزیدهی ارتش اسرائیل هستند. پس اگر میخواهید بدانید چه کسانی به مدارس خلبانی نیروی هوایی يا تکاوران ارتش يا دیگر واحدهای مشابه آن میروند. جوابتان بچههای کیبوتصهاست. این یک معامله است: حکومت به آنها یارانه میدهد مادامی که آنها هم واحدهای افسری ارتش را تربیت میکنند. علاوه بر اين فکر میکنم اين تربیت کردن واحدهای افسری پایان منطقی آموزشهایی است که در کیبوتصها ارائه میشود. اينها چیزهایی است که افرادی مثل من، که به ایدههای رهاییبخش ایمان دارند. باید نگران آنها باشند.
میبینید، ساختار لیبرتارین کیبوتصها هم نکات خیلی اقتدارگرایانهای دارد. من هم در حقیقت زمانی توانستم به این مساله پی ببرم که مدتی آنجا زندگی کردم. فشار گروهی وحشتناکی برای تبعیت از جمع به افراد وارد میشود. هیچوقت دقیقاً نفهمیدم چطور چنین چیزی ممکن است. اما در عمل میتوانید آن را به روشنی ببینید: ترس از طرد شدن بسیار شدید است. نه طرد شدن به این معنی که نتوانید وارد سالن غذاخوری بشوید یا چیزی شبیه به این؛ طرد شدن به این معنا که یک جورهایی دیگر بخشی از اتفاقات و رویدادهای کیبوتص به حساب نمیآیید. مثلاً به شما اجازه میدهند با دیگران سریک میز بنشینید اما هیچکس با شما حرف نمیزند. این احساس، واقعاً ویران گر است. نمیتوانید از آن جان سالم به در ببرید. چنین چیزی دراين اجتماعات جریان دارد.
ندیدهام کسی در این مورد تحقیقی کرده باشد، اما اگر بزرگشدن بچههای کیبوتص را دیده باشید، میفهمید چرا سراغ برنامههای آموزش خلبانی و تکاوری میروند یا کماندو میشوند. از همان ابتدا، یک فشار مردانه (ماچو) هراسناک روی آنهاست که به آنان میگوید به قدر کافی خوب نیستند مگر اين که بتوانند وارد دورهی آموزشی تکاوران دریایی بشوند و حرامزادههای قلدری از آب دربيایند. این فشارها خیلی زود هم شروع میشوند و فکر میکنم بچهها اگر از پس اين دورهها برنیایند، حقیقتاً دچار آسیب و تروما میشوند: این اوضاع از لحاظ روانشناختی بسیار دشوار است.
نتایج آن هم بسیار تکاندهنده است. برای مثال، جنبشی اعتراضی [یش گوول] در اسرائیل ایجاد شده از کسانی که حاضر به خدمت نظامی دراراضی اشغالی نیستند؛ اما هیچ بچهای از کیبوتصها در آن نیست. اصولاً از این جنبش در کیبوتص خبری نیست. بچههای کیبوتص معروفند که به اصطلاح «سربازهای خوبی» هستند؛ این یعنی آدمهای خوبی نیستند: مامور و معذور. اینها همه روی دیگر کیبوتص است. تمام این اتفاقات هم تقریباً بدون اعمال زور یا اقتدار صورت می گیرد؛ فقط به دلیل ساز و کارهای کانفورمیستی که به غایت قدرتمندند.
کیبوتصی که من در آن زندگی میکردم از افرادی تحصیلکرده تشکیل شده بود. آنان مهاجرانی آلمانی بودند و بسیاریشان مدرک دانشگاهی هم داشتند. اما تمام آدمهای کیبوتص یک روزنامهی واحد را میخواندند. البته هیچ قانونی بر خلاف اين ایده وجود نداشت که شما میتوانید یک روزنامهی دیگر را بخوانید؛ اما در عمل نمیتوانستید: شما عضوی از این شاخهی جنبش کیبوتص هستید، پس این روزنامهای هست که باید بخوانید.
مرد: پس چطور میتوانید قراردادی اجتماعی برقرار کنید که ماهیتاً میتنی بر تعاون است. اما در عین حال فردیت انسانی را هم به رسمیت میشناسد؟ به نظرم میرسد هميشه تنش بین این دو قطب جدی خواهد بود.
قطبیتاش کجاست؟ بین چی و چی؟
مرد: بین ارزشهای اشتراکی و ارزشهای فردی.
راستش نمیفهمم اصولا چرا باید تعارضی بین این دو باشد. به نظرم میرسد سویهای حیاتی از انسانیت، عضویت در اجتماعاتی کارکردی است. پس اگر بتوانیم شکلی از پیوندهای اجتماعی بسازیم که موجب رضایت افراد بشود، موفق شدهایم: هیچ تعارضی در کار نیست.
ببینید تا زمانی که خودتان تجربهی بودن دریک گروه را نداشته باشید، نمیتوانید درست بفهمید در یک موقعیت گروهی چه مشکلاتی امکان بروز دارند. مثل فیزیک است: نمیتوانید یک گوشه بنشینید و فکر کنید که دنیا در فلان و بهمان وضعیت چطور خواهد بود. باید آزمایش کنید و یاد بگیرید که چیزهاً واقعا چطور عمل میکنند. یکی از چیزهایی که فکر میکنم از تجربهی کیبوتص یاد میگیرید این است که در عمل میتوانید ساختارهای دموکراتیک حیاتی و موفقی ایجاد کنید. اما باز هم مشکلاتی پیش رویتان خواهد بود. یکی از مشکلاتی که مردم با آن مواجه خواهند بود. فشاری است که گروه برای همراهی و تبعیت به اعضای خود وارد میکند.
فکر میکنم همه این مساله را در خانوادههایشان یاد میگیرند. زندگی کردن در خانواده بخشی حیاتی از زندگی انسانی است و شما نمیخواهید آن را از دست بدهید. از سوی دیگر، [در زندگی خانوادگی] مشکلات متعددی وجود دارد که با آنها کنار میآیید به هیچکس هم لازم نیست این مساله را یاد داد. اما مشکلی اساسی در گروههای خویشاوندی نزدیک، که وقتی روی میدهد معمولاً خصلتی آسیبشناختی به خود میگیرد، مسالهی طرد اجتماعی است. در اکثر موارد، پرهیز از طرد شدن به معنی انجام دادن کارهایی است که اگر قرار بود به میل خودتان رفتار کنید آن کارها را نمی کردید. اما مواجهه با مشکلات انسانیای ازاین دست، تنها بخشی از زندگی است.
راستش من از طرفداران دو آتشهی مارکس نیستم، اما به نظرم میرسد یکی از اظهارنظرهای او با این بحث مناسبت بسیاری دارد. من حرف او را بازگو میکنم بنابراین لحن سکسیستی کلامم را ببخشید، اما حرف او کمابیش چنین است: سوسیالیسم تلاشی است برای حل کردن مسائل حیوانی مردمان؛ فقط پس از حل کردن این مشکلات است که میتوانیم با مسائل انسانی او روبرو بشویم؛ اما حل مسائل انسانی بخشی از سوسیالیسم نیست چرا که سوسیالیسم تلاش برای رسیدن به نقطهای است که از آنجا میتوانید با مشکلات و مسائل انسانی روبرو بشوید. فکر میکنم این قبیل چیزهایی که شما نگرانش هستید. مسائلی انسانی هستند که آنموقع باید به آنها پرداخت. انسانها موجودات خیلی پیچیدهای هستند و راههای بیشماری برای شکنجه دادن خودشان در روابط بینفردی دارند. برای دانستن این نکته هم نیازی به سریالهای تلویزیونی نداریم.
یک زن: پروفسور چامسکی! یک سوال با موضوعی نسبتاً متفاوت! یک معنای دیگر برای واژهی «آنارشی» وجود دارد که با معنای مدنظر شما تفاوت دارد و آن هم «هرج و مرج» است.
بله. این در واقع یکجور گمراه کردن است؛ مثل این است که به یک دیوانسالاری به سبک و سیاق اتحاد جماهیر بگویید «سوسیالیسم» يا مثل هر عنوان گفتمانی دیگری که در گیر و دار جنگ ایدئولوژیک معنای دومی پیدا کرده است. منظورم این است که «هرج و مرج» هم یکی از معانی کلمهی آنارشیسم است. اما این معنا هیچ ربطی به آن اندیشهی اجتماعی که آنارشیسم نامیده میشود، ندارد. آنارشی به عنوان یک فلسفهی اجتماعی هیچوقت به معنی هرجومرج نبوده؛ در حقیقت آنارشیستها نوعاً به جامعهای به شدت سازمانیافته باور داشتهاند. اما جامعهای که به صورت کاملاً دموکراتیک و از پایین سازمان یافته است.
زن: به نظرم میرسد آنارشیسم به عنوان یک نظام اجتماعی، آنقدر معنای سرراستی دارد که [قدرتمندان] ناگزیر بودند بدنامش کنند و آن را از دایرهی لغات و اندیشهی مردم بیرون کنند؛ به این ترتیب، تنها واکنش شما به این واژه ترس بود.
دقیقاً صاحبان قدرت همیشه آنارشیسم را به عنوان شر مطلق در نظر گرفتهاند. به همین دلیل هم هست که در «هراس سرخ» وودرو ویلسون [کارزار سال ۱۹۱۹ دولت امریکا علیه «براندازان» داخلی]؛ با سوسیالیستها بد برخورد کردند اما آنارشیستها را تار و مار کردند. واقعاً خبرهای بدی بود. این ایده که مردم باید آزاد باشند، برای هر کسی که قدرت را در دست دارد بیاندازه ترسناک است. به همین دلیل است که سالهای دههی ۱۹۶۰ اینقدر وجههی بدی پیدا کردهاند. منظورم این است که این همه متن و نوشتار دربارهی دههی شصت تدوین شده و بیشترشان هم توسط روشنفکران نوشته شدهاند؛ چون روشنفکران همانهایی هستند که کتابها را مینویسند. به همین دلیل هم طبیعی است که دههی شصت اسم بدی از خود به جا گذاشته است: روشنفکران از آن سالها متنفر بودند. این را میشد در باشگاههای دانشگاهی آن سالها هم دید: مردم از این ایده که دانشجویان یکباره شروع کرده بودند به سوال پرسیدن و دیگر چیزها را رونویسی نمی کردند وحشت کرده بودند. در واقع افرادی مثل آلن بلوم [نویسندهی کتاب بسته شدن ذهن امریکایی] جوری مطلب مینوشت که انگار در آن سالها، بنیانهای تمدن در حال فروپاشی بوده است. البته از دیدگاه آنها واقعیت هم همین است: بنیانهای تمدن واقعاً در حال فروپاشی بودند. چرا که بنیان تمدن عبارت از این است که «من یک استاد بزرگ هستم و به شما میگویم چه بگویید، چه فکری بکنید، شما هم آن را در دفترهایتان مینویسید و تکرار میکنید». اگر از جایتان بلند بشود و بگویید «من نمیفهمم چرا باید افلاطون بخوانم؛ به نظرم او مزخرف میگوید»، این به معنی ویران کردن بنیان تمدن است. اما شاید این سوال بهجایی باشد؛ خیلی از فیلسوفان همین سوال را طرح کردهاند پس چرا نمیشود سوال منطقیای باشد؟
مثل هر جنیش تودهای مردمی دیگری چیزهای دیوانهوار زیادی هم پیرامون دههی شصت روی میداد؛ اما این تنها چیزی است که به تاریخهای نوشتهشده از آن سالها راه پیدا کرده: دیوانهبازیهای حاشیهای آن. اتفاق اصلی بیرون از تاریخ است؛ به این دلیل که خصلتی آزادیخواهانه داشت و برای صاحبان قدرت هیچ چیز ترسناکتر از این نیست.
مرد: تفاوت بین «لیبرتارین» و «آنارشیست» دقیقاً چیست؟
در واقع تفاوتی وجود ندارد. من فکر میکنم این دو یک چیز هستند. اما در ایالات متحده «لیبرتارین» یک معنای خاص دارد. از این منظر ایالات متحده بیرون از طیف سنت اصلی نظریات اجتماعی قرار دارد: آن چیزی که در ایالات متحده به آن «لیبرتاریانیسم» گفته میشود، یک جور سرمایهداری افسارگسیخته است. این دقیقاً خلاف آن چیزی است که در سنت لیبرتارین اروپایی وجود دارد. درآن سنت هر آنارشیستی یک سوسیالیست است. زیرا نکتهی اساسی اینجاست که اگر شما یک سرمایهداری بیمهار داشته باشید، همه جور اقتداری هم خواهید داشت: یک اقتدار افراطی.
اگر سرمایه توسط بخش خصوصی کنترل شود. آن وقت مردم میباید برای بقا خودشان را اجاره بدهند. ممکن است بگویید «آنها خودشان را آزادانه اجاره دادهاند! این یک قرارداد آزادانه است!» اما این یک شوخی زننده است. اگر انتخاب پیش روی شما این باشد که «هرکاری من میگویم را انجام بده یا از گرسنگی بمیر» این یک انتخاب نیست. این همان چیزی است که عمدتاً از آن با نام بردگی مزدوری عصر مدرن یاد میشود؛ مثل آن چیزی که در سدههای هجدهم و نوزدهم در جریان بود.
نسخهی امریکایی «لیبرتاریانیسم» یک انحراف است. البته کسی هم آن را جدی نمیگیرد. منظورم این است که همه میدانند جامعهای بر اساس الگوهای لیبرتاریانیسم امریکایی در سه ثانیه از هم میپاشد. تنها دلیلی که باعث میشود مردم جوری تظاهر کنند که انگار آن را جدی گرفتهاند این است که میشود ازآن به مثابهی یک اسلحه استفاده کرد. مثلا وقتی کسی در دفاع از مالیات صحبت میکند، میتوانید بگویید: «نه، من یک لیبرتارین هستم. من با مالیات مخالفم»، با این حال همچنان با این که دولت برایم راه بسازد مدرسه بسازد، مردم لیبی را بکشد و از این قبیل کارها موافقم. حالا این وسط لیبرتارینهای معتقدی مثل مورای روثبارد [دانشگاهی امریکایی] هم وجود دارند که اگر جهانی را که توصیف کردهاند بخوانید. میبینید جهانی پر از نفرت است که هیچ انسانی نمیخواهد درآن زندگی کند. جهانی که درآن خبری از راه و جاده نیست چون شما هیچ دلیلی برای همکاری کردن در ساخت راهی که نمیخواهید از آن استفاده کنید ندارید: اگر یک راه لازم داشته باشید با گروهی از آدمهای دیگری که میخواهند از آن استفاده کنند جمع میشوید و آن را میسازید. بعد از کسانی که از راه شما عبور میکنند پول میگیرید. اگر از آلایندههای ماشین یک نفر خوشتان نیاید، او را به دادگاه میکشيد و علیه او اقامهی دعوی میکنید. چه کسی ممکن است بخواهد در چنین دنیایی زندگی کند؟ این دنیایی است که بر اساس نفرت ساخته شده.
با این حال کل ماجرا حتی ارزش صحبت کردن هم ندارد. اول از همه چنین سامانهای حتی یک ثانیه هم کار نمیکند و حتی اگر کار بکند هم همهی آرزوی شما این است که از آن فرار کنید خودتان را بکشید يا چیزی شبیه به این. اما این یک انحراف منحصراً امریکایی است؛ چیز مهمی نیست.
مرد: شما عموماً از بیان تصویر دقیقی از دیدگاهتان دربارهی یک جامعهی آنارشیستی و چگونگی رسیدن به آن طفره میروید. فکر نمیکنید برای یک اکتیویست. چنین کاری اهمیت بسیاری دارد تا سعی کند چارچوبی عملیاتی را با مردم به اشتراک بگذارد تا به آنان امید و توانی برای ادامهی مبارزه بدهد؟ کنجکاوم بدانم چرا چنین کاری نمیکنید.
راستش فکر نمی کنم برای آنکه بخواهیم با تمام توان در جهت تغییر اجتماعی تلاش کنیم باید بتوانیم برنامهمان برای جامعهی آینده را با جزئیات کامل به تصویر بکشیم. گمان میکنم چیزی که بتواند یکنفر را به تلاش در جهت تغییر وادار کند، باید اصولی باشد که دوست دارید به آنان دست پیدا کنید. ممکن است تمام جزئیات را الان ندانید - و فکر هم نمیکنم هیچکدام ما همهی جزئیات را بدانیم- که بهترین راه محقق ساختن این اصول در این مرحله از نظامهای پیچیدهای مانند جوامع انسانی چگونه است. اما واقعاً نمیدانم این مساله چه اهمیتی دارد: کاری که شما میخواهید انجام بدهید پیش بردن این اصول است. مثلا یکی از راهها میتواند همان چیزی باشد که به آن «اصلاحات» گفته میشود؛ هرچند شاید خیلیها اصلاحات را تحقیر کنند. اما حتی اصلاحات هم اگر به سمت و سوی خاصی هدایت شود میتواند کاملاً انقلابی باشد. برای رفتن به آن سمت هم گمان نمیکنم ضروری باشد که دقیقا بدانیم جامعهی آینده چطور عمل میکند. فکر میکنم چیزی که باید قادر به انجامش باشیم ترسیم دقیق آن اصولی است که میخواهیم در آن جامعه متحقق شوند. به باور من میتوانیم راههای متفاوتی را تجسم کنیم که جامعهی آینده میتواند به تحقق اصول ما بینجامد. پس تلاشمان را از همینجا شروع کنیم و کمک کنیم مردم این روشها را امتحان کنند.
برای مثال در این مورد که کارگران باید زمام کنترل بر محیطهای کار را به دست گیرند. راههای بسیاری برای اعمال این کنترلها وجود دارد و از آنجا که هیچکس آنقدر نمیداند که بتواند تمامی تاثیرات این راهها را بر تغییرات اجتماعی در مقیاس کلان ارزیابی کند. گمان میکنم آنچه ما باید انجام بدهیم امتحان تدریجی این روشهاست. در واقع من رویکردی نسبتاً محافظه کارانه در قبال تغییر اجتماعی دارم: از آنجا که ما با نظامهای پیچیدهای روبرو هستیم که کسی خیلی از آنها سر در نمیآورد. منطقیترین عمل به باور من آن است که تغییری را اعمال کنیم و ببینیم چه اتفاقی میافتد. اگرنتیجه داد تغییر بیشتری اعمال کنیم. در تمام زمینهها هم همین روش جواب میدهد.
بنابراین من گمان نمیکنم - و حتی اگر گمان می کردم اعلام نمی کردم- که میدانم نتایج بلندمدت رویدادها با هر سطحی از جزئیات چه خواهد بود: به باور من اینها چیزهایی هستند که باید کشف بشوند. در مقابل، اصل بنیادینی که دوست دارم با مردم به اشتراک بگذارم این ایده است که هر شکلی از اقتدار و سلطه و سلسلهمراتب هر ساختار اقتدارگرا، باید حقانیت خود را ثابت کند. هیچ قدرتی از پیش توجیه نشده است. برای مثال زمانی که بچهی پنجسالهتان را از تلاش برای عبور از خیابان منع میکنید. این یک موقعیت اقتداری است و باید توجیه شود. در چنین موردی فکر میکنم بتوانید توجیهی ارائه کنید. اما بار و مسئولیت ارائهی دلیل و مدرک برای هر شکلی از اعمال اقتدار، برعهدهی آن کسی است که اقتدار را اعمال میکند؛ این یک قانون است. اگر به خوبی نگاه کنید در بیشتر موارد این ساختارهای اقتدارگرا هیچ توجیهی ندارند: نه توجیهی اخلاقی دارند، نه بر اساس منافع افراد در لایههای پایینتر سلسلهمراتب قابل توجیهاند، نه بر اساس منافع دیگر افراد یا طبیعت. یا آینده یا جامعه یا هر چیز دیگر. این ساختارها تنها به کار حفظ ساختارهای مشخص قدرت و سلطه و صیانت از آنهایی که در راس قلهی سلسلهمراتب قرار دارند میآیند.
پس فکر میکنم هرکجا یک موقعیت مبتنی بر قدرت دیدید این سوالات را باید مطرح کنید و کسی که مدعی است اقتدارش مشروعیت دارد همواره آن کسی است که مسئولیت توجیه اقتدارش را برعهده دارد. اگر نتواند آن را توجیه کند. اقتدارش نامشروع است و باید سرنگون بشود. اگر بخواهم حقیقت را بگویم من از آنارشیسم چیز زیادی بیش از این نمیفهمم. تا جایی که من میفهمم، آتارشیسم صرفاً دیدگاهی است که میگوید مردم حق دارند آزاد باشند و اگر محدودیتی در آزادی آنان وجود دارد، باید بتوانید آن را توجیه کنید. گاهی وقتها میتوانید توجیه کنید. اما مسلماً آتارشیسم يا هرایدهی دیگری که باشد. قادر نیست به شما بگوید آن وقتها کدامها هستند. این شمایید که باید هر مورد را ارزیایی کنید.
مرد: اما اگر جامعهای داشته باشیم که در آن نه خبری از محرک دستمزدی باشد و نه اقتدار انگیزهی رشد و پیشرفت از کجا خواهد آمد؟
در مورد انگیزهی «پیشرفت» اعتقاد من این است که اول باید بپرسیم منظورمان از این عبارت دقیقاً چیست. اگر منظورتان انگیزه برای تولید بیشتر است. خوب. چه کسی به آن احتیاج دارد؟ آیا تولید بیشتر ضرورتاً کار درستی است؟ اصلاً نمیتوان آن را امری بدیهی دانست. در واقع در بسیاری از عرصهها، تولید بیشتر میتواند کاملاً اشتباه باشد. حتی شاید بهتر باشد که چنین میلی به تولید وجود نداشته باشد. چرا مردم باید برای داشتن نیازهای خاصی در نظام ما انگیزه داشته باشند؟ چرا آنها را رها نمی کنیم تا بتوانند شاد باشند یا کارهای دیگری بکنند؟
این «انگیزه» برای هرچیزی که باشد. باید درونزاد باشد. به بچهها نگاه کنید: آنها خلاقاند جستجو میکنند و دوست دارند چیزهای جدیدی را امتحان کنند. اصلا چطور میشود بچهها شروع به راه رفتن میکنند؟ یک بچهی یکساله را در نظر بگیرید؛ خیلی خوب چهار دست و پا حرکت میکند و میتواند خیلی سریع هرجای اتاق که میخواهد برود. در واقع آن قدر سریع که پدر و مادرش مجبورند پشت سرش بدوند تا همه چیز را به هم نریزد. اما یک دفعه بلند میشود و شروع به راه رفتن میکند. خیلی هم افتضاح راه میرود: یک قدم برمیدارد و بعد با صورت به زمین میخورد و اگر واقعاً تصمیم داشته باشد جایی برود، باید بقیهی راه را بخزد. پس چرا بچهها شروع به راه رفتن میکنند؟ خوب، برای اینکه میخواهند چیز جدیدی را امتحان کنند. انسان اينطور ساخته شده است. ما جوری ساخته شدهايم که دوست داریم چیزهای جدید را امتحان کنیم حتی اگر خیلی کارآمد نباشند، زیانبار باشند و حتی به ما آسیب بزنند. گمان هم نمی کنم این مساله زمانی متوقف شود.
مردم دوست دارند چیزهای جدید را کشف کنند. دوست داریم از تمام ظرفیتهایمان استفاده کنیم و به آنچه قادر به انجامش هستیم ببالیم. اما لذت خلق کردن از آن چیزهایی است که معدود افرادی در جامعهی ما آن را تجربه میکنند: هنرمندان این حس را دارند. صنعتگران این حس را دارند و دانشمندان. اگر شما هم آنقدر خوششانس بوده باشید که چنین چیزی را احساس کنید میدانید چه تجربهی لذتبخشی است. لازم هم نیست تئوری نسبیت اینشتین را کشف کرده باشید: هر کسی میتواند حتی با تماشای چیزی که دیگران خلق کردهاند چنین لذتی ببرد. مثلاً اگروقتی یک استدلال ریاضیاتی ساده مثل قضیهی فیئاغورث را میخوانید. که احتمالاً در کلاس دهم آن را یاد گرفتهاید. و بالاخره میفهمید که این قضیه یعنی چه هیجانزده میشوید. «خدای من! تا قبل از این نفهمیده بودم!» این همان خلاقیت است، حتی اگر اصل قضیه را یک نفر دو هزار سال پیش ثابت کرده باشد. شگفتی چیزهایی که کشف میکنید شما را لحظه به لحظه منقلب میکند؛ شما واقعاً آن چیزها را کشف میکنید. حتی اگر کس دیگری هم قبل از شما کشفشان کرده باشد. پس از این اگر بتوانید چیز دیگری به آنچه تا آن زمان دانسته شده اضافه کنید که دیگر هیجان بیشتری خواهد داشت. فکر میکنم کسی هم که مثلاً یک قایق میسازد چنین حسی دارد: نمیدانم چه تفاوت بنیادینی میتواند داشته باشد. منظورم این است که من هم دوست داشتم میتوانستم قایق بسازم. اما نمیتوانم، حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم.
گمان من این است که مردم باید حق داشته باشند در جامعهای زندگی کنند که در آن بتوانند این جور انگیزههای درونی را فعال کنند و آزادانه به بسط و توسعهی ظرفیتهای درونی خود بپردازند به جای آن که مجبور باشند میان گزینههای محدودی که در جهان امروز پیش روی افراد قرار دارد انتخاب کنند. منظورم از این حرف فقط گزینههای عینی موجود نیست، بلکه گزینههای ذهنی موجود را هم مدنظر دارم؛ مثل این که مردم اجازهی چه فکرهایی را دارند و چطور میتوانند فکر کنند. یادتان باشد. انواع و اقسام فکر کردن هست که ما در جامعهمان به کلی از آنها دور افتادهايم. آن هم نه به این دلیل که قادر به اندیشیدن به آنها نیستیم بلکه به آن دلیل که موانع متعددی طراحی و اجرا شدهاند تا از فکر کردن آدمها به آن مسائل ممانعت کنند. در واقع تلقین همینوقتها به کار میافتد. منظورم این نیست که کسی بیاید و برای شما سخنرانی کند: سریالهای طنز تلویزیونی؛ مسابقات ورزشیای که نگاه میکنید. اصولاً تمام وجوه فرهنگی به صورت ضمنی نمودی از زندگی «شایسته» و مجموعهای از ارزشهای «شایسته» را به شما ارائه میکنند که همهاش تلقین است.
بنابراین من فکر میکنم چیزی که باید اتفاق بیفتد این است که گزینههای دیگر هم به صورت ذهنی و هم در واقعیت عینی پیش روی مردم گشوده شود: شما هم میتوانید بدون آنکه به دردسر بزرگی بیفتید گامی در این راه بردارید. به باور من این یکی از اهداف عالی سوسیالیسم هم هست: اینکه به نقطهای برسیم که مردم فرصت آن را داشته باشند که برای خودشان تصمیم بگیرند به چه چیزهایی نیاز دارند به جای آنکه فقط سراغ انتخابهایی بروند که توسط یک نظام دلبخواهانهی قدرت به آنان تحمیل شده است.
مرد: شما گفتید که لیبرالیسم کلاسیک «ضد-سرمایهداری» بود. منظورتان چیست؟
خوب اصول زیربنایی و اساسی تفکر آدام اسمیت و دیگر لیبرالهای کلاسیک اين بود که آدمها باید آزاد باشند: آنها نباید تحت کنترل نهادهای اقتدارگرا باشند. نباید تحت انقیاد چیزهایی مثل [ساختار] تقسیم کار باشند که آنان را نابود میکند. آدام اسمیت را ببینید: چرا مدافع بازار [آزاد] بود؟ او بحث پیچیدهای را دربارهی بازارها مطرح میکند؛ اما در مرکز این بحث این ایده قرار داشت که اگر آزادی تمامعیاری داشته باشید. بازار میتواند به برابری کامل منتهی شود. به همین دلیل است که آدام اسمیت مدافع بازار بود. او مدافع بازار بود زیرا فکر میکرد مردم باید به طور کامل برابر باشند - برابری تمام و کمال- و این هم به این دلیل بود که به عنوان یک لیبرال کلاسیک، باور داشت ذات بنیادین مردم حایز خصائل و مفاهیمی چون همدلی، همبستگی، حق کنترل بر کار خود و مسائلی ازاین دست است: دقیقاً برعکس باورهای سرمایهداری.
در واقع هیچ دو دیدگاهی به اندازهی تفکر لیبرال کلاسیک و سرمایهداری در ضدیت با هم قرار ندارند. به همین دلیل است که وقتی دانشگاه شیکاگو در دویستمین سالگرد تولد اسمیت. ویرایش خود [از «ثروت ملل»] را منتشر کرد، مجبور بودند جاهایی از متن را تغییر دهند (که این کار را هم کردند): چون اسمیت. به عنوان یک لیبرال کلاسیک، قویاً مخالف آن ایدهای است که امروز به نام او تولید شده است.
بنابراین اگر پیشگفتار جرج استیگلر بر ویرایش ویژهی دویستسالگی کتاب ثروت ملل را بخوانید - که ویرایشی مهم برای پژوهشگران است و به همین دلیل بد نیست نگاهی به آن بیندازید- میبینید که در تمام نکات خود به صورت دراماتیکی با متن اسمیت مغایرت دارد. اسمیت به خاطر آنچه درباب تقسیم کار نوشت شناخته شده است: فرض بر آن است که این تقسیم کار به باور اسمیت چیز خوبی بوده. اما او این طور فکر نمیکرد: او فکر می کرد تقسیم کار چیز وحشتناکی است. در واقع او میگوید که در هر جامعهی متمدنی حکومت مجبور خواهد بود وارد عمل بشود و اجازه ندهد تقسیم کار مردم را نابود کند. بسیار خوب حالا بیایید در فهرست اعلام نسخهی دانشگاه شیکاگو (از آن نمایههای پر از جزئیات دانشگاهی) مدخل «تقسیم کار» را نگاه کنیم: هیچ اشارهای به این پاراگراف را درآن نخواهید یافت. آنجا نیست!
این خوی راستین پژوهشگری است: واقعیتها را کلا سرکوب کنید. آنها را در معنایی عکس معنای واقعیشان به تصویر بکشید، و به این فکر کنید که «شاید کسی گذارش به صفحهی ۴۷۳ نیفتد، چون من خودم هم آنجا را نخواندم». منظوراین است که بروید و از ویراستاران این کتاب بپرسید هیچوقت این صفحهی ۴۷۳ را خواندهاند یا نه. جوابشان؟ احتمالاً بند اول آن را خواندهاند و بعد همان چیزهایی را به ذهن سپردهاند که در درسهای کالجشان خواندهاند.
اما نکته اینجاست که برای لیبرالهای کلاسیک قرن هجدهم مفهومپردازی خاصی وجود داشت از اینکه انسانها چه جور موجوداتی هستند؛ مشخصاً با توجه به کاری که انجام میدهند. شکل نظارتی که بر آن کار دارند و تواناییشان برای عملی خلاقانه و مبتنی تصمیمات و انتخابهای خودشان. در حقیقت دراین دوران نظرات بسیار ژرفی دراین خصوص ارائه شده بود.
مثلا ویلهلم فون هومبولت. یکی از بنیانگذاران لیبرالیسم کلاسیک (که امروزه شدیداً مورد تحسین به اصطلاح «محافظه کاران» هم هست چون نوشتههایش را نخواندهاند) براین نکته انگشت گذاشت که اگریک کارگر حسب دستور [کارفرما] چیز زیبایی بسازد «آنچه را ساخته تحسین میکنید، اما آنچه او هست را تحقیر میکنید؛ زیرا او نه مانند یک انسان که مانند یک ماشین عمل کرده است. این مفهومی است که در لیبرالیسم کلاسیک سیلان دارد. در واقع حتی نیمقرن پس از آن هم الکسی دوتوکویل [سیاستمدار و مولف فرانسوی] به این نکته اشاره میکند که شما میتوانید نظامی داشته باشید که درآن «فن به پیش میرود اما صنعتگر تنزل میکند»، اما این رویدادی غیرانسانی است، زیرا آنچه مورد توجه و علاقهی شماست صنعتگر است. شما به مردم علاقهمندید و برای اینکه این مردم فرصت زیستی کامل و زاینده را داشته باشند، باید [خود] بر آنچه انجام میدهند نظارت داشته باشند، حتی اگراین امربه کارآمدی اقتصادی کمتر بینجامد.
درست است، در چند سدهی اخیر تغییراتی دراماتیک در نگرشهای روشنفکرانه و فرهنگی روی داده است. اما فکر میکنم این قبیل مفاهیم در اندیشهی لیبرال کلاسیک را باید احیا کرد و ایدههای موجود در بطن آنها باید در مقیاسی تودهای رشد و توسعه پیدا کنند.
منابع قدرت و اقتداری که مردم درسدهی هجدهم در مقابل خود میدیدند. با آنهایی که امروز پیش روی ماست تفاوت بسیاری دارند. آن زمان سیستم فئودالی کلیسا و دولتهای تمامیتخواه بودند که تمرکز [ستیز] مردم روی آنها بود؛ آنان نمیتوانستند سازمانهای صنعتی را ببینند. چون این سازمانها هنوز به وجود نيامده بودند. اما اگر اصول پایهای لیبرالیسم کلاسیک را بگیرید و آنها را در زمانهی ما به کار ببندید گمان میکنم چیزی نزدیک به همان اصولی را خواهید داشت که انقلاب بارسلونا در سالهای دههی ۱۹۳۰ را به راه انداخت و اصطلاحاً «آنارکو سندیکالیسم» نامیده میشود (آنار کوسندیکالیسم شکلی از سوسیالیسم لیبرتارین است که برای مدتی کوتاه در خلال انقلاب و جنگ داخلی سال ۱۹۳۶ در مناطقی از اسپانیا و پیش از آنکه انقلاب با تشریک مساعی اتحاد جماهیر شوروی قدرتهای غربی و فاشیسم از بین برود؛ به اجرا درآمد). فکر میکنم این بالاترین سطحی است که بشریت تا به امروز در تلاش خود برای محقق ساختن این اصول لیبرتارین - که به باور من اصولی حقیقی و راستین هستند- به آن دست یافته است. منظورم این نیست که هراتفاقی درانقلاب [اسپانیا] افتاد درست بود، اما فکر میکنم در روح و خصایل کلیاش؛ در ایدهی بسط شکلی از جامعه که اورول به چشم دید و در کتاب زندهباد کاتالونیا که به نظر من بهترین کتاب اوست توصیفش کرد - جامعهای با کنترل تودهای برتمامی نهادهایش- راه درستی را در پیش گرفته بود. […]
زن: نوام؛ اینکه تو یک آنارشیست هستی و دائماً میگویی با وجود دولت-ملت به هر شکل مخالفی و آن را با سوسیالیسم واقعی ناهمساز میدانی باعث آن نمیشود که با دفاع از برنامههای رفاهی و سایر خدمات اجتماعی [دولتی] هم مخالف باشی؟ دقیقاً همان برنامههایی که مورد نقد احزاب دست راستی هم هست و این احزاب خواهان از میان بردن آنها هستند؟
خوب این درست است که دیدگاه آتارشیستی تقریباً در تمامی تنوعات خود، خواهان سرنگون کردن قدرت دولتی است و من هم شخصاً همین ایده را دارم. اما در حال حاضر این دیدگاه دقیقاً خلاف اهداف من است: اهداف کوتاهمدت و بلافصل من دفاع و حتی تقویت مولفههای خاصی از قدرت دولتی بوده - و همچنان هست- که تحت حملاتی جدی هستند. فکر هم نمیکنم دراین مساله هیچ تناقضی وجود داشته باشد؛ واقعاً هیچ تناقضی.
برای مغال دولت به اصطلاح رفاه را در نظر بگیرید. آن چیزی که «دولت رفاه» نامیده میشود در اصل به رسمیت شناختن این است که هر کودکی حق دارد غذا داشته باشد، از خدمات بهداشتی و درمانی برخوردار باشد و چیزهایی شبیه به اين. همانطور که گفتم چنین برنامههایی پس از یک سده مبارزهی دشوار، جنبشهای کارگری جنبشهای سوسیالیستی و نظایر آن راه خود را به دستور کار دولتهای ملی باز کرده است. خوب، بنابر روح نوين زمانهی ما [یعنی تفکر نولیبرالی] اگر دختربچهی چهاردهسالهای مورد تجاوز قرار گرفته و بچهای [از این تجاوز] داشته باشد، بچهی او باید با قبول نکردن کمکهای رفاهی دولت. یعنی با نداشتن غذای کافی برای خوردن «مسئولیت فردی» خود را یاد بگیرد. من به هیچ طریقی نمیتوانم با چنین چیزی موافق باشم. در واقع فکر میکنم هر جور که به آن نگاه کنیم تصویر وحشتناکی است. فکر میکنم این بچهها را باید نجات داد. در دنیای امروز چنین کاری [به ناچار] فعالیتهایی از طریق مجاری دولتی را نیز شامل میشود؛ البته این تنها شرایطی نیست که چنین مداخلاتی را ضروری میکند.
پس علیرغم دیدگاه «آنارشیستی»ام، فکر میکنم باید از وجوهی از نظام دولتی مانند آن بخشهایی که اطمینان حاصل میکنند هر کودکی چیزی برای خوردن داشته باشد دفاع کرد. خیلی پرشور هم باید از آن دفاع کرد. به نظرم با در نظر گرفتن تلاشهای روزافزونی که اين روزها برای پس گرفتن پیروزیهای به دستآمده در راستای برقراری عدالت و حقوق بشر صورت میگیرد. یعنی برای امحاء دستاوردهایی که محصول مبارزاتی طولانی و عمدتا تلخ در جهان غرب بوده است. هدف بلافصل حتی برای آنارشیستهای معتقد باید دفاع از این نهادهای دولتی در عین تلاش برای گشودن راه مشارکت معنادار تودهها دراین نهادها و نهایتاً سرنگون کردن آنها در جامعهای آزادتر باشد.
مشکلات عملیاتی بسیاری وجود دارند که زندگی مردمان فردا به آن وابسته است و هرچند پرداختن به این قبیل برنامهها به هیچ روی هدفی غایی نیست. اما باید به آنها پرداخت. باور دارم که ما همچنان ناگزیريم با مسائل و مشکلاتی که در آیندهای نزدیک به ما قرار دارند و زندگی انسانی را شدیداً متاثر میسازند بپردازيم. فکر نمیکنم بتوانیم چنین مسائلی را صرفاً ازآن رو که در قالب شعار رادیکالی که بتواند تصویری از جامعهی آینده را به تصویر بکشد نمیگنجند، کنار بگذاریم. این چشماندازهای ژرفتر را باید حفظ کرد چون مهماند؛ اما سرنگون کردن نظام دولتی هدفی به مراتب دورتر است و احتمالاً ترجیح میدهید اول به مسائلی بپردازید که دم دست ترند. در یک چشمانداز واقع گرایانه، نظام سیاسی با تمام مشکلات و نواقصش، فرصتهایی را برای مشارکت عموم مردم فراهم ساخته که در نهادهای دیگر، مثلاً در شرکتها، به چشم نمیخورد. در واقع به همین دلیل است که راست افراطی میخواهد نهادهای حکومتی را تضعیف کند؛ زیرا اگر بتوانید مطمئن شوید تمام تصمیمات کلیدی توسط مایکروسافت يا جنرال الکتریک و رایتیون گرفته میشود. دیگر لازم نیست دلنگران تهدید دخالت تودهها درسیاستگذاری باشید.
اتفاقی را که در چندسال گذشته در جریان بوده است در نظر بگیرید: واگذاری؛ یعنی انتقال اقتدار دولت فدرال به دولتهای ایالتی. در برخی از شرایط چنین عملی میتواند کنشی در مسیر دموکراتیزه کردن بیشتر باشد و من هم مدافع آن هستم؛ میتواند حرکتی باشد از اقتدار مرکزی به اقتدار محلی. اما این اتفاق تنها در شرایط انتزاعی روی میدهد که در عمل وجود ندارند. در شرایط کنونی این اتفاق به این دلیل روی میدهد که انتقال دادن قدرت تصمیمگیری به سطح ایالتی در حقیقت به معنی واگذار کردن آن به بخش خصوصی است. ببینید. شرکتهای غولپیکر میتوانند بر دولت فدرال هم اثر بگذارند و آن را تحت تسلط خود درآورند. اما حتی شرکتی متوسط هم میتواند بر دولت ایالتی اثر بگذارد و مثلاً با تهدید به انتقال تولیدش به ایالتی دیگر در صورت امتناع دولت از کاستن از مالیاتها، بخشی از قوای دولت را در برابر بخشی دیگر قرار دهد. بنابراین در شرایط موجود نظامهای قدرت، واگذاری عملی شدیداً غیردموکراتیک است؛ شاید در سیستمهای دیگر و با برابری بیشتر واگذاری بتواند عملی شدیداً دموکراتیک باشد اما این قبیل سوالات را نمیتوان به صورت انتزاعی و جدا از جامعهای که واقعاً وجود دارد پاسخ گفت.
بنابراین فکر میکنم عمل کردن درون ساختارهایی که با آنها مخالفیم کاملاً واقع گرایانه و منطقی است. زیرا با چنین کاری میتوانیم حرکت اين ساختارها را به سمت موقعیتی برانیم که از آن موقعیت امکان به چالش کشیدنشان برایمان وجود دارد.
بگذارید برایتان مثالی بزنم. من از دیدن پلیسهای مسلح در تمام گوشه و کنار شهر خوشم نمیآید و فکر میکنم این ایدهی بدی است. از طرف دیگر سالها پیش و زمانی که من کودک بودم. در محلهی ما یک راکون هار این طرف و آن طرف میرفت و بچهها را گاز میگرفت. ما راههای مختلفی را برای راحتشدن از شر این راکون به کار گرفتیم - تلههای زندهگیر و روشهای دیگر- اما هیچ چیز عمل نکرد. به همین دلیل به پلیس زنگ زدیم و وادارشان کردیم مسلح به خیابان بیایند: بهتر از این بود که راکون بچهها را گاز بگیرد. نه؟ آیا هیچ تناقضی میبینید؟ نه. در شرایط خاص گاه ناگزیرید ساختارهای نامشروع را بپذیرید و ازآنها استفاده کنید.
حالا ما هم از قضا با یک راکون هار غولپیکر روبهروييم که اسمش «شرکتهای بزرگ» است. هیچ چیزی هم در جامعهی امروز نداریم که بتواند مردم را در برابر استبداد این جانور محافظت کند الا دولت فدرال. درست است که دولت فدرال به خوبی از آنها محافظت نمیکند، چرا که بخش عمدهای از آن در دست همین شرکتهاست، اما هنوز تاثیر محدودی دارد؛ میتواند ابزارهای قانونی خود را تحت فشارهای تودهای به کار بیندازد و مثلاً میزان زبالههای سمی خطرناک را کاهش بدهد، استانداردهایی را برای حداقل خدمات بهداشتی و درمانی تصویب کند و نظایر آن. در واقع در شرایطی که این راکون هار غولپیکر بر منطقه حکمرانی میکند. کارهای مختلفی هست که دولت فدرال میتواند برای بهبود اوضاع انجام دهد. پس من فکر میکنم باید اجازه بدهیم کارهایی را که میتواند، انجام بدهد. اگر خودتان میتوانید از پس این راکون بزرگ بربیایید که چه بهتر؛ در این صورت بیایید دولت فدرال را هم سرنگون کنیم. اما چنین فرضی که «بیایید فقط شر دولت فدرال را بکنیم آن هم در اولین فرصت ممکن » و بعد به ستمکاران بخش خصوصی اجازه بدهید که همه چیز را به دست بگیرند… به نظر من از یک آنارشیست بعید است مدافع چنین چیزی باشد. به همین دلیل است که هیچ تناقضی در این مساله نمیبینم.
دفاع از این قبیل ساختارهای حکومتی به نظر من بخشی از اشتیاق ما به مواجهه با پیچیدگیهای زندگی است به همان شکل و صورتی که در واقع هستند. این پیچیدگیها شامل این واقعیت هم میشود که چیزهای ناپسند بسیاری هم در این زندگی وجود دارند و اگر دلمشغول این مساله هستید که کودکی در مرکز شهر بوستون از گرسنگی در حال مرگ است. يا یک انسان فقیر نمیتواند به خدمات درمانی مناسب دست پیدا کند، یا کسانی هستند که میخواهند زبالههای سمیشان را به حیاط خلوت خانهی شما بریزند یا هر چیز دیگری از این دست. باید برای متوقف ساختن آن تلاش کنید. اگر میخواهید خودتان را منزه نگه دارید و بگویید «من مخالف قدرتم»، بسیار خوب. بگویید «من مخالف حکومت فدرالم». اما به نظر من، این دقیقاً به معنی جدا کردن خودتان از دغدغههای انسانی است. گمان نمیکنم این برای یک آنارشیست يا برای هر کس دیگری، موضع قابل دفاعی باشد.
اگر بپذیريم که ایدئولوژی در کل به مثابهی نقابی از منافع شخصی عمل میکند، در این صورت این فرضی طبیعی خواهد بود که روشنفکران در تفسیر تاریخ یا صورتبندی یک سیاست. به اتخاذ دیدگاهی نخبهگرایانه متمایل خواهند بود، جنیشهای عام و مشارکت تودهها در تصمیمسازی را محکوم خواهند کرد و بیشتر بر ضرورت نظارت توسط آنانی که دانش و درک مورد نیاز برای مدیریت جامعه و کنترل تغییرات اجتماعی را در اختیار دارند (یا مدعی آنند) تاکید میورزند. این ایدهای قدیمی است. یکی از اصلیترین محورهای نقد آنارشیستها نسبت به مارکسیسم در یک سدهی گذشته، همین پیشگویی بود که باکونین به این قرار صورتبندیاش کرده است:
بنابر نظریهی آقای مارکس مردم نه تنها نباید دولت را از میان ببرند بلکه باید آن را تقویت هم بکنند و با تمام توان در خدمت این خیرخواهان محافظان و معلمان یعنی رهبران حزب کمونیست و مشخصا آقای مارکس و دوستانش باشند که میخواهند به طریق خود بشریت را نجات دهند. آنان زمام حکومت را به دستانی قدرتمند خواهند سپرد.، زیرا مردمان نادان نیازمند محافظانی بیاندازه قدرتمند هستند؛ آنان یک بانک دولتی واحد خواهند ساخت که تمامی تولیدات تجاری صنعتی کشاورزی و حتی علمی را به دست خواهد گرفت و آنگاه تودههای مردمان را، تحت فرمان مهندسان دولتی که دستگاه دولتمند علمی-سیاسی بهرهمند و برخوردار تازهای را بنیاد گذاشتهاند، به دو ارتش - صنعتی و کشاورزی- تقسیم میکنند.۱
توازی میان این پیشبینی و پیشبینیهای دنیل بل - که در جامعهی پساصنعتی نو «نه تنها بهترین استعدادها، که در نهایت تمامی پیچیدگیهای شأن و جایگاه اجتماعی در اجتماعات روشنفکری و علمی ريشه خواهد داشت»۲- برای همگان تکاندهنده است. «در تعقیب این توازی، میتوان این سوال را طرح کرد که آیا نقد دست چپی وارد شده بر نخبهگرایی لنین را با در نظر گرفتن شرایطی کاملا متفاوت. میتوان در برابر ایدئولوژی نخبگان لیبرالی هم به کار بست که امروز نقش غالبی در سیاست دولتهای رفاه دارند؟»
در ۱۹۱۸ رزا لوگزامبورگ چنین گفت که نخبه گرایی بلشویکی نهایتاً به شکلی از جامعه میانجامد که در آن دیوانسالاری به تنهایی عنصری فعال در زیست اجتماعی مردمان خواهد بود؛ هرچند که اینبار این دیوانسالاری یک «بوروکراسی سرخ» خواهد بود از جنس سوسیالیسم دولتی که باکونین سالها پیش آن را «تلخترین و هراسآورترین دروغی که قرن ما آفریده است»۳ وصف کرده بود. یک انقلاب سوسیالیستی واقعی مستلزم «تحولی روحانی» درتودههایی است که «قرنها تحت حکومت بورژوایی تنزل یافتهاند۴»؛ «تنها به واسطهی ریشهکن کردن عادت فرمانبرداری و خشوع تا آخرین ذرهی آن است که طبقهی کارگر میتواند به درکی از این نظم نو، از این خود- انتظام بخشی برآمده از همکاری آزاد دست یابد.»۵ لوگزامبورگ زمانی که در سال ۱۹۰۴ اينها را مینوشت. پیشبینی میکرد که مفاهیم سازمانی مدنظر لنین «جنیش کارگری نوخاسته را به انقیاد نخبگان روشنفکری درمیآورد که تشنهی قدرتاند… و آن را به یک آدمک ماشینی در دست کمیتههای مرکزی مبدل میسازد».۶ لوگزامیورگ در دکترین نخبه گرایانهی سال ۱۹۱۸ بلشویکها، تحقیر و توهینی نسبت به نیروی خلاق، خودانگیخته و خود-اصلاحگر کنش تودهها را میدید که به باور او، به تنهایی میتوانست هزاران مشکل در نوسازی اجتماعی را حل و فصل کند و تغییر و تحولی روحانی را که جوهرهی یک انقلاب سوسیالیستی حقیقی میدانست ایجاد کند. با تصلب رفتار بلشویکی و تبدیل شدنش به یک اصل جزمی هراس از ابتکار عمل مردمی و کنشهای تودهای خودانگیختهای که تحت هدایت و نظارت پیشقراولان از پیش تعیینشدهای نباشد، به اصلی اساسی در آنچه ایدئولوژی «کمونیستی» مینامیدند مبدل شد.
تخاصم با جنیشهای تودهای و آن دسته از تغییرات اجتماعی که از نظارت نخبگان بهرهمند می گریزد، مولفهای تاثیرگذار در ایدئولوژی لیبرال معاصر هم هست.۷ زمانی که این تخاصم در سیاست خارجی نمود مییابد. همان شکلی را به خود میگیرد که پیشتر توصیف کردیم. برای آنکه بحث فرمانبرداری ضدانقلابی را به جمعبندی برسانیم میخواهم به کند و کاو در اینباره بپردازم که چگونه. در موردی خاص و حیاتی، این سوگیری در ایدئولوژی لیبرال امریکایی را حتی میتوان در تفسیر رویدادهای گذشتهای که مداخلهی امریکا در آنها کمابیش اندک بوده و حتی در باکیفیتترین آثار تاریخی نیز قابل ردگیری کرد.
در سال ۱۹۶۶ انجمن تاریخ امریکا جایزهی دوسالانهی خود را به خاطر کاری درخشان درباب تاریخ اروپا که مطالعهای بر اسپانیای دههی ۱۹۳۰ بود، به گابریل جکسون اعطا کرد.۸ جای سوال نیست که در میان چندین کتاب منتشرشده در این دوران کتاب جکسون یکی از بهترینهاست و هیچ تردیدی در این مساله ندارم که این جایزه به حقدار رسیده است. جنگ داخلی اسپانیا یکی از حیاتیترین رویدادها در تاریخ مدرن و در عین حال یکی از مطالعهشدهترینِ آنهاست. در این رویداد، تقابلی از نیروها و ایدهها را میتوان به روشنی دید که تاریخ اروپا را از انقلاب صنعتی به این سو تحت تاثیر خود قرار داده بودند. علاوه بر این رابطهی میان اسپانیا و قدرتهای بزرگ، از وجوه بسیار مانند رابطهی کشورهایی است که امروز جهان سوم نامیده میشوند. بنابراین از برخی وجوه رویدادهای جنگ داخلی اسپانیا پیش درآمدی بر آن چیزهایی بود که قرار بود در آینده روی دهد: زمانی که انقلابهای جهان سوم جوامع سنتی را زیر و رو کردند، سلطهی امپراطوری را به خطر انداختند، رقابتهای میان قدرتهای بزرگ را پایان بخشیدند و جهان را به آستانهی خطرناک جنگی کشاند که اگر از آن پرهیز نمیشد.، بیتردید آخرین فاجعهی تاریخ مدرن را رقم میزد. بنابراین برای تمایل به وارسی این تحلیل لیبرالی درخشان از جنگ داخلی اسپانیا، دو دلیل دارم: نخست به دلیل جذابیتهای درونی این رویدادها و دوم؛ به دلیل دانش ژرفی که این تحلیل در خصوص مبانی نخبهگرایانهی پنهانی به ما میدهد که به باورمن ریشهی پدیدهی سرسپردگی ضدانقلابی است.
جکسون در مطالعهی خود دربارهی جمهوری اسپانیا، هیچ تلاشی برای پنهان کردن تعهد خود به دموکراسی لیبرالی نمی کند؛ نگاهی که در اسپانیای آن دوران توسط چهرههایی چون آثانیا، کاسارس کیروگا، مارتینس باریو۹ و دیگر «رهبران ملی مسئولیتپذیر» نمایندگی میشد. او با اتخاذ چنین دیدگاهی به سخنگوی اندیشهی لیبرال تبدیل میشود؛ پر بیراه نیست اگر بگوییم چهرههایی نظیر آنهایی که به آنان اشاره شد، چه در امریکای لاتین چه در آسیا و چه در آفریقا، تا حد ممکن از حمایت لیبرالهای امریکایی برخوردار بودهاند. افزون براین جکسون تلاشی اندک میکند تا خصومت خود با نیروهای انقلاب مردمی در اسپانیا یا اهداف آنان را پنهان کند.
این مساله که دیدگاهها و دلبستگیهای جکسون به این شفافیت در کار او تجلی یافته، نقدی بر مطالعهی جکسون نیست. برعکس ارزش اين کار به عنوان تفسیری از رویدادهای تاریخی، به واسطهی این واقعیت که تعهدات مولف تا به این حد روشن و عیان شده، افزایش یافته است. اما گمان من این است که میتوان به روشنی نشان داد روایت جکسون از انقلاب مردمیای که در اسپانیا روی میداد روایتی گمراهکننده و در بعضی بخشها ناعادلانه است. به اعتقاد من شکست عینیت که در این اثر آشکارا قابل ملاحظه است، از آن رو بسیار حائز اهمیت است که این نگره، همان نگرهای است که عموماً توسط روشنفکران لیبرال (و حتی کمونیست) در برابر جنیشهای مردمی با خودانگیختگی بالا و سازماندهی اندک که عمیقاً در نیازها و آرمانهای تودههای بیچیز ريشه دارند اتخاذ میشود. این یک عرف در میان روشنفکران است که استفاده از چنین واژگانی نظیر آنچه را در عبارت پیش به کار رفت نشانهای از بلاهت و سردرگمی عاطفی میدانند. اما به هر روی این قاعده از حمایت تقاعدی ایدئولوژیک بهره میگیرد و نه استناداتی تاریخی يا کنکاشی در پدیدارهای زندگی اجتماعی. گمان من آن است که رویدادهایی مانند انقلابی که در تابستان ۱۹۳۶ بیشتر خاک اسپانیا را در نوردید، ردیهای براین تقاعد است.
به یقین شرایط اسپانیا در سالهای دههی ۱۹۳۰ در هیچکجای جهان توسعهنیافتهی امروزی دقیقاً تکرار نشده است. با این حال اطلاعات محدودی که دربارهی جنبشهای اجتماعی خصوصاً درآسیا در دست داریم گویای مولفههای مشابهی هستند که بررسیهای جدیتر و همدلانهتری را از آنچه تا کنون صورت گرفته طلب میکنند.۱۰ اطلاعات ناکافی، تلاش برای برقراری توازی [میان این رویدادها و انقلاب اسپانیا] را به عملی خطرناک مبدل میسازد. اما فکر میکنم میتوان تمایلاتی دیرپا و امتدادیافته را در واکنشهای روشنفکران لیبرال و حتی کمونیستها به این قبیل جنیشهای تودهای بازشناخت.
همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، جنگ داخلی اسپانیا نه فقط یکی از نقاط عطف در تاریخ مدرن که همچنین یکی از مطالعهشدهترین آنها نیز هست. با این حال نقاط تاریک و غفلتشدهی شایان توجهی نیز در آن وجود دارد. در خلال ماههای آغازین پس از شورش نظامی فرانکو در جولای ۱۹۳۶، انقلابی اجتماعی با گسترهای بیسابقه در بخش عمدهای از خاک اسپانیا به راه افتاد. این انقلاب فاقد «پیشروان انقلابی» بود و به نظر، تودههای کارگران شهری و روستایی را، عمدتاً به صورتی خودانگیخته درگیر تحولاتی رادیکال در شرایط اجتماعی و اقتصادی کرد؛ تحولاتی که با موفقیت چشمگیرشان، تا زمان درهمشکستهشدن توسط نیروهای نظامی دوام یافت. این انقلاب عمدتاً آنارشیستی و تحولات اجتماعی گستردهای که از آن نشأت گرفتند. در تاریخنگاریهای معاصر به مثابهی نوعی انحراف در نظر گرفته شده است؛ نوعی سنگاندازی در راه پیشبرد موفقیتآمیز جنگ برای نجات رژیم بورژوایی از دست شورش فرانکو. احتمالاً بسیاری از مورخان با اریک هابسیاوم ۱۱ همصدا هستند که شکست انقلاب سوسیالیستی در اسپانیا «تقصیر آنارشيستها بود»، که آنارشیسم [برای اسپانیا] یک «مصیبت» بود، یک جور «تن کشیدن اخلاقی» بدون هیچ «نتیجهی عینی»، یا در بهترین حالت. «یک نمایش عمیقاً تکاندهنده برای دانشجویان الهیات خلقی». پردامنهترین مطالعهی تاریخی دربارهی انقلاب آنارشیستی۱۲ در دسترس نیست، و نه نویسندهی آن که این روزها در جنوب فرانسه زندگی میکند، و نه مهاجران پرشماری که هیچگاه خاطرات خود را [از ان رویدادها] ننوشتند، هیچکدام طرف گفتگوی نویسندگان اصلیترین آثار تاریخی دربارهی این رویداد نبودهاند مگر چندنفری که شهادتهای شخصی بیارزشی را تقدیم این مورخان کردهاند.۱۳ فقط یک مجموعه از اسناد دربارهی اشتراکیسازی۱۴ و توسط یک ناشر آنارشیست منتشر شده که آن هم به ندرت در اختیار عموم خوانندگان قرار گرفته یا توسط مورخان دیگر مورد استفاده قرار گرفته است؛ برای مثال، با وجود آنکه روایت جکسون میکوشد نه فقط تاریخی نظامی، که همچنین یک تاریخنگاری اجتماعی و سیاسی باشد، در کتابنامهی آن نشانی از این مجموعه نیست. در واقع چنین به نظر میرسد که این خیزش پرشور تا حد زیادی از حافظهها بیرون رانده شده است. نمایش و آسیبهای جنگ داخلی اسپانیا به هیچ روی رنگ نباختهاند؛ فقط کافی است سطح اثرگذاری فیلم مردن در مادرید را در همین چندسال قبل ببینید. با این حال دراین فیلم هم (آن طور که دنیل گران نشان داده است) هیچ ارجاعی به آن انقلاب مردمی که بخش عمدهای از جامعهی اسپانیا را تخت تاثیر قرار داد دیده نمیشود.
دلمشغولی من در اینجا رویدادهای سالهای ۱۹۳۷-۱۹۳۶ ۱۵ خواهد بود با تاکیدی بر یکی از سویههای متعدد و پیچیدهی منازعاتی که ملیگراهای فرانکو، جمهوریخواهان (از جمله حزب کمونیست)، آنارشیستها و گروههای کارگری سوسیالیست را درگیر خود میسازد. شورش فرانکو در جولای ۱۹۳۶، در پسزمینهای از چندماه اعتصاب، مصادرهی اموال و جنگ بین کشاورزان و گارد ملی روی داد. رهبر چپ گرایان سوسیالیست لارگو کابایرو در ماه ژوئن خواستار آن شد که کارگران مسلح شوند. اما اين درخواست از سوی آزانیا رد شد. وقتی کودتا به راه افتاد دولت جمهوری فلج شد. کارگران در مادرید و بارسلون با خالی کردن انبارهای مهمات دولتی و حتی کشتیهای پهلوگرفته در بندرگاهها، خودشان را مسلح کردند و در حالی که دولت. بین دو خطر همزاد، یعنی تسلیم شدن به فرانکو یا مسلح کردن طبقهی کارگر تاب میخورد. شورش را پس زدند. در نواحی گستردهای از اسپانیا، اقتدار به دست آنارشیستها و کارگران سوسیالیستی افتاد که نقشی ضروری و در بیشتر موارد دستبالا را در سرکوبی شورش برعهده داشتند.
چندماه پس از آن را عموماً دورهی «قدرت دوگانه» مینامند. در بارسلونا، بخش عمدهای از صنایع و تجارت اشتراکی شده بود و موجی از اشتراکیسازی در روستاها و شهرها و شهرکهای آراگون، کاستیل و لبانته، و در سطحی کمتر اما همچنان اثرگذار در کاتالونیا، آستوریاس، استرهمادورا و آندالوسیا به راه افتاده بود. قدرت نظامی در دست کمیتههای دفاع بود؛ سازمان اجتماعی و اقتصادی، در چارچوب برنامهی مصوب کنگرهی حزب CNT (کنفدراسیون ملی کار) در ماه مه ۱۹۳۶ اما به اشکال مختلف و متنوعی شکل میگرفت. انقلاب کاملاً «غیرسیاسی» بود، به این معنا که نهادهای قدرت و مدیریت از حکومت مرکزی جمهوری منتزع ماندند و حتی پس از آنکه در پاییز ۱۹۳۶، چندتنی از رهبران آنارشیستها به هیأت دولت راه یافتند، باز هم کمابیش به صورت مستقلی عمل میکرد؛ تا آنکه سرانجام میان نیروهای فاشیستها از یکسو و نیروهای جمهوری هدایت شده توسط کمونیستها از سوی دیگر درهم شکست. توفیق اشتراکیسازی صنایع و تجارت در بارسلون حتی مشاهدهگران عمیقاً مخالف خوانی مانند بورکنائو را هم به وجد آورد. میزان اشتراکیسازی در کشاورزی بر اساس دادههای مندرج در منابع آنارشیستی به این قرار است: در آراگون ۴۵۰ مجموعهی اشتراکی با حدود نیممیلیون عضو؛ در لبانته ۹۰۰ مجموعهی اشتراکی که نیمی از تولید کشاورزی و ۷۰ درصد از خرید و فروش محصولات کشاورزی را در حاصلخیزترین ایالت اسپانیا برعهده داشت؛ در کاستیل، ۳۰۰ مجموعهی اشتراکی با نزدیک به صدهزار عضو.۱۶ در کاتالونیا، دولت بورژوایی که توسط شرکتها [ی تجاری] اداره میشد، اقتدار اسمی خود را بازیافته بود، اما قدرت حقیقی هنوز در دست کمیتههای تحت رهبری آنارشیستها بود.
بازهی زمانی جولای تا سپتامبر را شاید بتوان دورهای از انقلاب خودانگیخته، دامن گستر اما ناکام دانست.۱۷ تعدادی از رهبران آنارشیستها به دولت پیوستند؛ علت این کار همانطور که فدریکا مونتسنی در سوم ژانویهی ۱۹۳۷ نوشت. این بود: «… آنارشیستها به دولت پیوستند تا از انحراف انقلاب جلوگیری کنند، آن را به فراتر از جنگ ببرند و در عین حال، با هر شکلی از تمایل به دیکتاتوری از طرف هر کسی که میخواهد باشد.، مقابله کنند».۱۸ حکومت مرکزی - در بارسلون و تحت نظارت PSUS (حزب متحد سوسیالیستی کاتالونیا) و مدیران کمونیستاش- هر روز بیش از پیش به دست کمونیستها میافتاد. بخش مهمی از اين قدرتگیری به واسطهی کمکهای نظامی ارزشمند روسها بود. موفقیت کمونیستها بیش از همه در نواحی حاصلخیز و ثروتمند لبانته مشهود بود (دولت سرانجام به والنسیا، مرکز یکی از ایالات اين ناحیه منتقل شد). در این ناحیه، زمینداران برخوردار به فدراسیونهای دهقانی ساختهی دست حزب یورش بردند؛ این نهادها که برای صیانت از زارعان ثروتمند سازمان یافته بودند. «به مثابهی ابزار قدرتمندی برای کنترل و تحدید اشتراکیسازی اراضی روستایی عمل میکردند که توسط کارگران زراعی منطقه به راه افتاده بود».۱۹ در جاهای دیگر هم موفقیتهای ضدانقلابی از افزایش سلطهی کمونیستها بر جمهوری خبر میداد.
نخستین گام ضدانقلاب، قانونی کردن و قانونگذاری برای آن گروه از دستاوردهای انقلاب بود که به نظر بازگشتناپذیر میرسیدند. بیانیهای توسط بیسنته اوریبه، وزیر کمونیست کشاورزی در هفتم اکتبر اشکال خاصی از مصادرهی اراضی- مشخصاً مصادرهی اراضی مشارکتکنندگان در شورش فرانکو - را مجاز میشمرد. البته مصادرهها پیش از این انجام شده بود، اما این واقعیت مانع از آن نشد که مطبوعات کمونیستی این دستورالعمل را «ژرفترین ابزار انقلابی» بنامند که «از زمان خیزش نظامیان وضع شده است.»۲۰ اما در واقع با معافکردن اراضی زمیندارانی که مستقیماً در شورش فرانکو مشارکت نجسته بودند، این بیانیه یک گام از موضع انقلابیون پس نشست و نه تنها توسط CNT مورد نقد قرار گرفت، بلکه صدای فدراسیون سوسیالیستی کارگران زراعی را هم که با UGT (اتحادیهی عمومی کارگران) پیوندهایی داشت درآورد. درخواستها برای مصوبهای گستردهتر، برای وزارتخانهی تحت مدیریت کمونیستها غیر قابل قبول بود. زیرا حزب کمونیست «در نبرد با کودتای فرانکو» در جستجوی «حامیانی در میان طبقات دارا» بود و به همین دلیل، «نمیتوانست زمینداران خرد و متوسط را که پیش از جنگ داخلی با جنبش کارگری مبارزه میکردند. کنار بزند».۲۱ این «زمینداران خرد» در عمل مالکان زمینهای بزرگ را هم در بر میگرفت. دستورالعمل وزارتی اجارهداران را مجبور میکرد به پرداخت اجارهبها ادامه بدهند، مگر آنکه صاحب آن زمین از فرانکو حمایت کرده باشد؛ همچنین با تضمین استمرار مالکیتهای پیش از جنگ از توزیع زمین میان فقیران روستایی ممانعت به عمل میآورد. ریکاردو زابالزا، دبیرکل فدراسیون کارگران زراعی موقعیت ایجادشده را به عنوان نمونهای از «بیعدالتی آزارنده» توصیف میکرد؛ «چاپلوسی کردن از رئیسهای سیاسی سابق که هنوز به هزینهی آنهایی که به خاطر درگیریشان در انقلاب حتی قادر به پرداخت اجارهبهای کوچکترین قطعات زمین هم نیستند، از جایگاهی فرادست بهره میبرند».۲۲
به عنوان آخرین گام در راه قانونیسازی و تحدید آنچه پیشتر به دست آمده بود، ابلاغیهی ۲۴ اکتبر ۱۹۳۶ از راه رسید. این ابلاغیه که توسط یکی از اعضای CNT که حالا به مقام مشاور اقتصادی شورای عمومی کاتالونیا رسیده بود ابلاغ شد، اشتراکیشدن صنایع در کاتالونیا را ممنوع میکرد. این گام هم، از دیدگاه نیروهای انقلابی، گامی به پس بود. اشتراکیسازی به کسبوکارهایی محدود میشد که بیش از صدنفر کارگر داشت و شرایط دیگری هم وضع شد که کنترل کار را از دست کمیتههای کارگران خارج میکرد و به دیوانسالاری دولتی میسپرد.۲۳
مرحلهی دوم فعالیتهای ضدانقلاب، از اکتبر ۱۹۳۶ تا مه ۱۹۳۷ شامل نابودی کمیتههای محلی، جایگزینی نیروهای شبهنظامی با یک ارتش رسمی و در هرجا که امکان داشت، استقرار دوبارهی نظام اجتماعی و اقتصادی پیش از انقلاب بود. سرانجام، در ماه مه ۱۹۳۷، بارسلون شاهد حملهی مستقیمی به طبقهی کارگر بود (روزهای ماه مه).۲۴ در پی موفقیت این حمله، روند از میان بردن انقلاب هم به کمال رسید. حتی ابلاغیهی اشتراکیسازی ۲۴ اکتبر هم لغو شد و صنایع از کنترل کارگران «آزاد» شدند. نیروهای ارتشی به رهبری کمونیستها در ایالت آراگون به راه افتادند، واحدهای اشتراکی بسیاری را از میان بردند سازمانهایشان را سرنگون کردند و بیشتر منطقه را تحت سلطهی حکومت مرکزی درآوردند. حکومت که حالا در دست حزب کمونیست قرار داشت. در اراضی تحت کنترل جمهوری در تلازم تام و تمام با برنامههایی عمل کرد که در شمارهی هفدهم دسامبر ۱۹۳۶ روزنامهی پراودا منتشر شد: «تا آنجا که به مسالهی کاتالونیا مربوط میشود پاکسازی این منطقه از عناصر تروتسکیست و آنارکو سندیکالیست مدتی است که آغاز شده و با همان توانی که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ۲۵ پیگیری میشود، ادامه خواهد یافت.» باید این را هم اضافه کنیم که [نه فقط با همان توان و اشتیاق، که همچنین] با همان روشها و رویکردها.
به بیانی خلاصه، بازهی زمانی بین تابستان ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۷ دورهای از انقلاب و ضدانقلاب بود: انقلاب عمدتاً خصلتی خودانگیخته داشت و با مشارکت گستردهی کارگران صنعتی و زراعی آنارشیست و سوسیالیست همراه بود؛ ضدانقلاب تحت رهبری کمونیستها بود و حزب کمونیست به صورت فزایندهای به نمایندهی گروههای دست راستی جمهوری مبدل میشد. در طول این دوره و نیز پس از پیروزی ضدانقلاب جمهوری درگیر جنگ با شورش نظامی فرانکو بود؛ این جنگ با جزئیات بسیار در متون مختلف توصیف شده است و به همین دلیل، در این مجال صرفاً اندکی دربارهی آن خواهم نوشت. روشن است که نزاع ضدانقلابی هدایتشده توسط کمونیستها را باید در بستر جنگ علیه فاشیستها و در دیدگاهی عامتر در متن تلاشهای عمومی اتحاد جماهیر برای برساخت اتحادی گسترده با دموکراسیهای غربی علیه فاشیسم درک کرد. یکی از دلایل سیاستهای ضدانقلابی سفت و سخت کمونیستها، باورشان به این مساله بود که انگلستان هیچگاه پیروزی انقلاب در اسپانیا را تاب نخواهد آورد و انگلستان [برای روسها] حائز منافع اقتصادی اساسیای بود، همانطور که فرانسه برای ایالات متحده.۲۶ در ادامه به این مساله باز خواهم گشت. به خاطر سپردن این نکته نیز حایز اهمیت است که بیتردید عوامل دیگری نیز در این تصمیم تاثیرگذار بودهاند. گمان میکنم اظهارنظرهای رودولف راکر دراین خصوص کاملاً به هدف زده است:
… مردم اسپانیا درگیر نبرد نومیدانهای علیه خصمی بیرحم بودند و علاوه براین در معرض فتنههای پنهانی قدرتهای امپریالیستی اروپا نیز قرار داشتند. با این همه انقلابیون اسپانیا به مصلحتاندیشی فاجعهآمیز یک دیکتاتوری تن ندادند، بلکه به تمامی قواعد شرافتمندانهی خود احترام گذاشتند. هرکس که بارسلون را پس از نبردهای جولای میدید. چه دشمن CNT و چه دوست آن از میزان آزادی در زندگی عمومی و نبود هیچ شکلی از سامانههای سرکوب و تحدید آزادی بیان به شگفت میآمد. ٌ برای دو دهه هواخواهان بلشویسم به خورد تودهها داده بودند که دیکتاتوری، یک ضرورت ناگزیر برای دفاع از به اصطلاح منافع پرولتاریا در برابر حملات ضدانقلاب و نیز برای هموار ساختن مسیر به سمت سوسیالیسم است. آنان با پروپاگاندای خود نتوانستند در مسیر سوسیالیسم به پیش بروند بلکه با زدودن این مساله که دیکتاتوری هیچگاه نمیتواند به آزادسازی اجتماعی منتهی شود از ذهن و خاطر میلیونها انسان راه را برای ظهور فاشیسم در ایتالیا، آلمان و اتریش هموار ساخت. در روسیه دیکتاتوری به اصطلاح پرولتاریا به سوسیالیسم نرسید بلکه به سلطهی یک دیوانسالاری جدید بر پرولتاریا و دیگر تودههای خلق منجر شد… ٍ آنچه اتوکراتهای روس و مدافعانشان بیش از همه از آن هراس داشتند اين بود که موفقیت سوسیالیسم لیبرتارین در اسپانیا میتوانست به پیروان کور آنان ثابت کند که ادعای گزاف «ضرورت دیکتاتوری» چیزی نیست مگر فریبی گسترده که در روسیه به استبداد استالین انجامیده بود و در اسپانیای آن روز به خدمت ضدانقلاب درآمده بود تا برانقلاب کارگران و دهقانان پیروز شود.۲۷
پس از دههها تلقین و تبلیغ ضدکمونیستی دشوار میتوان به دیدگاهی دست یافت که ارزیایی جدی سطح همکاری میان بلشویسم و لیبرالیسم غربی را در مخالفت با انقلابهای مردمی ممکن سازد. اما به هر روی گمان نمیکنم کسی بتواند رویدادهای اسپانیا را درک کند بدون آنکه چنین دیدگاهی را فراچنگ آورده باشد.
با چنین طرح مجملی از زمینهی وقوعی رویدادها - که هرچند جانبدارانه است، اما آن را دقیق میدانم- میخواهم به روایت جکسون ازاین بخش جنگ داخلی اسپانیا بازگردم.
جکسون فرض خود را براین میگذارد که حمایت شوروری از برنامههای جمهوری تحت هدایت دو فاکتور صورت میگرفت: نخست. امنیت خود شوروی؛ دوم امید روسها به این مساله که پیروزی جمهوری میتواند به پیشبرد «انگیزهی «انقلابهای تودهای» در جهان بینجامد که رهبران شوروی نام و هویتشان را به آن گره زده بودند». باور جکسون آن است که روسها به نشر آرمانهای انقلابیشان نمیپرداختند. زیرا فکر میکردند «در آن زمان ضروری بود که طبقات متوسط یا دولتهای غربی را به هراس نیندازند».
تا آنجا که مربوط به امنیت خود شوروی میشود. حق با جکسون است. روشن است که حمایت شوروی از جمهوری بخشی از تلاش این کشور برای ایجاد جبههای مشترک با دموکراسیهای غربی علیه تهدید فاشیسم بود. اما به هر روی مفهومپردازی جکسون از اتحاد جماهیر به عنوان یک قدرت انقلابی - امید روسها به این مساله که پیروزی جمهوری میتواند به پیشبرد «انگیزهی «انقلابهای تودهای» در جهان بينجامد که رهبران شوروی نام و هویتشان را به آن گره زده بودند»- به باورمن به تمامی اشتباه است. جکسون هیچ شاهدی در حمایت از تفسیر خود از سیاستهای شوروی ارائه نمیکند؛ من هم هیچ شاهدی در تایید این داعیهها نمیشناسم. درک این نکته بسیار جالب خواهد بود که تفسیر رویدادها در زمان جنگ داخلی اسپانیا، آن هم نه فقط تفسیر آنارشیستهایی مانند راکر، بلکه برداشت مشاهدهگران دیگری چون جرالد برنان و فرانتس بورکنائو که با شرایط اسپانیا از نزدیک آشنا بودهاند تا چه اندازه با تفسیرهای جکسون متفاوتاند. برنان چنین برداشت میکند که سیاستهای ضدانقلابی کمونیستها (که به باوراو «کاملاً قابل درک» هم هستند):
مناسبترین سیاست برای خود کمونیستهاست. روسیه یک رژیم اقتدارگراست که توسط یک دیوانسالاری اداره میشود: چارچوب ذهنی رهبران آن؛ که از پس هراسآورترین خیزش تاریخ برآمدهاند چارچوبی بدبینانه و اپورتونیستی است: جزماندیشی و اقتدارگرایی در تار و پود این دولت تنیده شده است. انتظار از چنین مردانی برای رهبری یک انقلاب اجتماعی در کشوری چون اسپانیا، که در آن بلندپروازانهترین شکل ایدهآلیسم به استقلال تام منش مردمان عجین شده است. حتی قابل طرح هم نیست. این درست است که روسها میتوانند انبوهی از ایدهآلیسم را در میان ستایش گران خارجیشان منتشر کنند. اما [در زمان متحقق ساختن این ایدهآلها] فقط میتوانند آنها را در قالب یک دولت با یک دیوانسالاری پولادین مهار کنند که در آن همه مانند هم فکر میکنند و هر کسی از دستورهای مافوق مستقیم خود اطاعت میکند.۲۸
او در رفتار روسها در اسپانیا هیچچیزی که نشانگر علاقهشان به «انقلاب مردمی» باشد، نمیياید. بلکه سیاست کمونیستی حتی با «واحدهای اشتراکی روستایی و صنعتی که به صورتی خودانگیخته شکل گرفته بودند» نیز مقابله میکرد و «کشور را پر از نیروهای پلیسی میکرد که مانند اوگپوی روسیه تحت امر حزب بودند و نه تحت فرمان وزارت کشور». کمونیستها به دنبال سرکوب هر تکانهای معطوف به «خودانگیختگی نظریا عمل بودند»، زیرا «تمام طبیعت و تاریخشان آنان را به امور محلی و خودانگیخته بدبین میکرد و ایمانشان را به نظم؛ انضباط و یکپارچگی بوروکراتیک معطوف میساخت» و بدینترتیب آنان را در مخالفت با نیروهای انقلابی اسپانیا قرار میداد. آنگونه که برنان یادآور میشود وقتی برای روسها روشن شد که بریتانیاییها از سیاستهای دلجویانهی خود [در برابر شوروی] دست برنخواهند داشت حمایتهای خودشان را متوقف کردند. این مساله تایید دیگری براین فرض است که سیاست خارجی عامل اصلی حمایت شوروی از جمهوری بوده است. تحلیل بورکنائو هم مشابه برنان است. او سیاست کمونیستها را به دلیل «تاثیرگذاری و کارآمدی» آن تایید میکند. اما براین نکته انگشت میگذارد که کمونیستها «بر کنش اجتماعی انقلابی نقطهی پایانی گذاشتند و موضع خود را که آنچه ضروری است نه یک انقلاب؛ بلکه دفاع از حکومت قانونی ست تقویت کردند… سیاست کمونیستها در اسپانیا عموماً نه به واسطهی ضرورتهای ستیز در اسپانیا، بلکه بر اساس منافع یک قدرت خارجی مداخلهگریعنی روسیه تعیین میشد»؛ کشوری «با گذشتهای انقلابی نه حال انقلابی». کمونیستها «نه با هدف تحول شور و شوق بیسامان به شور و شوقی نظامیافته (که به باور بورکنائو امری ضروری است) بلکه با هدف جایگزین کردن ارتشی منظم و کنش مدیریتشده به جای کنش تودهای و خلاص شدن از شر دومی» عمل میکردند. به باور او، این سیاست «مستقیماً خلاف منافع و داعیههای تودهها» عمل میکرد و بدینترتیب به تضعیف حمایت مردمی [از انقلاب] انجامید. تودههایی که دیگرهمدلی خود را از دست داده بودند، خود را به دفاع از دیکتاتوری کمونیستها، که دیگر بار اقتدار پیشین را احیا کرده بود متعهد نمیدیدند و حتی «نیروهای پلیس دوران قبل را که آن قدر مورد نفرت تودهها بودند، مطلقاً ترجیح میدادند». به نظر میرسد مستندات قویاً این تفسیر از سیاستهای کمونیستی و تاثیرات آن را تایید میکند هرچند پیشفرض بورکنائو که «کارآمدی» کمونیستی برای پیروزی در جنگ علیه فرانکو ضروری بود، محل تردیدهای بیشتری است. این سوالی است که در ادامه به آن بازخواهم گشت.۲۹
در این مرحله به نظرم باید به این نکته بپردازیم که برخی از رهبران کمونیست اسپانیا هم با اکراه ناگزیر به پذیرش همین نتیجهگیریها شدند. بولوتن نمونههای زیادی را مثال میزند۳۰ که از آن میان، فرماندهی نظامی «ال کامپسینو» [یعنی کشاورز] و خسوس ارناندس یکی از وزیران دولت کابایرو شاخص تر از دیگران هستند. اولی پس از فرار از اتحاد جماهیر در سال ۱۹۴۹، مدعی شد که در سالهای جنگ داخلی فرض را بر این گذاشته بود که اتحاد جماهیر «همراه جنبش انقلابی» است - قابل تاملترین سطح معصومیتی که میتوان برای این کشور قائل شد- و تنها پس از جنگ بود که فهمید «کرملین نه در خدمت منافع تودههای جهان بلکه به جستجوی منافع خود است؛ کرملین با خیانت و فریبکاری بیسابقهای از طبقهی کارگر جهان به مثابهی پیادهنظام خود در دغلکاریهای سیاسیاش بهره میبرد». ارناندس در سخنرانیاش کمی پس از پایان جنگ داخلی، اعتراف کرد که رهیران کمونیست اسپانیا «بیشتر شبیه به بردگان شوروی عمل میکردند تا فرزندان ملت اسپانیا.» او اضافه میکند «شاید به نظرتان پوچ و باورنکردنی برسد، اما آموزش و پرورش ما تحت زعامت کمونیستها آنقدر دستخوش اعوجاج شده بود که ملت خود را به تمامی ازیاد برده بودیم؛ روح ملی ما از درونمان بیرون کشیده شده بود و جای آن با نوعی انترناسیونالیسم متعصبانهی شووینیستی پر شده بود که اول و آخرش برجهای کاخ کرملین بود.»
کمی پس از سومین کنگرهی جهانی انترناسیونال کمونیستی در ۱۹۲۱ ،«چپگرای افراطی» هلندی، هرمان گورتر نوشت که اين کنگره «سرنوشت انقلاب جهانی در عصر ما را یکسره کرد. آن نحلهای از تفکر که به طور جد خواهان یک انقلاب جهانی بود… از انترناسیونال روسی بیرون انداخته شد. احزاب کمونیستی اروپای غربی و سراسر جهان که توانستند عضویتشان را در انترناسیونال روسی حفظ کنند، چیزی بیش از ابزارهایی برای صیانت از انقلاب روسیه و جمهوری شوروی نخواهند بود.»۳۱ این پیشبینی کاملاً درست از آب درآمد. ایدهی جکسون که میاندیشيد اتحاد جماهیرشوروی در اواخر دههی ۱۹۳۰ یک قدرت انقلابی بود یا حتی این که رهبران آن خود را با انقلابات جهانی همسو و همراه میدانستند. فاقد شاهد و مدرک است. این نوعی تفسیر به خطاست و به موازات اسطورهپردازیهای امریکایی در جنگ سرد - که نوعی «توطئهی جهانی کمونیستی» را تحت رهبری مسکو (و این روزها پکن) ابداع کرده بود- پیش میرود.
جکسون با بازگشت به اسپانیای انقلابی نخستین مرحله از اشتراکیسازی را به قرار زیر توصیف میکند: اتحادیههای کارگری در مادرید، «همچنین در بارسلون و والنسیا، از اقتدار ناگهانی خود سوءاستفاده کردند و نشان Incautado [به معنی «تحت کنترل» کارگران] را روی هر ساختمان و ماشینی نقش زدند (ص. ۲۷۹). اما چرا این کار «سوءاستفاده از اقتدار» محسوب میشد؟ جکسون این مساله را توضیح نمیدهد. انتخاب کلمات نشان از آن دارند که جکسون علیرغم آن که در روایت خود. فروپاشی اقتدار جمهوری را شرح داده است. از به رسمیت شناختن واقعیت وضعیت انقلابی اکراه دارد. این گزاره که کارگران به واسطهی پیش بردن روند اشتراکیسازی «از اقتدار ناگهانی خود سوءاستفاده کردند»، بر قضاوتی اخلاقی مبتنی است که گزارههای ایتیل پول [جامعهشناس آمریکایی] را آن زمان که اصلاحات ارضی در ویتنام را از سنخ «چپاول کردن اموال همسایه» میدانست. يا احکام فرانتس بورکنائو را آن زمان که مصادرهی اموال در اتحاد جماهیر را «دزدی» مینامید تداعی میکند و «زنجیرهای از بیتفاوتی اخلاقی» را به نمایش میگذارد.
جکسون به ما میگوید که در طول چندماه پس از آنکه «انباشته شدن مشکلات در تامین غذا و دیگر ملزومات و نیز تجربهی راهبری قریهها، ایستگاههای مرزی و تاسیسات عمومی، به صورت شتابناکی نشان داد آنارشیستها با پیچیدگیهای جامعهی مدرن ناآشنایند»، «موج انقلاب در کاتالونیا فرونشست» (صص. ۳۱۴-۳۱۳). در بارسلون «خوش بینی سادهلوحانه برآمده از پیروزیهای آگوست گذشته جای خود را به خشم داد؛ شکلی از احساس خیانت». زیرا هزینههای زندگی دوبرابر شده بود، نان کمیاب بود و خشونت پلیس دوباره به سطح دورهی پادشاهی اسپانیا رسیده بود. «مطبوعات حزب ]POUM [حزب متحد کارگران مارکسیست] و آنارشیستها هم به تشویق اشتراکیسازی میپرداختند و هم شکستهای تولیدی خود را به بهانهی سیاستهای دولت والنسیا [دولت جمهوری در این زمان به شهر والنسیا منتقل شده بود] در تحریم اقتصاد کاتالونیا و منافع بورژوازی توجیه میکردند. آنان سقوط مالاگا را تا حد زیادی ناشی از روحیهی ضعیف و بیانگیزگی پرولتاریای آندالوسیا میدانستند که نظارهگر حرکت مستمر و پیوستهی دولت والنسیا به سمت سیاستهای دست راستی بود» (ص. ۳۶۸). جکسون بر اساس شواهدی به این اعتقاد رسیده است که تفسیرهای دست چپی از رویدادها بیمعنیاند و در واقع این بیلیاقتی یا خیانتکاری آنارشیستها بوده است که باعث و بانی دشواریهاست: «در کاتالونیا، کمیتههای صنعتی CNT، با این ادعا که دولت مرکزی در همراهی با منافع بورژوازی آنان را از مواد اولیهی مورد نیاز محروم کرده است. از تولید محصولات و اقلام مورد نیاز برای جنگ سر باز زدند» (ص. ۳۶۵).
در واقع موج انقلاب تحت حملات طبقات متوسط تحت رهبری حزب کمونیست «فرو نشست »،نه به دلیل آشنا شدن آنارشیستها با «پیچیدگیهای جامعهی مدرن». افزون براین این نکته نیز کاملاً حقیقت دارد که دولت مرکزی تحت رهبری کمونیستها کوشید بخش اشتراکیشدهی صنعت و کشاورزی را از کار بیندازد و از اشتراکیسازی تجارت نیز جلوگیری کند و دراین راه توفیق بسیاری هم یافت. من پیش ازاین به مراحل نخست ضدانقلاب اشاره کردهام. بررسی ژرفتر منابعی که جکسون به آنها ارجاع داده و نیز سایر منابع نشان میدهد که اتهامات آنارشیستها [به دولت مرکزی] برخلاف آنچه جکسون میگوید، چندان هم بی پایه نبوده است. بولوتن شواهد بسیاری را در دفاع از این نتیجه گیری خود ارائه میکند که:
کمونیستها در نواحی حومهی شهرها دفاع پرشوری را از زمینداران کوچک و متوسط و نیز زارعان اجارهدار در برابر ارادهی کارگران مزدور کشاورزی به اشتراکیسازی [زمین]، در برابر سیاستهای اتحادیههای کارگری که کشاورزان را از در اختیار گرفتن زمین در مساحتی بیش از آنکه بتواند به دست خود آن را کشت کند منع میکرد و در برابر فعالیتهای کمیتههای انقلابی که محصولات برداشتشده را ضبط میکردند، در تجارت آزاد مداخله میجستند و اجارهی کشاورزان اجارهدار را جمع میکردند.، سامان میدادند.۳۲
سیاست دولت مرکزی به روشنی توسط وزیر کمونیست کشاورزی اعلام شد: «به باور ما مالکیت کشاورزان خرد [بر زمینهایشان] امری مقدس است و کسانی که به این مالکیت حمله میکنند یا در راستای چنین حملهای تلاش میکنند باید دشمنان حکومت محسوب شوند.»۳۳ جرالد برنان که به هیچ روی با اشتراکیسازی همدل نیست، شکست اشتراکیسازی را اينگونه تشریح میکند (ص.۳۲۱):
حکومت مرکزی و خصوصاً اعضای کمونیست و سوسیالیست آن میخواستند واحدهای اشتراکی را تحت کنترل مستقیم دولت درآورند: به همین دلیل از پرداخت اعتبارات لازم برای خرید مواد خام به آنان امتناع کردند: به محض آنکه تامین پنبه ته کشید. ماشینهای نخریسی از کار ایستادند… حتی صنایع اسلحهسازی در کاتالونیا هم از سازمانهای دیوانسالار تازهتاسیس وزارت تامین منابع آسیب دید.۳۴
برنان از [ژوئیس] کمپانیس، رئیس بورژوای دولت کاتالونیا نقل قول میکند که میگوید «کارگران در کارخانههای تسلیحاتسازی بارسلون در هفته ۵۶ ساعت يا حتی بیش از این کار میکردند و هیچ موردی از خرابکاری يا بینظمی در این کارخانهها روی نداد»، تا زمانی که کارگران به واسطهی دیوانسالاری - و اندکی پس از آن؛ نظامیسازی- تحمیلشده از سوی دولت مرکزی و حزب کمونیست. روحیهی خود را از دست دادند.۳۵ نتیجه گیری شخصی او این است که «حکومت والنسیا از حزب PSUC [حزب اتحاد سوسیالیستی کاتالونیا] علیه CNT استفاده میکرد؛ اما نه از آن رو که کارگران کاتالان مشکلی درست کرده بودند، بلکه به این دلیل که کمونیستها میخواستند پیش از نابود کردن آنان تضعیفشان کنند.»
به باور ورنون ریچاردز (ص. ۴۷) نامهی کمپانیس به پریهتو که به آن اشاره شد، شاهدی از موفقیت صنایع نظامی کاتالونیا تحت نظام اشتراکی است و نشان میدهد «اگر راههای توسعهی این صنایع توسط دولت مرکزی محدود نشده بود، چقدر بیش از این نیز گسترش مییافت.» ریچاردز همچنین شهادتی را از سخنگوی ادارهکل مهمات و تسلیحات دولت والنسیا نقل میکند که معترف است «صنایع نظامی کاتالونیا دهبرابر بیشتر از بقیهی صنایع نظامی اسپانیا تولید داشته است… و اين برونداد میتوانست از ماه سپتامبر چهاربرابر شود(۱) اگر کاتالونیا به مبادی ضروری برای تامین مواد خامی که در خاک اسپانیا قابل دسترسی نبود، دسترسی میداشت. یادآوری این نکته ضروری است که دولت مرکزی منابع طلای بسیار زیادی در اختیار داشت (که کمی پس از آن به اتحاد جماهیر شوروی انتقال داده شد) و [با تکیه برهمین ذخیرهی طلا]، احتمالاً میشد مواد خام مورد نیاز صنایع کاتالونیا را علیرغم دشمنیهای دموکراسیهای غربی با دولت جمهوری در زمانهی انقلاب، خریداری کرد (ادامهی مطلب را ببینید). افزون بر اين، مواد خام متناوباً [از سوی دولت منطقهای کاتالونیا] درخواست شده بود. در ۲۴ سپتامبر ۱۹۳۶ خوان فابرگاس نمایندهی CNT در شورای اقتصادی کاتالونیا که بیش و کم مسئول ابلاغیهی اشتراکیسازی پیش گفته بود، گزارش داد که دشواریهای مالی کاتالونیا به واسطهی امتناع دولت مرکزی از «ارائهی هر کمکی در رفع مسائل اقتصادی و مالی» ایجاد شده بود؛ امری که «احتمالاً به دلیل همدلی اندک دولت مرکزی با پیشرفت نظم خاصی که در کاتالونیا به اجرا درآمده بود»۳۶ صورت میگرفت: اشتراکیسازی. او «به خاطر آورد کمیسیونی که برای خرید اقلام مورد نیاز برای جنگ و صنایع نظامی به مادرید رفته بود، پیشنهاد استفاده از هزار میلیون پستایی را داد که در صندوقهای بانک اسپانیا محافظت میشد و جواب منفی ساده و سرراستی گرفت. برای دولت مادرید همین کافی بود که صنایع نظامی کاتالونیا توسط کارگران CNT کنترل میشد تا از هر کمک بلاعوضی استنکاف کند. تنها در برابر واگذاری کنترل به دولت بود که آنان حاضر به کمک مالی میشدند.»۳۷
بروئه و تمیمه هم نظرگاه کمابیش مشابهی را اتخاذ کردهاند. آنان دربارهی اتهام «بیلیاقتی» که علیه صنایع اشتراکی مطرح شده بود، به اين نکته اشاره میکنند که «نباید بار دهشتبار جنگ را نادیده گرفت.» آنان دریافتهاند که علیرغم این بار «تکنیکهای نوین مدیریتی و حذف کردن سود سهام، امکان پایین آوردن قیمت تولید را فراهم ساخت» و «ماشینی شدن و عقلانی شدنی که به حوزههای متنوع کسب و کار وارد شده بود… تولید را به صورت قابل توجهی افزایش داد. کارگران با شور و اشتیاق قربانیهای بسیاری [دراین راه] تقدیم کردند زیرا؛ در بسیاری از موارد باور داشتند کارخانه از آن خودشان است و دست کم برای خودشان و برادران همطبقهشان تولید میکنند. یک روح حقیقتاً تازه بر اقتصاد اسپانیا سایه انداخته بود که بر کسبوکارهای پراکنده، سادهسازی الگوهای تجاری، ساختار قابل تاملی از برنامههای اجتماعی برای کارگران سالخورده کودکان، ناتوانان بیماران و عموم کارکنان تاکید می کرد» (صص. ۱۵۱-۱۵). به باور آنان ضعف بزرگ انقلاب این بود که به نقطهی کمال نرسید. بخشی ازاین کمالنیافتگی از جنگ ريشه میگرفت؛ اما بخش دیگر آن، نتیجهی سیاستهای دولت مرکزی بود. همچنین آنان بر امتناع حکومت مادرید از تخصیص اعتبار یا تامین بودجه برای صنعت يا کشاورزی اشتراکی در اولین مراحل اشتراکیسازی تاکید میکنند؛ در مورد خاص کاتالونیا، حتی زمانی که ضمانتهایی اساسی توسط حکومت کاتالونیا ارائه شد نیز اوضاع تغییری نکرد. بدینترتیب کسبوکارهای اشتراکیشده به ناچار با استفاده از داراییهایی به بقای خود ادامه میدادند که در زمان انقلاب به چنگ آورده بودند. کنترل طلا و منابع اعتباری «به دولت مرکزی اجازه میداد تا کسبوکارهای اشتراکیشده را محدود کند و به دلخواه خود از عملکرد مناسب این واحدها ممانعت به عمل آورد» (ص. ۱۴۴).
آنگونه که بروئه و تمیمه میگویند، این محدودیت در منابع بود که سرانجام صنایع اشتراکی را از پا درآورد. دولت کمپانیس در کاتالونیا از تشکیل یک بانک برای صنایع و اعتبارات مالی که درخواست CNT و POUM بود سر باز زد و دولت مرکزی (که در این مورد بر کنترل بانکها توسط حزب ۳۵۵۴۰
سوسیالیست UGT تکیه داشت) میتوانست بر جریان سرمایه نظارت داشته باشد و «اعتبارات را به کسبوکارهای خصوصی بازگرداند». بروئه و تمیمه نشان میدهند که تمامی تلاشها برای تامین اعتبار برای صنایع اشتراکیشده ناموفق مانده و «جنش اشتراکیسازی محدود شد، متوقف شد، دولت به وسیلهی بانکها کنترل صنایع را در دست خود نگاه داشت… (و بعدتر) به واسطهی کنترلی که در انتخاب مدیران و راهبران صنایع داشت؛» کسانی که در بیشتر موارد معلوم شد صاحبان و مدیران پیشین صنایع هستند اما با عناوین و القایی نو. مشابه این وضع در کشاورزی اشتراکیشده هم روی میداد (ص.۲۰۴f).
در غرب به خوبی از این وضع آگاه بودند. روزنامهی نیویورک تایمز در فوریهی ۱۹۳۸ نوشت: «اصل مداخله و کنترل دولتی بر کسبوکار و صنایع. در مخالفت با کنترل کارگران براین سازمانها در قالب اشتراکیسازی به مرور و به واسطهی مجموعهای از ابلاغیههای نوظهور در میان اسپانیاییهای وفادار [به جمهوری] استقرار مییابد. از قضا [و همزمان با این روند] اصول مربوط به مالکیت خصوصی و نیز حقوق شرکتها و بنگاهها در قبال آنچه بر اساس قانون اساسی [جمهوری] متعلق به آنهاست نیز در مسیر تثبیت و استقرار قرار گرفته است.»۳۸
مارو (صص. ۶۵-۶۴) مجموعهای از اعمال دولت کاتالونیا را روایت میکند که پس از انتقال قدرت از نهادهای نو تاسیس کارگران در انقلاب جولای ۱۹۳۶ [به دست دولت منطقهای و مرکزی] در جهت تحدید اشتراکیسازی صورت گرفتهاند. در سوم فوریه، اشتراکیسازی صنایع لبنی غیرقانونی اعلام شد.۳۹ در ماه آوریل «شورای عمومی با امتناع از تایید حق مالکیت کارگران بر اقلام صادراتی که به واسطهی دعاوی صاحبان پیشینشان در دادگاههای خارجی ضبط شده بودند، نظارت کارگران بر گمرکات را لغو کرد.» در ماه مه همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد؛ ابلاغیهی اشتراکیسازی ۲۴ اکتبر ملغی شد؛ دلیلی که برای الغای آن اعلام شد اين بود که اين ابلاغیه «خارج از صلاحیت شورای عمومی (یا «خنرالیداد») تدوین شده است» زیرا «نه درآن زمان و نه در زمان حاضر، شورا فاقد قدرت تقنینی دولت اسپانیاست» و «مادهی ۴۴ قانون اساسی [جمهوری اسپانیا] تصریح میکند که سلب مالکیت و اجتماعیسازی اموال از اختیارات دولت است. ابلاغیهی ۲۸ آگوست «حق مداخله یا به دست گرفتن کنترل تمامی معادن و کارخانههای ریختهگری را به دولت اعطا کرد.» روزنامهی آنارشیستی Solidaridad Obrera (به معنی «همبستگی کارگری») در ماه اکتبر از تصمیم ادارهی تامین وزارت دفاع خبر داد که بر اساس آن اين اداره برای تامین نیازهای خود منحصراً با مجموعههایی قرارداد میبست که «تحت نظارت مالکان سابقشان» يا «تحت نظارت وزارت اقتصاد و آمور مالی» کار می کردند.۴۰
به باور من با عطف نظر به داعیهی جکسون که میگفت «در کاتالونیا، کمیتههای صنعتی ]CNT، با این ادعا که دولت مرکزی در همراهی با منافع بورژوازی آنان را از مواد اولیهی مورد نیاز محروم کرده است. از تولید محصولات و اقلام مورد نیاز برای جنگ سر باز زدند میباید چنین نتیجه گرفت که این گزاره بیشتر بیانگر سوگیری جکسون به سود دموکراسی کاپیتالیستی است تا شرح واقعیات تاریخی. در خوشبینانهترین حالت میتوانیم چنین بگوییم: جکسون هیچ شاهدی در حمایت از نتیجهگیری خود ارائه نمیکند و به همین سبب، مبنایی حقیقی برای به چالش کشیدن نظرات او وجود دارد. من از منابعی نقل قول کردم که احتمالاً تاریخنگاران لیبرال مسلک، به حق، آنها را دارای سوگیریهایی به نفع انقلاب ارزیابی میکنند. نکتهی مدنظر من این است که شکست عینیت این سوگیری ريشهدار تاریخنگاران لیبرال موضوعی است که بسیار کمتر از آنچه باید [در آثار خود این تاریخنگاران] به صورت پیشفرض در نظر گرفته شده است و به دلایل بسیاری میتوانیم چنین فرض کنیم که این شکست عینیت [در تاریخنگاری] قضاوتهای جسارتآمیزاین مورخان دربارهی انقلاب اسپانیا را به شدت دستخوش اعوجاج کرده است.
در پیگیری تحلیل قضاوتهای جکسون، که عموماً فاقد هر مدرک يا استنادی هم هستند، این گزارهی او را که پیشتر نیز بدان اشاره شد در نظر بگیرید که در بارسلون «خوشبینی سادهلوحانه برآمده از پیروزیهای آگوست گذشته جای خود را به خشم داد؛ شکلی از احساس خیانت». این یک واقعیت است که در ژانویهی ۱۹۳۷ نارضایتی شدیدی در بارسلون به چشم میخورد. اما آیا این نارضایتی حقیقتاً نتیجهی «پیچیدگیهای نامنتظر جامعهی مدرن» بود؟ اگراین موضوع را بانگاهی دقیقتر مورد بررسی قرار دهیم تصویر کاملا متفاوتی میبینیم. حزب PSUS. تحت فشار روسها، بیشترین میزان کنترل در دولت کاتالونیا را به دست گرفته بود و «مردی را [در دسامبر ۱۹۳۶] به وزارت خواروبار منصوب کرده بود که در سیاست آن زمان کاتالونیا از دستراستیترینها محسوب میشد: [خوان] کوموررا».۴۱ این انتخاب به دلیل دیدگاههای سیاسی او صورت گرفته بود که بیشترین همکاری و هماهنگی را دیدگاههای عمومی حزب کمونیست از خود نشان میداد. به روایت جکسون کوموررا «بلافاصله گامهایی را در راستای پایان بخشیدن به مبادلات غیرپولی و مصادرهی اموال برداشت و به مدافع پرشور کشاورزان مخالف انقلاب مبدل شد» (ص. ۳۱۴)؛ او «مصادرهها را متوقف کرد. پرداختهای مالی را احیاء نمود و از کشاورزان [زمیندار] کاتالونیا در برابر اشتراکیسازیهای بیشتر حفاظت کرد» (ص. ۳۶۱). این تمام آن چیزی است که جکسون دربارهی خوان کوموررا میگوید.
اما از منابع دیگر، چیزهای بیشتری دربارهی او میآموزیم: برای مثال، بورکنائو را در نظر بگیرید که در ژانویهی ۱۹۳۷ برای دومین بار در بارسلون بوده و همگان او را مشاهده گری آگاه و خبره، با احساساتی شدیداً ضد آنارشیستی میدانستند. به روایت بورکنائو، کوموررا نمایندهی یک رویکرد سیاسی بود «که در بهترین حالت میشد آن را با راستگراترین سوسیال-دموکراتهای آلمانی مقایسه کرد. او همواره مبارزه با آنارشیسم را اصلیترین هدف سیاستهای سوسیالیستی در اسپانیا میدانست… شگفت آنکه او در انزجار خود (از آنارشیسم) متحدان غیرمنتظرهای در میان کمونیستها یافت.»۴۲ در این مرحله از فعالیتهای ضدانقلابی، بازگرداندن صنایع اشتراکیشده ناممکن مینمود؛ اما به هر روی؛ کوموررا درامحاء سامانهای که برای تامین نیازمندیهای بارسلون طراحی شده بود، موفق شد. این سامانه عمدتاً میتنی بر کمیتههای روستایی بود که بیشتر تحت نفوذ CNT بودند و در رساندن آرد به شهرها همکاری میکردند (هرچند احتمالاً بورکنائو این همکاری را از سر اجبار میداند). بورکنائو در ادامه شرایط را چنین توصیف میکند:
… کوموررا از مبانی یک لیبرالیسم انتزاعی آغاز کرد که هیچ دولت دیگری در طول جنگ چنان سیاستهایی را در پی نگرفت. اما سوسیالیستهای دستراستی آخرین و اصلیترین ستایشگران آن سیاستها هستند. [یر اساس همین سیاستها] او مدیریتی متمرکز و مرکزگرا را جایگزین آشفتهبازار کمیتههای تامین نان نکرد. بلکه تجارت خصوصی نان را، ساده و سرراست احیاء کرد. در ژانویه حتی سیستمی برای جیرهبندی نان در بارسلون وجود نداشت. کارگران رها شدند تا با استفاده از دستمزدهایشان که از ماه مه تغییر نکرده بود، تا آنجا که میتوانستند برای خودشان نان بخرند آن هم با قیمتهایی که مدام بیشتر میشد. در عمل این بدان معنی بود که زنان میبایست از چهار صبح درصف میایستادند. طبیعی بود که بر خشم مردمان در نواحی کارگرنشین به دلیل کمیابی نان که از زمان به قدرت رسیدن کوموررا افزایش یافته بود، افزوده میشد.۳۳
به بیان خلاصهتر، کارگران بارسلون در مواجهه با «پیچیدگیهای نامنتظر جامعهی مدرن» نبود که «احساس خشم و خیانت» را تجربه میکردند. آنان دلایل خوبی برای باور این مساله داشتند که به آنها خیانت شده است؛ با همان خر قدیمی درپالانی نو.
مشاهدات جورج اورول هم همین را نشان میدهد:
هرکس که در بازهای چندماهه دوبار به بارسلون زمان جنگ سرمیزد. متوجه تغییرات عمدهای میشد که دراين شهر روی داده بود. شگفت آنکه خواه این دو سفر یکی در آگوست و دیگری در ژانویه میبود، یا آنگونه که در مورد خود من اتفاق افتاد. یکی در دسامبر و دیگری در آوریل آنچه نقل میشد یکی بود: فضای انقلاب از میان رفته بود. برای کسی که در آگوست. زمانی که خون تازه همواره در خیابانهای شهر جاری بود و گروههای شبهنظامی در هتلهای کوچک اقامت کرده بودند. زمانی را در شهر گذرانده بود بیتردید بارسلون ماه دسامبر شهری بورژوایی مینمود. برای من زمانی که تازه از انگلستان رسیده بودم این شهر بیش از آنی که بتوانم تصور کنم شبیه به یک شهر کارگری بود. اما حالا (درآوریل) موج انقلاب پس نشسته بود. بارسلون دیگربار شهری عادی بود که جنگ کمی آن را درهم پیچیده و تخریب کرده بود، اما دیگر هیچ نشانهی آشکاری از استیلای طبقهی کارگر در آن به چشم نمی خورد… مردان ثروتمند فربه زنان شیکپوش و ماشینهای براق همهجا بودند… افسران ارتش نوین خلق، از آنهایی که در زمان عزیمتم از بارسلون به ندرت دیده میشدند، در گروههای بزرگی این طرف و آن طرف میرفتند… با یونیفورمهای خاکیرنگ زیبا با کمرگاهی تنگ. مثل یونیفورم ارتش بریتانیا، فقط کمی تنگتر. گمان نمیکنم از هر بیستنفرشان حتی یکنفر در خط مقدم بوده باشد. اما همهشان هفتتیرهای اتوماتیکی داشتند که از کمربندهایشان آویزان شده بود؛ ما در خط مقدم به هیچ ترتیب نمیتوانستیم یکی از آن هفتتیرها داشته باشیم…(۲) تغییرات ژرفی در شهر به راه افتاده بود. دو مساله را باید کلید تمامی رویدادها دانست. یکی این بود که مردم - تودهی مردم- تمایل خود به جنگ را از دست داده بودند؛ دیگر اینکه تقسیمبندی معمول مردم به فقیر و غنی طبقات فرادست و فرودست دیگربار احیاء میشدند.۴۴
در حالی که جکسون افول موج انقلابی گری را به مواجهه با پیچیدگی ناگهانی جامعهی مدرن نسبت میدهد، مشاهدات دست اول اورول همانند مشاهدات بورکنائو توضیح به مراتب سادهتری را پیشنهاد میدهد. آنچه نیازمند توضیح است. نه بیعلاقگی کارگران بارسلون بلکه سازوارههای عجیب تاریخنگار ماست.
اجازه بدهید یکبار دیگر اظهارنظرهای جکسون را دربارهی خوان کوموررا مرور کنیم: کوموررا «بلافاصله گامهایی را در راستای پایان بخشیدن به مبادلات غیرپولی و مصادرهی اموال برداشت و به مدافع پرشور کشاورزان مخالف انقلاب مبدل شد»؛ او «مصادرهها را متوقف کرد، پرداختهای مالی را احیاء نمود و از کشاورزان کاتالونیا در برابر اشتراکیسازیهای بیشتر حفاظت کرد». این اظهارنظرها به طور ضمنی گویای آن است که کشاورزان در کاتالونیا، در کلیت خود و به مثابهی یک پیکره، با انقلاب مخالف بودند و کوموررا براین روند هراسآور اشتراکیسازی پایانی نهاده بود. جکسون دراین خصوص هیچ انشقاقی را میان کشاورزان در نظر نمیگیرد و هیچ شاهدی نیز برای ادعای ضمنی خود، مبنی براینکه در زمان به قدرت رسیدن کوموررا، شکلی از اشتراکیسازی در جریان بوده ارائه نمیکند. در واقع این گزاره که آیا به قدرت رسیدن کوموررا بر روند اشتراکیسازی در کاتالونیا اثرگذار بوده محل سوال است. دشوار میتوان شواهدی را در اینباره به دست آورد؛ اما به نظر میرسد اشتراکیسازی کشاورزی در کاتالونیا به هیچ روی پدیدهی گستردهای نبوده و در ماه دسامیر زمانی که کوموررا به قدرت میرسید هم در حال گسترش نبوده است. بر اساس منابع آنارشیستی میدانیم نمونههایی از اشتراکیسازی اجباری در کاتالونیا۴۵ وجود داشته است اما من هیچ سندی مبنی بر اینکه کوموررا «از کشاورزان کاتالونیا در برابر اشتراکیسازی اجباری» محافظت کرده باشد ندیدهام. افزون بر این در بهترین حالت گمراه کننده است اگر فرض کنیم کشاورزان در مقام یک کل واحد با اشتراکیسازی مخالف بودهاند. تصویر دقیقتری توسط بولوتن ارائه شده است (ص. ۵۶). او نشان میدهد که «اگر هم زارعان منفرد رشد روبهتزاید کشاورزی اشتراکی را با چشمی نگران و با نارضایتی مینگریستند. اما در مقابل کارگران زراعی تشکیلات سازمان آنارکو سندیکالیست CNT و سوسیالیستهای UGT درآن طلوع عصری جدید را میدیدند». به بیانی خلاصهتر، یک نزاع طبقاتی بسیار پیچیده در نواحی روستایی در جریان بود که از روایت بیش از حد سادهسازیشده و گمراهکنندهی جکسون چیز زیادی از آن به دست نمیآید. به نظر عادلانه میرسد اگر فرض را براین بگذاریم که این اعوجاج هم نمود دیگری است از بیتمایلی و ناهمدلی جکسون با انقلاب و اهداف آن. من بعدتر و در اشارهای به مناطقی که اشتراکیسازی در آنها بسیار گستردهتر از کاتالونیا بود، به این مساله باز خواهم گشت.
پیچیدگیهای جامعهی مدرن که کارگران آنارشیست بارسلون را گیچ و سردرگم کرده بود. آنطور که جکسون آنها را سیاههبرداری میکند، عبارت بودند از: انباشت مشکلات مربوط به غذا و تامین ضروریات و مدیریت ایستگاههای مرزی روستاها و تاسیسات عمومی. همانطور که پیشتر اشاره شد، مشکلات مربوط به تامین غذا و ضروریات ظاهراً تحت رهبری درخشان خوان کوموررا با سرعت بیشتری رشد یافتهاند. در مورد ایستگاههای مرزی هم اوضاع آنگونه که جکسون در جای دیگری توضیح داده است (ص. ۳۶۸) بر این قرار بود: «در کاتالونیا، آنارشیستها از ۱۸ جولای به بعد ایستگاههای گمرک در مرز فرانسه را در اختیار داشتند. در ۱۷ آوریل ۱۹۳۷، واحدهای ویژهی نظامی یا کارابینروهای تجدید سازمانيافته به دستور خوان نگرین وزیر اقتصاد، دوباره مرزها را اشغال کردند. دستکم هشت آنارشیست در درگیری با این کارابینروها کشته شدند. صرفنظر از این دردسر، که البته باید به جدی بودن آن اعتراف کنیم، دلیل چندانی برای این فرض در دست نداریم که مسالهی تامین نیرو در مرزها تاثیری در افول موج انقلاب داشته است. مستندات موجود هیچ نشانی از آن ندارند که مشکلات مدیریتی در روستاها و تاسیسات عمومی برای کارگران «غیرمنتظره» یا بیش از اندازه پیچیده بودهاند؛ یقینا یقیناً شرایط به صورت چشمگیر و پیشبینیناپذیری متحول شدهاند. اما آنگونه که شواهد موجود به ما نشان میدهند، همه چیز مدیریت شده بود. میخواهم بار دیگر براین مساله تاکید کنم که جکسون هیچ شاهدی را در دفاع از نتیجه گیریهایش دربارهی افول موج انقلاب و دلایل نارضایتی کارگران کاتالونیا ارائه نمیکند. یکبار دیگر گمان میکنم عادلانه خواهد بود اگر نتیجهگیریهایش را به سوگیری نخبهگرایانهی او در مقام یک روشنفکر لیبرال نسبت دهیم تا مستندات تاریخی.
اظهارنظر بعدی جکسون را در نظر بگیرید که میگوید «آنان سقوط مالاگا را تا حد زیادی ناشی از روحیهی ضعیف و بیانگیزگی پرولتاریای آندالوسیا میدانستند که نظاره گر حرکت مستمر و پیوستهی دولت والنسیا به سمت سیاستهای دست راستی بود.» در اینجا هم به نظر میرسد جکسون این مساله را به مثابهی مصداق دیگری از سادهلوحی و بیمنطقی آنارشیستهای اسپانیایی در نظر گرفته است. اما به هر روی در این مورد هم گفتنیهای بیشتری وجود دارد. یکی از اصلیترین منابعی که جکسون به آن ارجاع داده نوشتههای بورکنائو است. این مساله طبیعی است چرا که بورکنائو پیش از سقوط مالاگا در هشتم فوریهی ۱۹۳۷ روزهای بسیاری را در منطقه سپری کرده است. اما مشاهدات سرشار از جزئیات بورکنائو، دست کم در بخشهایی موید «توضیحات» آنارشیست هاست. بورکنائو بر این باور است که مالاگا را میشد نجات داد، اما فقط با «نبردی بر سر مرگ و زندگی» و با مشارکت تودهها، به آن طریقی که «آنارشیستها قادر به انجامش بودند.» اما دو عامل مانع از عملی شدن چنین دفاعی شد: نخست. افسری که به رهبری دفاع منصوب شده بود، سرهنگ دوم ویالیا، «اين ماموریت را ماموریتی منحصر به نظامیها قلمداد میکرد. حال آنکه هیچ نیروی نظامیای جز جنبش خلقی در اختیار نداشت؛ او یک افسر حرفهای بود «که از اعماق وجودش از روح حاکم بر نیروهای شبهنظامی نفرت داشت» و قادر به درک «عامل سیاسی»۴۶ نبود. عامل دوم افت چشمگیر آگاهی سیاسی و مشارکت مردمی از ابتدای فوریه بود. کمیتههای آنارشیستی دیگر فعالیت نمیکردند و اقتدار دیگر بار به دست نیروهای پلیس و گارد ملی افتاده بود. «دیگر خبری از مزاحمتهای صدها پلیس مستقل و خودخواندهی روستایی نبود. اما همزمان با آن شور و هیجان روستاییان برای مشارکت درجنگ داخلی نیز از میان رفته بود… دوران کوتاه گذار به نظام اتحاد جماهیری در اسپانیا به پایان رسیده بود» (ص. ۲۱۲). بورکنائو پس از مرور موقعیت محلی مالاگا و درگیریهای موجود در دولت والنسیا (که در تامین تدارکات يا نیروی نظامی کمکی برای شبهنظامیانی که از مالاگاه دفاع کردهبودند شکست خورده بود) نتیجهگیری میکند که (ص. ۲۲۸): «جمهوری اسپانیا با از دست دادن مالاگا، هزینهی تصمیمات نیروهای دستراستی اردوگاه خود را در پایان بخشیدن به انقلاب سوسیالیستی و نیز تاوان تصمیم دستچپیهایش را در عدم ممانعت از اجرای تصمیمات دستراستیها پرداخت.» جکسون در مباحث خود به هراس و رقابتهای سیاسی درون شهر میپردازد اما هیچ اشارهای به این واقعیت نمیکند که توصیف بورکنائو و تفسیرهای ملازم با آن، از این اعتقاد پشتیبانی میکنند که شکست مالاگا تا حد زیادی ناشی از روحیهی ضعیف [تودهها] و بیلیاقتی - يا بیتمایلی- دولت والنسیا در سازماندهی یک نبرد خلقی بود. در مقابل جکسون چنین نتیجهگیری میکند که فقدان ابزارهای کافی برای «کنترل رقابتهای سیاسی تلخ» در دست سرهنگ ویالبا، از اصلیترین عواملی بود که او را در به انجام رسانیدن وظایف اصلی نظامیاش ناکام گذاشت. بدینترتیب، به نظر میرسد جکسون همان دیدگاهی را اتخاذ کرده که بورکنائو محکومش میکند و بر اساس آن. ماموریت ویالبا یک ماموریت «متحصراً نظامی» قلمداد میشود. روایت دست اول و عینی بورکنائو به مراتب قانع کنندهتر به نظر میرسد.
دراین مورد هم جکسون شرایط را به گونهای گمراه کننده تالیف کرده است که این هم احتمالاً ناشی از سوگیری نخبه گرایانهای است که تفسیرهای لیبرالی-کمونیستی از جنگ داخلی را متاثر ساخته است. تاریخخنگاران لیبرال درست مثل سرهنگ دوم ویالبا، عموماً احساس ناخوشایندی نسبت به «نیروهای یک جنبش خلقی» و «روح حاکم بر نیروهای شبهنظامی» دارند. بر این اساس میتوان چنین استدلال کرد که این مورخان، در درک «عامل سیاسی» نیز ناتواناند.
در روزهای ماه مه سال ۱۹۳۷ انقلاب در کاتالونیا متحمل آخرین ضربات شد. در سوم مه، مشاور نظم عمومی و عضو PSUC رودریگس سالاس، همراه با گروهانی از نیروهای پلیس و بدون هیچ هشدار قبلی یا مشورتی با وزرای آنارشیست کابینه به دفتر مرکزی تلفن رفت تا کنترل تماسهای تلفنی را [که پیشتر در دست نیروهای آنارشیست بود] به دست گیرد. مرکز مخابرات که پیشتر از داراییهای شرکت IT&T محسوب میشد، در ماه جولای توسط کارگران بارسلون اشغال شده و از آن زمان به بعد، با نظارت نمایندهای از دولت و مطابق با ابلاغیهی اشتراکیسازی ۲۴ اکتبر ۱۹۳۶ تحت نظارت کمیتهی مشترکی از CNT و UGT اداره میشد. به گزارش روزنامهی لندنی Daily Worker (در ۱۱ مه ۱۹۳۷) «سالاس نیروهای مسلح پلیس جمهوری را برای خلع سلاح کارکنان مخابرات فرستاد که بیشترشان عضو اتحادیههای CNT بودند.» انگیزهی این کار، آنگونه که خوان کوموررا توضیح داده است. این بود که «موقعیت غیرطبیعی آنجا را پایان دهند»؛ یعنی اين موقعیت را که هیچکس نمیتوانست «بدون آن که گوش نامحرم یک کنترلکننده حرفهایش را بشنود»۴۷ با کس دیگری صحبت کند. مقاومت مسلحانه در ساختمان تلفنخانه مانع از تسخیر این ساختمان توسط نیروهای پلیس شد. کمیتههای دفاع محلی در گوشه و کنار بارسلون سنگرهای خیابانی علم کردند. کمپانیس و رهبران آنارشیست از کارگران خواستند سلاحهایشان را زمین بگذارند. آتشبس شکنندهای تا ششم مه برقرار بود اما دراین روز نخستین گروهان نیروهای ضربت از راه رسید و قول و قرار حکومت را مبنی براینکه آتشبس استوار خواهد ماند و نیروهای نظامی سلاح خود را کنار خواهند گذاشت نقض کرد. نیروها تحت فرمان ژنرال پوساس بودند؛ فرماندهی سابق گارد منفور ملی که حالا عضو حزب کمونیست شده بود. درجنگی که ازپی این رویداد سر رسید نزدیک به پانصد نفر کشته و بیش از هزار نفر زخمی شدند. «روزهای ماه مه در واقع ناقوس مرگ را برای انقلاب به صدا درآورد؛ طنین شکست برای تمام انقلابیون و مرگ برای برخی از رهبرانشان».۴۸
جکسون این رویدادها را - که اهمیت زایدالوصفی در تاریخ انقلاب اسپانیا دارند- در نماهایی کلی و به مثابهی رویدادهایی حاشیهای به تصویر میکشد. روشن است که روایت یک تاریخنگار روایتی انتخابی است؛ از منظر لیبرالیسم چپگرایانهای که جکسون را به هیو تامس و بسیاری دیگر مرتبط میکند، تضعیف و تحدید انقلاب در کاتالونیا رویدادی جزئی است چرا که در این دیدگاه خود انقلاب یک انحراف بیمعنی يا یکجور تشتت نامطلوب قوا در میانهی یک کارزار برای صیانت از یک دولت بورژوایی محسوب میشود. تصمیم برای درهمشکستن انقلاب به کمک نیروی قهری اینگونه توصیف شده است:
در پنجم ماه مه کمپانیس به آتشبسی شکننده دست يافت که بر پایهی آن. مشاوران PSUC میبایست از دولت منطهای کاتالونیا کناره میگرفتند و مسالهی شرکت تلفن باید در مذاکرات آتی حل و فصل میشد. اما همان شب. آنتونیو سهسه، یکی از مقامات UGT که قرار بود به عضویت کابینهی جدید درآید، به قتل رسید. به هر روی مقامات در والنسیا در شرایطی نبودند که بیش ازاین چپهای کاتالونیا را تحمل کنند. در ششم ماه مه صدها نیروی ضربت به شهر رسیدند و سرو کلهی نیروی دریایی جمهوری هم در بندرگاه پیدا شد.۴۹
آنچه در این توصیف جالب توجه است. دقیقاً همان چیزهایی است که ناگفته باقی ماندهاند. برای مثال هیچ اشارهای به این مساله که گروهان نیروهای ضربت «آتشبس شکننده» را نقض کردهاند - آتشبسی که مورد تایید کارگران بارسلون و نیروهای آنارشیست و POUM که درهمان نزدیکی بودند قرار گرفته بود- نشده است و حتی ذکری هم از نتایج خونباریا معنای سیاسی این بیمیلی به «تحمل بیشتر چپهای کاتالونیا» به میان نيامده. هیچ اشارهای به این واقعیت نشده که علاوه بر سهسه، برنری و دیگر رهبران آنارشیست هم چه در روزهای مه و چه در هفتههای پس از آن کشته شدند،۵۰ جکسون به این واقعیت اشاره نمیکند که علاوه برنیروی دریایی جمهوری، «سر و کلهی» کشتیهای بریتانیایی هم در بندرگاه پیدا شد.۵۱ حتی اشارهای هم به روایت عینی اورول از وضع و حال گروههای ضربت در مقایسه با نیروهای مستقر در خطوط مقدم - که اورول ماههای پیش را در میانشان گذرانده- نمیکند. نیروهای ضربت «پر زرق و برق ترین نیروهایی بودند که در اسپانیا میدیدم… من به تماشای شبهنظامیانی عادت کرده بودم با لباسهای مندرس و حداقلی از تسلیحات که در جبههی آراگون میجنگیدند و نمیدانستم جهوری چنین نیروهایی را در اختیار دارد… گارد ملی و کارابینروها، که اصولاً برای حضور در جبههها تشکیل نشده بودند. تسلیحاتی بهتر و پوشاکی به مراتب بهتر از ما داشتند. گمان میکنم در تمامی جنگها چنین باشد؛ هميشه همین تقابل میان پلیسهای شق و رق پشت جبهه و سربازان مندرس خط مقدم وجود دارد».۵۲ (نگاه کنید به صفحه ۸۰)
این تقابل چیزهای زیادی را از طبیعت جنگ، آنگونه که دولت والنسیا آن را درک میکرد، آشکار میسازد. اورول کمی جلوتر این نتیجه گیری را آشکارا بیان میکند: «حکومتی که بچههای پانزدهساله را باتفنگهای چهلساله به خط مقدم میفرستد و سربازان رشیدتر و اسلحههای جدیدتر خود را در پشت جبهه نگه میدارد روشن است که از انقلاب بیشتر میترسد تا از فاشیستها. سیاست بزدلانهی در شش ماه گذشته به همین منوال بود و با چنین سیاستی همه قبول داشتند که جنگ به زودی پایان میگیرد.»۵۳ روایت جکسون از این رویداد، با نادیدهگیریها و پیشفرضهایش، نشانگر آن است که او احتمالاً با این دیدگاه موافق است که بزرگترین خطر برای اسپانیا پیروزی احتمالی انقلاب بوده است.
ظاهراً جکسون روایت اورول را تا حدی بیاعتبار میداند زیرا دربارهی آن میگوید «خوانندگان باید ادعای صادقانهی اورول را که خود میگوید اطلاعات بسیار کمی از پیچیدگیهای سیاسی اين نبرد داشته» همواره مدنظر داشته باشند. این اظهارنظر عجیبی است. یک دلیل آن اینکه تحلیلهای اورول از «پیچیدگیهای سیاسی اين نبرد» پس از گذشت سی سال همچنان به خوبی تاب آورده است؛ اگر نقصی در آن هست. احتمالاً در تمایل او به پررنگتر کردن نقش POUM در مقایسه با آنارشیستها است که البته با در نظر گرفتن این واقعیت که او عضوی از شبهنظامیان POUM بوده، چندان هم عجیب نیست. افشاگریهای او دربارهی طرهایی که در آن زمان در نشریات استالینیست و لیبرالی منتشر میشد، بسیار دقیق و بهجا بود. یافتههای جدید هم جای چندانی برای به چالش کشیدن واقعیات و تفسیرهایی که او در زمان اوج کشمکشها ارائه کرده بود نمی گذارد. البته این درست است که اورول به «ناآگاهی سیاسی» خودش معترف است. آنجا که دربارهی شکست نهایی انقلاب در ماه مه مینویسد. میگوید: «من فهمیدم -هرچند به واسطهی ناآگاهی سیاسیام، نه آنقدر روشن که میبایست - که هرگاه حکومت از خودش مطمئن میشود. برخشونت و انتقامگیریاش میافزاید.» اما این شکل «ناآگاهی سیاسی» در آثار تاریخی متاخرتر هم تنیده شده است.
کمی پس از روزهای مه، دولت کابایرو سقوط کرد و خوان نگرین نخستوزیر جمهوری اسپانیا شد. بروئه و تمیمه. نگرین را اينگونه توصیف کردهاند: «… او مدافع بی چون و چرای مالکیت کاپیتالیستی و دشمن قاطع اشتراکیسازی است؛ همان کسی که وزرای برآمده از CNT او را مانع تصویب تمام پیشنهادهایشان میدیدند. او همان کسی است که کارابینروها را با سرسختی تمام از نو سازمان داد و برانتقال ذخیرههای طلای جمهوری به اتحاد جماهیر شوروی نظارت میکرد. میانهروها به او اعتماد داشتند… (و) با کمونیستها هم به خوبی کنار میآمد.»
نخستین کار بزرگ دولت نگرین سرکوب POUM و تثبیت کنترل دولت مرکزی بر کاتالونیا بود. پس از آن دولت توجه خود را به آراگون معطوف کرد که از نخستین روزهای انقلاب عمدتا در دست آنارشیستها بود، اشتراکیسازی کشاورزی در آن به شکل گستردهای روی داده و عناصر کمونیستی آن به شدت ضعیف بودند. شوراهای شهری این ایالت توسط مجمع آراگون هماهنگ میشدند که خواکین آسکاسو، یکی از شبهنظامیان شناختهشدهی CNT در صدرآن بود. یکی از برادران آسکاسو در روزهای مه در بارسلون کشته شده بود. آنارشیستها زمانی که قدرت در دست کابایرو بود پذیرفته بودند تا کرسیهایی را هم به نمایندگان احزاب ضدفاشیست. از جمله کمونیستها بدهند، اما اکثریت اعضای مجمع هم چنان آنارشیست بودند. در ماه آگوست. دولت نگرین امحاء مجمع آراگون را اعلام و یک لشکر از ارتش اسپانیا را، به فرماندهی یک افسر کمونیست به نام انریکه لیستر، برای اجرایی کردن فرمان امحاء کمیتههای محلی، سرنگون کردن واحدهای اشتراکی و برقراری کنترل حکومت مرکزی روانهی آراگون ساخت. آسکاسو به اتهام دست داشتن در سرقت جواهرات - یعنی جواهراتی که توسط مجمع و برای پرداخت هزینههایش در پاییز ۱۹۳۶ «دزدیده» شده بود- بازداشت شد. مطبوعات آنارشیستی محلی به نفع نشریات کمونیستی سرکوب و مراکز آتارشیستها اشغال و تعطیل شدند. آخرین سنگر آنارشیستها در ۲۱ سپتامبر و با کمک تانکها و توپخانهی ارتش جمهوری سقوط کرد. به دلیل سانسور شدیدی که از سوی حکومت اعمال میشد، مدارک مستقیم و دست اول بسیار کمی در دست است که به شرح این رویدادها بپردازند و بیشتر تاریخنگاران هم از این رویدادها به سادگی عبور کردهاند.۵۴ به روایت مارو، «نشریات رسمی CNT… حمله به آراگون را با تسخیر آستوریاس توسط ژنرال لوپس اوچوآ در اکتبر ۱۹۳۴ مقایسه میکردند»؛ این رویداد از خونبارترین اعمال سرکوب در تاریخ اسپانیای مدرن است. هرچند این مقایسه اغراقآمیز به نظر میرسد. اما این واقعیت است که تمامی سازمانهای مدیریتی خلقی توسط واحدهای نظامی لیستر منکوب شدند و انقلاب، تا آنجا که به ایالت آراگون مربوط میشد. تمام شده بود.
جکسون دربارهی تمام این مسائل به این ترتیب اظهارنظر می کند:
در یازدهم آگوست. حکومت امحاء مجمع آراگون را اعلام کرد؛ شورایی مدیریتی تحت سلطهی آنارشیستها که در دسامبر ۱۹۳۶ توسط لارگو کابایرو به رسمیت شناخته شده بود. همه میدانستند که دهقانان از مجمع متنفرند. آنارشیستها خطوط مقدم جنگ را در زمان درگیریهای بارسلون خالی کرده بودند و صرف وجود مجمع چالشی جدی در برابر اقتدار دولت مرکزی محسوب میشد. با همهی اين دلایل، نگرین ذرهای در ارسال نیروهای نظامی و بازداشت مقامات آنارشیست درنگ نکرد. به هر روی زمانی که اقتدارشان از بین رفت آنان هم آزاد شدند.۵۵
این اشارات بیشتر از قبلیها جالب توجهاند. اول به این اتهام توجه کنید که آنارشیستها در روزهای مه جبهه را ترک کرده بودند. این درست است که برخی از گروهانهای آنارشیست و نیروهای POUM برای حرکت به سمت بارسلون آماده میشدند. اما پس از برقراری «آتشبس شکننده» در پنجم مه از این کار منصرف شدند؛ هیچ نیرویی از آنارشیستها حتی به سمت بارسلون حرکت هم نکردند تا از کارگران بارسلونی و سازمانهایشان در برابر حملات [جمهوری] دفاع کنند. اما یک ستون موتوریزهی پنجهزار نفری از نیروهای ضربت به دستور دولت روانه شدند تا «آتشبس شکننده»۵۶ را بشکنند. بنابراین تنها نیروهایی که در زمان درگیریهای بارسلون جبهه را «خالی کردند»، آنانی بودند که توسط حکومت و برای اتمام مسئولیت نابودی قهری انقلاب اعزام شده بودند. مشاهدات
اورول را که پیشتر نقل کردیم به یاد بیاورید.
دربارهی این ادعای جکسون که «همه میدانستند که دهقانان از مجمع متنفرند» چه؟ مانند سایر مواردی که نقل کردم دراینجا هم جکسون از ارائهی هر شاهدی که بتوان براساس آن چنین حکمی صادر کرد سر باز میزند. مفصلترین بررسیها دربارهی واحدهای اشتراکی را میتوان در منابع آتارشیستها یافت و این منابع گویای آناند که اشتراکیسازی در آراگون گستردهتر و موفقتر از هر جای دیگر بوده است.۵۷ هم CNT و هم فدراسیون کارگران زراعی UGT در حمایت از اشتراکیسازی سرسختی نشان میدادند و هیچ تردیدی در این نیست که هر دویشان سازمانهایی تودهای بودهاند. شماری از غیرآنارشیستهایی که اشتراکیسازی در آراگون را شخصاً و مستقیماً مشاهده کردهاند، گزارشهای بسیار خوشایندی ارائه کرده و بر خصلت داوطلبانه بودن آن تاکید کردهاند.۵۸ به روایت گاستون لوال یک مشاهدهگر آنارشیست که مطالعات مفصلی را درباب اشتراکیشدن نواحی روستایی تدوین کرده است، «در آراگون ۷۵ درصد زمینداران خرد، داوطلبانه به نظم نوین امور تن داده بودند و دیگران هم وادار به مشارکت در اشتراکیسازی نمیشدند.۵۹ دیگر مشاهدهگران آنارشیست - مشخصاً آگوستین سوچی- گزارش مفصلی از عملکرد واحدهای اشتراکی به دست دادهاند. به هیچ روی نمیتوان گزارشهای این افراد را با داعیهی «همه میدانستند که دهقانان از مجمع متنفرند» آشتی داد، مگرآنکه کسی به پذیرش سطحی شگفت از تحریف و تزویر علاقمند باشد یا آنکه واژهی «دهقان» را به «زمینداران منفرد» محدود کند که در این حالت اخیر، داعیه [ی جکسون] درست ازآب در میآید. اما از میان برداشتن مجمع را براساس این پیشفرض توجیه میکند که اين تنها حقوق زمینداران منفرد است که میباید حفظ شود و نه حقوق کارگران بیزمین. اندک تردیدی دراين خصوص وجود دارد که واحدهای اشتراکی از لحاظ اقتصادی موفق بودهاند.۶۰ چنین توفیقی اگر اشتراکیسازی امری اجباری و مورد نفرت کشاورزان میبود. چندان محتمل به نظر نمیرسد.
پیش از این نتیجهگیری کلی بولوتن را - مبتنی بر مجموعهی گستردهای از شواهد و مدارک- نقل کردهام که اگر زارعان منفرد پیشرفت و گسترش اشتراکیسازی اراضی زراعی را با نگرانی تعقیب میکردند، «اما در مقابل، کارگران زراعی تشکیلات سازمان آنارکو سندیکالیست CNT و سوسیالیستهای UGT در آن طلوع عصری جدید را میدیدند. این نتیجه گیری، با توجه به اسناد و مصالحی که در اختیار ماست. کاملاً عقلانی به نظر میرسد. خصوصاً با توجه به قضایای آراگون، بولوتن یادآور میشود «کشاورزان گرفتار در زیر بار قرض شدیداً از ایدههای CNT و FAI [فدراسیون آنارشیستهای ایبریا] تاثیر میپذیرفتند و این عامل تکانهی خودانگیختهی بسیار قدرتمندی را برای کشاورزی اشتراکی فراهم میساخت»؛ هرچند دشواریهایی که در منابع آنارشیستی نقل شدهاند، در بازگویی شکستها هم بسیار صادقانه عمل کردهاند. بولوتن در بیان این مساله که نزدیک به هفتاد درصد جمعیت نواحی روستایی آراگون در واحدهای اشتراکی زندگی میکردهاند. در میان تمامی منابع مورد استفادهاش به دو منبع کمونیستی هم ارجاع میدهد (ص. ۷۱)؛ او اضافه میکند «بسیاری از ۴۵۰ واحد اشتراکی این منطقه تا حد زیادی داوطلبانه بودند» هرچند «حضور نیروهای شبهنظامی متعلق به نواحی مجاور در کاتالونیا که اکثریتشان عضو CNT و FAI بودند هم «به طریقی» در توفیق این اشتراکیسازی گسترده اثرگذار بوده است. بولوتن همچنین به این نکته اشاره دارد که هرچند در بسیاری از موارد زارعان صاحب زمین به پیوستن به نظام اشتراکی مجبور نمیشدند، اما دلایل دیگری برای این کار داشتند: «… نه تنها آنان نمیتوانستند از نیروی کار مزدوری استفاده کنند و ترکیب محصول خود را آزادانه تعیین کنند… که عموماً از منافعی که کشاورزان واحدهای اشتراکی از آن برخوردار بودند هم بینصیب میماندند» (ص. ۷۲). بولوتن از تلاش کمونیستها در آوریل ۱۹۳۷ مینویسد که کوشیدند در «مناطقی که CNT و UGT با توافقهای متقابل [با کشاورزان] واحدهای اشتراکی برقرار کرده بودند»، ایجاد دودستگی و نفاق کنند (ص. ۱۹۵) در برخی از موارد جنگ و جدالهایی به راه انداختند و بنا بر منابع و مستندات CNT چندین نفر را ترور کردند.۶۱
تحلیل مفصل بولوتن از رویدادهای تابستان ۱۹۳۷ به خوبی مسالهی دیدگاههای کشاورزان دربارهی اشتراکیسازی را آشکار میسازد:
این امری ناگزیر بود که حملات علیه واحدهای اشتراکی تاثیر نامطلوبی بر اقتصاد روستایی و روحیهی تودهها برجای بگذارد. زیرا هرچند این مساله حقیقت دارد که اشتراکیسازی در برخی از مناطق مورد لعن و نفرین اکثریت کشاورزان بود، اما این هم به همان اندازه راست است که در دیگر نواحی واحدهای کشاورزی اشتراکی به صورت خودانگیخته و توسط تودههایی از جمعیت کشاورز تشکیل شده بودند. برای مثال در ایالت تولدو جایی که حتی پیش از شروع جنگ هم واحدهای کشاورزی اشتراکی وجود داشتند.، بنابر روایت منابع نزدیک به کمونیستها، ۸۳ درصد از کشاورزان تصمیم به کشت اشتراکی زمینهایشان گرفتند. وقتی در آستانهی برداشت تابستانی محصول (در سال ۱۹۳۷) کارزار ستیز با اشتراکیسازی به اوج خود رسید… موجی از ناخشنودی و هراس به جان کارگران زراعی افتاد. در بسیاری از مناطق کارگران کار روی زمین را رها کردند یا با بیمیلی به کار ادامه دادند و این خطر وجود داشت که بخش قابل توجهی از محصول، که در شرایط جنگی اهمیتی حیاتی داشت برداشتنشده رها شود تا فاسد شود. (ص. ۱۹۶)
بولوتن نشان میدهد که در چنین شرایطی بود که کمونیستها ناچار شدند سیاستهایشان را تغییر دهند و واحدهای اشتراکی را - موقتاً تحمل کنند. ابلاغیهای صادر شد که واحدهای اشتراکی را «در طول سال کشاورزی جاری» مجاز میشمرد و به این واحدها کمکهایی را پیشنهاد میکرد. این ابلاغیه «در دورهی بسیار مهم برداشت محصول، شکلی از آرامش و آسودگی را در نواحی روستایی برقرار ساخت». اما بلافاصله پس از آنکه محصولات گردآوری شد.، سیاستها بار دیگر به سرکوبی خشونتبار تغییر کرد. بولوتن از منابع کمونیستی نقل میکند که چگونه «کارزاری کوتاه اما کوبنده در آغاز ماه آگوست » راه را برای امحاء مجمع آراگون هموار ساخت. پس از ابلاغیهی امحاء مجمع؛ «فرماندار تازه به قدرترسیدهی ایالت، خوسه ایگناسیو مانتهکُن که از اعضای حزب جمهوریخواهان چپگرا هم بود. اما در نهان با حزب کمونیست همدلی میکرد (او پس از جنگ و در تبعید رسماً به حزب کمونیست پیوست)… دستور درهم شکستن مزارع اشتراکی را صادر کرد». این دستور بدین معناست: قوای لیستر توانسته بود با زور و ارعاب نظم قدیم را احیاء کند. بولوتن از منابع کمونیستیای نقل قول میکند که خشونت گستردهی روشهای لیستر را تصدیق میکنند. او گفتهای از دبیرکل کمونیست انستیتوی اصلاحات زراعی را بازگو میکند که معترف است روشهای به کار گرفته شده برای امحاء واحدهای اشتراکی «اشتباه بسیار بزرگی بود و بیسامانی شدیدی را در نواحی روستایی به راه انداخت »، زیرا «آنانی که از واحدهای اشتراکی ناراضی بودند… به این واحدها یورش بردند و تجهیزات کاشت و برداشت محصولشان را بردند و میان خود قسمت کردند. بدون آنکه در نظر داشته باشند این واحدها بدون زوریا فشار شکل گرفته بودند. پربار بودند و شکلی از سازماندهی را به تصویر میکشیدند… در نتیجه؛ کار روی زمین تقریباً به تمامی کنار گذاشته شد و یکچهارم اراضی برای فصل کاشت آماده نشد» (ص. ۲۰۰). یکبار دیگر تلطیف سرکوبگری خشونتبار واحدهای اشتراکی برای جلوگیری از بروز فاجعه، ضرورت یافت. بولوتن با جمعبندی این رویدادها، شرایط به وجود آمده را این گونه توصیف میکند:
هرچند شرایط در آراگون کمی بهتر شد. اما نفرت و ستیزی که با از میان بردن واحدهای اشتراکی و سرکوبگری متعاقب آن به وجود آمد. هیچگاه به تمامی برطرف نشد. آن حس سرخوردگی که روحیهی نیروهای آنارکوسندیکالیست را در جبههی آراگون تضعیف کرد هم هیچگاه از میان نرفت؛ احساسی که بیتردید در شکست آن جبهه در چندماه پس ازاین رویداد تاثیری ژرف گذاشت… پس از ویران کردن مزارع اشتراکی در آراگون حزب کمونیست ناگزیر شد سیاستهایش را تعدیل کند و در نواحی دیگر، در مواجهه با زمینداران سابقی که چشمانتظار بازپسگیری زمینهای مصادرهشدهشان بودند، حتی ناگزیر به دفاع از اشتراکیسازی شد… (صص. ۲۰۱-۲۰۰).
گمان میکنم در بازگشت به نظرات جکسون، چارهای جزاین نداریم که بپذیريم این نظریات اوضاع را به گونهای شدیداً گمراهکننده بازنمایی کردهاند.۶۲ امحاء مجمع آراگون و تخریب پهندامنهی واحدهای اشتراکی توسط نیروهای نظامی تنها مرحلهی دیگری از قلع و قمع انقلاب مردمی و احیاء نظم کهن بود. اجازه بدهید تاکید کنم انتقاد من از جکسون به دلیل نگرش منفی او نسبت به انقلاب سوسیالیستی نیست. بلکه به دلیل شکست او در عینیگرایی در زمان پرداختن به انقلاب و سرکوبگریهای پس ازآن است.
در میان تاریخنگاران جنگ داخلی، دیدگاه غالب آن است که سیاست کمونیستها - که برای جلب حمایت داخلی و بینالمللی از جمهوری متوقف کردن و بازگرداندن موج انقلاب ضروری است- ذاتاً صحیح بوده است. برای مثال جکسون میگوید کابایرو «دریافت که بازسازی اقتدار دولت جمهوری و همکاری نزدیک با لیبرالهای طبقهی متوسط ضروری است.» رهبران آنارشیستی هم که به دولت راه یافته بودند همین دیدگاه را داشتند، به نیت خیر لیبرالهایی مانند کمپانیس اعتماد داشتند و - آنطور که بعدها معلوم شد.، سادهلوحانه- باور کرده بودند دموکراسیهای غربی به کمکشان خواهند آمد.
سیاست دیگری که به موازات این نگاه و در نقطهی مخالف آن پیش میرفت. سیاستی بود که توسط کامیو برنری تشویق میشد. او در نامهی سرگشادهی خود به فدریکا مونتسنی۶۳ وزیر آنارشیست. دیدگاههای خود را به این طریق جمعبندی کرد: «اين دو راهی یعنی جنگ يا انقلاب دیگر هیچ معنایی ندارد. تنها دوراهی موجود این است: پیروزی بر فرانکو از طریق جنگی انقلابی، یا شکست» (حروف کج از خود برنری است). بحث او این است که مراکش باید استقلال خود را به دست آورد و باید کوشید شورش نظامیان را از طریق شمال آفریقا برهم زد. بنابراین باید نزاعی انقلابی را علیه سرمایهداری غربی در شمال آفریقا، و همزمان علیه رژیم بورژوایی اسپانیا، که آرامآرام در حال نابودی دستاوردهای انقلاب جولای هستند، سامان داد. نخستین جبهه باید جبههای سیاسی باشد. فرانکو شدیداً به نیروی سربازان مور خصوصاً تعداد قابل توجهی از اتباع مراکش فرانسه تکیه داشت. جمهوری میتوانست از این واقعیت بهرهبرداری کند. روحیهی نیروهای ملی گرا را تضعیف کند و حتی شاید با تحریک سیاسی با استفاده از جایگزینی عینی برای پان - اسلامیسم یعنی مشخصاً با استفاده از ایدهی یک انقلاب مراکشی آنان را به گرایشهای انقلابی جلب کند. برنری که این نامه را در آوریل ۱۹۳۷ مینوشت. بر این باور بود که ارتش جمهوری باید در دفاع از انقلاب تجدید سازمان یابد تا شاید بدینترتیب بتواند روحیهی مشارکت تودهها را، به همان سبک و سیاقی که در نخستین روزهای انقلاب وجود داشت، احیاء کنند. او کلمات هممیهن شجاعش لوئیس برتونی را بازگو میکند که از جبههی اوئسکا برایش نوشته بود:
جنگ اسپانیا، بدون باورهای نو بدون ایدهای از تغییر و تحول اجتماعی، بدون شکوه و عظمت انقلابی، بدون هیچ معنای جهانی، دیگر یک جنگ ملی صرف است برای دست یافتن به استقلال که ادامه دادن آن برای پرهیز از ویرانیهایی که سرمایهسالاری بینالمللی خواستار آن است ضروری ۳۵۵ ۹است. هنوز پرسش هراسناک زندگی یا مرگ به قوت خود باقی است، اما این دیگر جنگی برای ساختن جامعهای نو و انسانیتی نو نیست.
در چنین جنگی آن عامل انسانی که میتواند پیروزی در برابر فاشیسم را به همراه داشته باشد از میان رفته است. در نگاهی گذشتهنگر، ایدههای برنری به نظر کاملاً عقلانی میرسند. در واقعیت هم نمایندگانی از ملیگرایان مراکشی به دولت والنسیا نزدیک شدند و از آنان درخواست سلاح و یراق جنگ کردند، اما کابایرو، که پیشنهاد امتیازاتی ارضی در شمال آفریقا را برای جلب حمایت فرانسه و انگلستان به آنان داده بود، با درخواستشان مخالفت کرد. بروئه و تمیمه در اظهارنظرهایشان دربارهی این واقعیات به این نکته اشاره میکنند که این سیاستها، جمهوری را از ابزار «تمایل انقلابی به شکست در ارتش دشمن» محروم ساخت؛ عاملی که حتی میتوانست به ابزاری علیه مداخلهی نظامی ایتالیاییها هم مبدل شود. درسوی دیگر، جکسون پیشنهاد برنری را با این اشاره که استقلال مراکش (حتی کمک به ملی گرایان مراکشی) «ژستی بود که در پاریس و لندن شدیداً مورد حمایت قرار می گرفت»،آن را کنار میگذارد. البته درست این است که بعید به نظر میرسد چنین پیشرفتی اشتیاق و حمایتی را در فرانسه یا بریتانیا برمیانگیخت. همانطور که برنری اشاره میکند «نیازی به گفتن نیست که نمیتوان همزمان هم منافع بریتانیا و فرانسه را در مراکش تضمین کرد و هم قیامی را در این منطقه سازمان داد». اما اظهارنظرهای جکسون به مسالهی اصلی نمیپردازد. مسالهی اصلی این است که آیا جنگی انقلابی آنگونه که چپها پیشنهاد میدادند. میتوانست انقلاب اسپانیا را هم از فاشیستها در خط مقدم جنگ و هم از ائتلاف بورژواها-کمونیستها در بطن دولت حفظ کند؟ يا اينکه آیا جمهوری میتوانست به واسطهی منازعهای سیاسی که سربازان مور ارتش فرانکو را درگیر خود سازد خود را نجات دهد یا دست کم روحیهی سربازان دشمن را تضعیف کند؟ با در نظر گرفتن سطح اتکای کابایرو به پشتیبانیهای آتی دموکراسیهای غربی، ساده میتوان فهمید چرا او جذب این نقشهی جسورانه نشد. به هر روی با توجه به آنچه امروز میدانیم؛ رویکرد جکسون در نفی سریع و بیمقدمهی جنگ انقلابی، بیش از حد جاهلانه مینماید.
افزون براین مشاهدات برتونی از جبههی اوئسکا را مجموعهای از شواهد دیگر تایید میکنند که به برخی از آنها پیشتر اشاره شد. حتی آنانی که با راهبرد کمونیستها که نظم و کنترل مرکزی را ضروری میدانست موافقاند. تصدیق میکنند سرکوبگریهایی که در نهایت به بخش پایانناپذیری از این راهبرد مبدل شد «روحیهی جنگندگی مردم را از میان میبرد.»۶۴ اين از آن فکرهای غیرقابل اثبات است. اما به باور من بسیاری از صاحبنظران [تاریخ جنگ داخلی] اهمیت عامل سیاسی را به جد دست کم گرفتهاند؛ توان بالقوهای که دریک نزاع خلقی و برای صیانت از دستاوردهای انقلاب وجود داشت. احتمالاً به همین دلیل است که آستوریاس تنها منطقهای از اسپانیا که نظام مبتنی بر کمیتههای UGT-CNT در آن جای خود را به کنترل مرکزی نداد، همچنین تنها منطقهای است که نبردهای چریکی در آن پس از پیروزی فرانکو هم ادامه یافت. بروئه و تمیمه بر این باورند۶۵ که مقاومت پارتیزانهای آستوریاس «عمق شور انقلابی را آشکار میسازد. در شرایطی که هنوز به واسطهی استقرار دوبارهی اقتدار دولتی دستخوش فروپاشی نشده و با حزم و احتیاط بیشتری به عمل در میآید. جای هیچ تردیدی نیست که انقلاب هم در میان تودههای اسپانیا گسترش یافته بود و هم در اعماق وجودشان ريشه داشت. کاملاً محتمل به نظر میرسد که جنگی انقلابی به آن طریق که برنری مدافع آن بود. علیرغم برتری قوای نظامی ارتشهای فاشیست. میتوانست موفقیتآمیز باشد. این ایده که آدمیان میتوانند بر ماشینها غلبه کنند دیگر آنقدرها رومانتیک يا ابلهانه به نظر نمیرسد که در سالهای پیش.
علاوه بر این آنگونه که تاریخ ضدانقلاب آشکارا به ما نشان میدهد. اعتماد رهبران آنارشیست به دولت بورژوا عمل قابل تحسینی نبود. در نگاهی گذشتهنگر به نظر میرسد نظر برنری درست بوده که این رهبران نباید در دولت بورژوایی ایفای نقش کنند. بلکه باید خواهان جایگزینی این دولت با نهادهایی زادهی انقلاب باشند.۶۶ گارسیا اولیور وزیر آنارشیست. چنین اظهارنظر کرد که «ما به گفتهها و شخصیت این دموکراتمسلک کاتالونیایی اعتماد کردیم و او یعنی کمپانیس را در مقام ریاست شورای عمومی کاتالونیا حفظ کردیم و حامیاش بودیم»۶۷ آن هم در زمانی که دستکم در کاتالونیا، سازمانهای کارگری به سادگی میتوانستند دم و دستگاه دولت را برکنار کنند و همانند احزاب سیاسی قبلی آنها را هم از میان ببرند؛ همانطور که ساختار قدیمی اقتصاد را هم با ساختاری کاملاً جدید جایگزین کردند. کمپانیس کاملا به این نکته آگاه بود که مرزهایی وجود دارد که او قادر نیست فراتر از آنها با آنارشیستها همکاری کند. او در مصاحبهای با اچ. ای. کامینسکی؛ از نام بردن از این خطوط مرز سر باز زد اما ابراز امیدواری کرد که «تودههای آنارشیست با خرد خیرخواهانهی رهبرانشان مخالفت نکنند»؛ رهبرانی که «مسئولیتهای محولشده به ایشان را برعهده گرفتهاند». او مسئولیت خودش را «هدایت این مسئولیتها در مسیری شایا» میدانست که هرچند توضیح بیشتری دربارهی آن نداد، اما آنطور که در رویدادهای بعد معلوم شد، مسیری بود که به رویدادهای روزهای مه میانجامید.۶۸ احتمالا دیدگاه کمپانیس دربارهی تمایل رهبران آنارشیست به همکاری؛ به روشنی در پاسخ او به پرسش نشریهی New Statesman and nation نمود یافته است. خبرنگار این نشریه پیشبینی کرد که ترور شهردار آنارشیست شهر پوئیگسردا میتواند به یک شورش منتهی شود: «او (کمپانیس) پوزخندی زد و گفت آنارشیستها تسلیم میشوند. همانطور که قبل از این تسلیم شدهاند.»۶۹ همانطور که پیش از این با برخی جزئیات نشان داده شد، اتحاد لیبرالها- حزب کمونیست، به هیچ روی قصد نداشت جنگ با فرانکو را نسبت به در هم شکستن انقلاب در اولویت قرار دهد. یکی از سخنگویان کوموررا این مساله را به روشنی بیان کرد: «اين یکی از شعارهایی بود که به PSUS نسبت میدادند: «قبل از گرفتن ساراگوسا باید بارسلونا را بگیرید». این شعار وضع ما را به درستی نشان می دهد…»۷۰ کوموررا خود از آغاز کمپانیس را به ایستادگی در مقابل CNT ترغیب میکرد.۷۱ به باور او نخستین وظیفهی ائتلاف ضدفاشیسم از میان بردن کمیتههای انقلابی بود.۷۲ من پیش از این مستندات بسیاری را ارائه کردهام که نشان میدهد سرکوبگری اعمالشده توسط جبههی مردمی شدیداً تعهد تودهها و مشارکتشان درجنگ علیه فاشیستها را تضعیف کرد. آنچه برای جورج اورول آشکار بود. در چشم کارگران بارسلون و دهقانان روستاهای اشتراکیشدهی آراگون هم آشکار بود: انتلاف لیبرال-کمونیست تغییر و تحول انقلابی جامعهی اسپانیا را تاب نمیآورد و تمام توان خود را تنها پس از آنکه نظم کهن را دوباره - و حتی اگرلازم باشد به زور- مستقر ساخت به جنگ با فرانکو معطوف میسازد.۷۳
چندان جای تردید نیست که کارگران زراعی در مزارع اشتراکی به خوبی محتوای اجتماعی مستتر در تمایل به انسجام و کنترل مرکزی را درک میکردند. ما این مساله را نه فقط بر اساس منابع آنارشیستی، که همچنین از نشریات سوسیالیستی بهار ۱۹۳۷ درمیياييم. در روز اول ماه مه Adelante [»به معنی «به پیش] روزنامهی حزب سوسیالیست چنین نوشت:
در زمان آغاز شورش فاشیستها، سازمانهای کارگری و عناصر دموکراتیک در کشور، بر این نکته توافق داشتند که این به اصطلاح انقلاب ملیگرایانه. که مردم ما را به فروغلتیدن در مغاکی از ژرفترین شوربختیها تهدید میکرد. تنها با انقلابی سوسیالیستی قابل توقف است. اما حزب کمونیست با تمام توان خود مخالف این دیدگاه بود. گویا این حزب نظریات پیشین خود را در باب «جمهوری کارگران و دهقانان» و [برقراری] یک «دیکتاتوری پرولتاریا» به تمامی فراموش کرده است.
از تکرار مستمر شعار جدید این حزب یعنی جمهوری دموکراتیک پارلمانی روشن است که حزب کمونیست تمام درک و دریافت خود از واقعیت را از دست داده است. در زمانی که بخشهای کاتولیک و محافظه کار بورژوازی اسپانیا نظام کهنهی خود را ویرانشده میدیدند و هیچ راهی برای نجات آن نمییافتند حزب کمونیست امید تازهای پیش رویشان گذاشت. حزب به آنان اطمینان داد که جمهوری دموکراتیک بورژوایی که خواهان آن است هیچ مشکلی بر سر راه تبلیغات کاتولیکی قرار نخواهد داد و فراتر از همه نشان داد که در دفاع از منافع طبقاتی بورژوازی ثابتقدم است.۷۴
این مساله که چنین نگرهای در نواحی روستایی انتشار يافته بود یا نه، به واسطهی پرسشنامهای که توسط Adlante در اختیار دبیران فدراسیون کارگران زراعی UGT قرار گرفته بود، به صورت دراماتیکی مهر تایید خورد. نتایج این پرسشنامه را که در ژوئن (۷۵)۱۹۳۷ منتشر شد. میتوان به قرار زیر خلاصه کرد:
پاسخهای ارائهشده به این سوالات همدلی شگفتانگیزی را آشکار ساخت. همهجا داستان همین است. واحدهای اشتراکی دهقانان امروزه آماج پرشورترین مخالفتهای حزب کمونیست هستند. کمونیستها کشاورزان ثروتمند را، که در جستجوی نیروی کار ارزان هستند و بنا به دلایلی خصومت زایدالوصفی با فعالیتهای اشتراکی کشاورزان فقیر دارند. سازماندهی کردند. ٍ اینها همان عناصری هستند که پیش از انقلاب با فاشیستها و سلطنتطلبها همدلی میکردند و حالا، به شهادت نمایندگان اتحادیههای کارگری راه خودشان را میان ردههای مختلف حزب کمونیست باز کردهاند. در خصوص تاثیرات عمومی فعالیتهای کمونیستها در کشور، دبیران UGT تنها یک نظر دارند که نمایندهشان در تشکیلات والنسیا با این کلمات بیانش کرده است: «اين یک مصیبت است. به معنای واقعی کلمه».۷۶
تصور این مساله که درک این «مصیبت» چه تاثیری بر تمایل کارگران زراعی به مشارکت در جنگ علیه فاشیستها داشته. آن هم با تمام قربانیهایی که این گروه دادهاند، کار چندان دشواری نیست. نگاه دولت مرکزی به انقلاب به واسطهی رفتارهایش نمودی خشونتبار یافت و در تبلیغاتش نیز آشکار شد. یکی از وزرای پیشین شرایط را این گونه توصیف میکند:
واقعیتی که ائتلاف حزب کمونیست اسپانیا با جمهوریخواهان چپگرا و سوسیالیستهای دستراستی در صدد پنهان کردن آن بود، این بود که در نیمی از خاک اسپانیا، انقلاب سوسیالیستی موفقیتآمیزی در جریان بود. توفیق اين انقلاب به معنی اشتراکیسازی کارخانهها و مزارعی بود که دیگر تحت کنترل اتحادیهها کار میکردند و بهرهوری بسیار بالایی هم داشتند. در طول سه ماهی که من تحت ریاست آلوارس دل بایو مدیر پروپاگاندا [به نفع جمهوری] در ایالات متحده و انگلستان و پس از آن وزیر امور خارجهی دولت والنسیا بودم به من آموزش داده شد که حتی یک کلمه دربارهی این انقلاب اقتصادی در نواحی وفادار اسپانیا [به جمهوری و نظم کهن] درز نکند. حتی هیچ خبرنگار خارجی هم در والنسیا اجازه نداشت آزادانه از انقلابی که در حال وقوع بود بنویسد.۷۷
به بیانی خلاصه، دلایل زیادی برای این اعتقاد وجود دارد که سیاست اقتدارگرا و متمرکز اعمال شده از سوی ائتلاف لیبرال-کمونیست که با قوای قهری به پیش میرفت و در عین حال خود را در پشت پروپاگاندای منتشرشده برای روشنفکران غربی۷۸ پنهان میکرد و هنوز هم دست بالا را در تاریخنویسی دارد. باعث کاهش قابل توجهی در اراده [ی تودهها] برای جنگیدن با فرانکو یا حتی نابودی آن شد. به همان اندازه که این قضاوت صحیح و دقیق است. به همان اندازه گزینهی جایگزین پیشنهادشده توسط برنری و به اصطلاح «افراطگرایان» چپ مقبولیت مییاید.
همانطور که پیشتر اشاره شد، کابایرو و وزرای آنارشیست او سیاست ضدانقلابی را به دلیل اعتمادشان به دموکراسیهای غربی در پیش گرفته بودند و مطمئن بودند آنها دیریا زود به کمکشان خواهند آمد. چنین احساسی احتمالا در ۱۹۳۷ قابل درک میبود. اما به هر روی بسیار عجیب است که تاریخنگاری در دههی ۱۹۶۰ پیشنهاد زمینگیر کردن فرانکو درپشت جبههی خودش با گسترش دادن جنگ انقلابی به مراکش را، به این بهانه که احتمالاً به نارضایتی سرمایهداری غربی میانجامد کنار بگذارد.
برنری در باور خود مبنی بر اینکه دموکراسیهای غربی در جنگی ضدفاشیستی در اسپانیا شرکت نخواهند کرد. کاملاً محق بود. در واقع همداستانی آنان با شورش فاشیستی چیز کمی نبود. بانکداران فرانسوی که عموماً طرفدار فرانکو بودند؛ از ترخیص طلاهای دولت وفادار [به جمهوری] ممانعت به عمل آوردند و بدینترتیب مانع از خرید تسلیحات توسط دولت و عاملی برای وابستگی بیشتر جمهوری به اتحاد جماهیرشوروی شدند.۷۹ سیاست «عدم مداخله» که به صورت موثری مانع از کمک دولتهای غربی به جمهوری شد. آن هم در شرایطی که هیتلر و موسولینی جنگ را به نفع فرانکو رقم میزدند هم در واقع توسط دولت فرانسه پیشنهاد شد، هرچند فشار شدید بریتانیا هم در وضع آن موثر بود.۸۰
در خصوص بریتانیا، امید به اینکه این کشور به کمک جمهوری بیاید از همان ابتدا امیدی غیرواقع گرایانه بود. تنها چند روز پس از کودتای فرانکو دبیر سرویس خارجی پاری - سوار نوشت: «دست کم چهار کشور منافع فعالی در این کارزار دارند: فرانسه که مدافع حکومت مادرید است و بریتانیا، آلمان و ایتالیا که هریک کمکهایی مخفیانه اما اثرگذار به این يا آن گروه ستیزهجو کردهاند. در واقع حمایت بریتانیاییها از فرانکو، از همان آغازین صحنههای شورش شکلی کاملاً عینی داشت. نیروی دریایی اسپانیا به جمهوری وفادار ماند(۳) و تلاش کرد مانع از انتقال دریایی نیروهای فرانکو از مراکش به خاک اسپانیا شود. مداخلات ایتالیا و آلمان برای ناکام گذاشتن این تلاشها به خوبی ثبت و ضبط شده است.۸۲ نقش بریتانیاییها دراین خصوص کمتر مورد توجه قرار گرفته اما بر اساس گزارشهای آن زمان میتوان به آن پی برد. دريازدهم آگوست ۱۹۳۶ روزنامهی نیویورک تایمز در صفحهی اول خود گزارشی دربارهی فعالیتهای نیروی دریایی بریتانیا در تنگهی جبلالطارق [یا خیبرالتار] منتشر کرد و نوشت «اين فعاليتها، با ممانعت از حملهی نیروی دریایی اسپانیا به آلخسیراس جایی که نیروهای مراکشی در آن از کشتی پیاده میشدند. به شورشیها یاری رساند» (چند روز پیش از آن؛ ناوهای وفادار به جمهوری آلخسیراس را بمباران کرده و خساراتی به کنسولگری بریتانیا وارده آورده بودند). یکی از نیروهای اعزامشده به جیلالطارق اوضاع را اینگونه توصیف کرده است:
بریتانیا که از به مخاطره افتادن کشتیرانی و بیطرفی منطقهی جبلالطارق توسط گروههای اسپانیایی درگیر [در جنگ داخلی] به خشم آمده بود، دیشب عملاً بندر خیبرالتار را با قراردادن ناو جنگی غولپیکر کویین الیزابت در وسط ورودی بندرگاه مسدود کرد و بیوقفه با نورافکن خود به آبهای اطراف پیغام فرستاد.
امروز تعداد زیادی ناو جنگی بریتانیایی در سراسر تنگه به گشتزنی پرداختند تا از هرگونه مداخلهای در کنترل کشور متبوعشان بر ورودی دریای مدیترانه که منطقهای حیاتی برای «خط ارتباط حیاتی با شرق» محسوب میشود، جلوگیری کنند.
از پی این فعالیتها، نوبت به هشدار جدی به دولت اسپانیا رسید. همچنین دیروز ابلاغیهای صادر شد که بر اساس آن؛ اجازهی هیچ ستیزی در محدودهی بندر خیبرالتار به کسی داده نخواهد شد. ٍ بریتانیاییها در جبلالطارق بیش از پیش از بمباران آلخسیراس توسط ناو خایمهی اول، که متعلق به نیروهای وفادار به جمهوری است، عصبیاند. هرچند بریتانیا هنوز بیطرفی خود را حفظ کرده است. اما گشتزنی در تنگه و بستن بندر کمکی به شورشیان خواهد بود. زیرا کشتیهای جنگی وفادار به جمهوری نمیتوانند تلاشی را برای بازپسگیری آلخسیراس - که فعلا در اختیار شورشیان است- تدارک ببینند و شورشیان مراکشی را محدود و منزوی سازند. شورشیها میتوانند بخشی از نیروهایشان را که با عجله به آلخسیراس برگردانده بودند، برای پیشروی در شمال و به سمت مادرید آزاد کنند.
امشب در خیبرالتار گزارش دادند که شورشیان کشتیهای ترابری خود را از تنگه عبور داده و نیروهای بیشتری را از مراکش در خاک اسپانیا پیاده کردهاند. این نیروها قرار است در ستونهایی که به سمت سویا پیشروی میکنند به خدمت گرفته شوند. این دومین بار در طول یک سال است که بریتانیا به دلیل آنکه کنترلش بر مدیترانه را در معرض خطر میبیند، به یک قدرت اروپایی هشدار میدهد. حالا باید دید دولت مادرید هم مانند ایتالیاییها تهدید بریتانیاییها را مسخره میکند یا نه. توپچیهای بریتانیایی در پایگاه خیبرالتار اجازهی آن را دارند که اگر دولت اسپانیا بخواهد چنین کاری بکند. گلولههای هشدار شلیک کنند. پر واضح است اگر این گلولهها مورد توجه قرارنگیرند چه اتفاقی خواهد افتاد.
تمام بریتانیاییهای اینجا، دولت مادرید را به نام «کمونیستها» میشناسند و دیگر هیچ تردیدی در این نیست که بریتانیا با کدام طرف درگیری همدلی بیشتری دارد؛ خصوصاً آنکه ژنرال فرانسیسکو فرانکو رهبر شورشیان اعلام کرده که همکاری انحصاری يا خاصی با ایتالیاییها ندارد.
دولت بریتانیا به اسپانیاییهای اینجا دستور داده یا دست از توطئه [علیه فرانکو] بردارند یا تبعید شوند. از بریتانیاییها هم خواسته تا «وفادارانه از هر کردار یا گفتاری در ملاء عام به طریقی که رنگ و بوی جانبداری یا همکاری [با یکی از طرفین] را داشته باشد. بپرهیزند.»
این اخطار که در روزنامهی رسمی خیبرالتار منتشر شده به امضای وزیر مستعمرات جبلالطارق رسیده است.
این هشدار زمانی منتشر شد که گزارشهایی از احتمال ایجاد دردسرهایی توسط کمونیستها به گوش مقامات رسید و اعتراضات پرشوری هم علیه حضور شورشیان اسپانیایی در خیبرالتار صورت گرفت. گفته میشد که شورشیان در حال ساختن مراکز فرماندهی خود در اینجا هستند و برای نبرد [با جمهوری] وارد لالینیا شدهاند.
من گفتههای این گماشته را به طور کامل نقل کردم زیرا به دقت خصلت «بیطرفی» بریتانیاییها را در مراحل نخست جنگ و پس از آن به تصویر میکشد. در ماه مه ۱۹۳۸ سفیر بریتانیا در اسپانیا، سر هنری چیلتون «اعلام کرد که باور دارد پیروزی فرانکو برای برقراری صلح در اسپانیا ضروری بوده است؛ که ایتالیا و/ یا آلمان کوچکترین بختی برای سلطه بر اسپانیا ندارند و حتی اگر دولت اسپانیا شانسی برای پیروزی میداشت (که به باور او نداشته) باور او این بود که پیروزی فرانکو برای منافع بریتانیا بهتر بوده است».۸۳ چرچیل، که در آغاز دشمنی خشونتباری با جمهوری داشت. دیدگاه خود را درتابستان ۱۹۳۷ و تقریباً پس از درهم شکسته شدن انقلاب؛ اندکی تعدیل کرد. آتچه مشخصاً او را خرسند ساخته بود. سرکوب قهری آنارشیستها و نظامیکردن جمهوری بود (امری که هرگاه «تمامی ساختارهای تمدنی و حیات اجتماعی منهدم میشوند» مانند اتفاقی که در انقلاب روی داده و حالا خوشبختانه در حال تعدیل بود، ضرورت مییاید).۸۴ به هر روی، احساس مثبت او به جمهوری در حد حرف باقی ماند. در مصاحبهای در چهاردهم آگوست ۱۹۳۸ او احساس خود را این گونه بیان میکند:
«حق تمام با فرانکو است چرا که او عاشق کشورش است. در ضمن اگر بخواهید از این منظر هم به قضیه نگاه کنید، فرانکو کسی است که از اروپا در برابر خطر کمونیستها دفاع میکند. اما من، من یک انگلیسیام و پیروزی طرف بر خطا را ترجیح میدهم. من ترجیح میدهم طرف مقابل پیروز شود زیرا فرانکو میتواند زیان یا تهدیدی برای منافع بریتانیا باشد. اما دیگران نمیتوانند».۸۵
طبیعی بود که آلمانیها به خوبی از احساسات بریتانیاییها آگاه بودند و به همین دلیل شدیداً به دنبال آن بودند که نظارت بر کمیتهی معاهدهی عدم مداخله در لندن باشد و نه در پاریس. مسئول رسمی این معاهده در وزارت امور خارجهی آلمان دیدگاه خود را در ۲۹ آگوست ۱۹۳۶ به این قرار ابراز کرد:
«طبیعی است که ما، باید روی این مساله حساب باز کنیم که همهجور شکایتی در خصوص شکست در رعایت الزامات عدم مداخله به لندن آورده شود. اما نمیتوانیم جلو ایجاد چنین شکایتهایی را کاملاً بگیریم. در واقع این معاهده تنها زمانی برای ما قابل پذیرش است که نقطهی ثقل آن، که تا پیش از این به دلیل پیشگامی فرانسه در انعقاد این معاهده در پاریس قرار داشته، به لندن منتقل شود».
آلمانیها ناامید نشدند. در ماه نوامبر وزیر امور خارجه [ی بریتانیا] آنتونی ایدن در برابر نمایندگان مجلس عوام گفت: «تا آنجا که به موارد نقض (معاهدهی عدم مداخله) مربوط میشود، مایلم اعلام کنم که به باور من حکومتهای دیگری هستند که بیشتر از آلمان و ایتالیا مستحق ملامتاند.»۸۷ هیچ شاهدی بر این مدعا وجود نداشت. اما حرفهای ایدن تاثیر خود را بر اذهان بریتانیاییها گذاشت. جالب آن که براساس منابع آلمان، انگلستان دراين زمان از طریق خیبرالتار به ارتش فرانکو تسلیحات میرساند و در عین حال اطلاعاتی را دربارهی تسلیحاتی که اتحاد جماهیرشوروی در اختیار دولت جمهوری میگذاشت. به آلمانیها میداد.۸۸
چپهای بریتانیا بیشتر طرفدار انتلاف لیبرال-کمونیست بودند و کابایرو را یک «چپرو کودکانه» میدانستند؛ در مورد آنارشیستها هم که عموم حرفی نداشتند.
آنطور که آلمانیها دریافتند. سیاست بریتانیا در حمایتی نرم از فرانکو در صیانت از اهداف این کشور [یعنی انگلستان] در اسپانیا موفقیتآمیز بود. یادداشتی از وزیر امور خارجهی آلمان در اکتبر ۱۹۳۷، خطاب به سفارت این کشور در اسپانیای ناسیونالیست. گزارهی زیر را شامل میشود:
اين مساله که نمیتوان مانند قبل انگلستان را به صورت دائم از بازارهای اسپانیا دور نگه داشت یک واقعیت است که باید حواسمان به آن باشد. روابط قدیمی انگلستان با معادن اسپانیا و تمایلات شخص ژنرالیسیمو که میخواهد بنا بر ملاحظاتی سیاسی و اقتصادی با انگلستان به تفاهم برسد، محدودیتهای آشکاری بر بختهای ما در کنار گذاشتن منابع اولیهی اسپانیا برای خودمان آن هم به صورتی دائم ایجاد میکند.۸۹
در این خصوص که نتایج احتمالی حمایت بریتانیا از جمهوری چه میتوانست باشد. تنها میتوان گمانههایی زد. بحث در این باره ما را بسیار دور از بحث فعلیمان و به ملاحظاتی میکشاند که در دیپلماسی بریتانیا در اواخر دههی ۱۹۳۰ وجود داشت. احتمالاً ذکر این نکته که «محدود ساختن کمونیسم» سیاستی محصول کار جورج کنان در سال ۱۹۴۷ نبوده خالی از فایده نخواهد بود؛ خصوصاً حالا که «نمونهی مونیخ» با بیتوجهی زنندهای به واقعیات تاریخی به دستاویزی برای وزیر امور خارجهی ایالات متحده دین راسک و حامیان آکادمیکش تبدیل شده است. محدودسازی کمونیسم به طور خاص یکی از موضوعات غالب در دیپلماسی دههی ۱۹۳۰ بود. در سال ۱۹۳۴ لوید جورج گفت «در زمانی بسیار کوتاه شاید در عرض یک يا دو سال تمامی عناصر محافظهکار در این کشور [انگلستان]، آلمان را به مثابهی خاکریزی برای دفاع از اروپا در برابر کمونیسم خواهند دید… بیایید در محکوم کردن آلمان عجله نکنیم. باید آلمان را به مثابهی یک دوست گرامی بداریم.»۹۰ در سپتامبر ۱۹۳۸ موافقتنامهی مونیخ نهایی شد؛ کمی پس از آن؛ هم فرانسه و هم بریتانیا، آلمان را «به مثابهی یک دوست» پذیرفتند. همانطور که پیشتر اشاره شد، حتی نقش چرچیل هم در این زمان محل سوال است. مسلماً پیمان مونیخ ناقوس مرگی برای جمهوری اسپانیا بود. دقیقاً به همان سبک و سیاقی که ضرورت تکیه به اتحاد جماهیرشوروی در ۱۹۳۷ نقطهی پایانی برانقلاب اسپانیا بود.
ایالات متحده همانند فرانسه که بسیار کمرنگتر از بریتانیا در این مساله ظاهر شده بود، منافع اقتصادی جدی چندانی در اسپانیا نداشت و بیشتر نیرویی مستقل در مسایل اروپا به حساب میآمد. با این همه، سوابق امریکاییها در جنگ داخلی چیزی نیست که بتوان به آن افتخار کرد. از لحاظ فنی، ایالات متحده موضع بیطرفی سفت و سختی را حفظ کرد. با این حال، یک بررسی دقیق تردیدهایی را [در بیطرف بودن این کشور] برمیانگیزد. بنابر اطلاعاتی که جکسون به دست آورده است. درست قبل از شورش هفدهم جولای «سرهنگی امریکایی که ریاست شرکت تلفن اسپانیا را برعهده داشت. خطی محرمانه را در اختیار توطئهگران مادرید قرار داده بود تا بتوانند با ژنرال مولا و ژنرال فرانکو در تماس باشند».۹۱ در ماه آگوست دولت امریکا به شرکت هواپیماسازی مارتین فشار آورد تا به قراردادی که پیش از شورش برای تامین هواپیما با دولت جمهوری بسته بود اهمیت ندهد؛ همچنین دولت مکزیک را برای امتناع از ارسال تسلیحاتی که اسپانیاییها از ایالات متحده خریداری کرده بودند تحت فشارگذاشت.۹۲ در دسامبر ۱۹۳۶ یک صادرکنندهی تسلیحات امریکایی به نام رابرت کیوز، بر حق قانونی خود برای ارسال هواپیما و قطعات موتور هواپیما به جمهوری اسپانیا پافشاری کرد و وزارت کشور ناگزیر شد مجوز این کار را به او بدهد. روزولت کیوز را به فقدان حس میهندوستی متهم کرد، هرچند به ناچار اعتراف کرد که خواستهی او کاملاً قانونی است. روزولت اعتراض خود به دیدگاه کاسبکارانی مانند کیوز را این گونه بیان کرد:
این شرکتها با درخواست حکومت کنار آمدند. ۹۰ درصد کاسبها شرافتمند هستند. منظورم اين است که از لحاظ اخلاقی آدمهای شریفی محسوب میشوند. هميشه با افتخار از این ۹۰ درصد یاد میکنيم. اما یک نفر کاری میکند که عملی کاملاً قانونی؛ اما عمیقاً وطنفروشانه است. او نمایندهی آن ۱۰ درصد از کاسبان است که با استانداردهای [اخلاقی] متعالی زندگی نمیکنند. ببخشید که موعظه میکنم اما فکرم عمیقاً درگیراین موضوع است.۳٩
یکی از کسبوکارهایی که «از لحاظ اخلاقی شرافتمند» باقی ماند و به همین دلیل در شمول خشم روزولت قرار نگرفت. شرکت نفتی تگزاکو بود که قراردادهایش را با جمهوری اسپانیا فسخ کرد و در عوض نفت را تحویل فرانکو داد (پنج نفتکش که در جولای ۱۹۳۶ روانهی آبهای آزاد شده بودند، تحویل فرانکویی شدند که در طول جنگ داخلی، معادل شش میلیون دلار نفت به صورت اعتباری دریافت کرد). ظاهراً نه مطبوعات و نه دولت آمریکا متوجه این مساله نشدند، هرچند نشریات چپگرای آن زمان به انتشار این مطلب پرداختند.۹۴ شواهدی وجود دارد که دولت آمریکا هم همان ترسهای چرچیل را دربارهی توان خطرناک طرف انقلابی جنگ داشت. برای مثال، کوردل هال وزیر کشور در ۲۳ جولای ۱۹۳۶ به اطلاع روزولت رساند که «یکی از جدیترین فاکتورها در شرایط کنونی در این واقعیت نهفته است که دولت (اسپانیا) مقادیر قابل توجهی از تسلیحات خود را به دست اعضای بیمسئولیت سازمانهای سیاسی دست چپی سپرده است.»۹۵
بسیاری از امریکاییهای تصمیمگیرنده همانند چرچیل پس از درهم شکستن انقلاب در مواضع خود نسبت به جمهوری تجدیدنظر کردند.۹۶ اما به هر روی روابط صمیمیشان با فرانکو ادامه یافت. در ۱۹۵۷ رئیس جمهور آیزنهاور سالگرد شورش را به فرانکو تبریک گفت و وزیر خارجه:۷٩ دین راسک هم پیشکش خود را در سال ۱۹۶۱ تقدیم این مراسم کرد. در پاسخ به انتقادات، سفیر امریکا در مادرید به دفاع از راسک پرداخت وگفت اسپانیا «ملتی است که ماهیت بیرحمانهی تهدید کمونیسم را درک کرده است»؛۹۸ درست مانند تایلند، کرهی جنوبی، تایوان و دیگر کشورهای برگزیدهی جهان آزاد.۹۹
درپرتو چنین واقعیاتی به نظر میرسد جکسون در نفی پیشنهاد چپهای اسپانیا به بهانهی پوچی و نامعقول بودن آن مستندات تاریخی را آن قدر که باید و شاید جدی نگرفته است. این احتمال وجود دارد که راهبرد برنری شکست میخورد، همانطور که راهبرد اتلاف لیبرال-کمونیستی که جمهوری را به دست گرفتند شکست خورد. اما به هر روی گزینهی نامعقولی نبود. گمان میکنم ناتوانی تاریخنگاران در جدی گرفتن این راهبرد، باز هم ناشی از سوگیری نخبه گرایانهی آنهاست که برنگارش تاریخ مستولی شده است؛ البته در این مورد خاص، احساسی خاص نسبت به دموکراسیهای غربی هم تاثیرگذار بوده است.
پژوهشی درباب اشتراکیسازی که در ۱۹۳۷(۱۰۰) توسط CNT منتشر شد با توصیف روستایی با نام ممبریا به پایان میرسد. «در کلبههای محقر آن، اهالی فقیر ایالتی فقیر زندگی میکنند؛ هشت هزار نفرند اما خیابانهایشان سنگفرش نشده شهرشان روزنامهای ندارد، یا سینما یا کافه یا کتابخانهای. در مقابل، چندین کلیسا دارد که سوزانده شدهاند». بلافاصله پس از شورش فرانکو، اراضی این روستا مصادره و زندگی در آن اشتراکی شد. «خوراک پوشاک و ابزارهای کار به صورتی برابر در کل جمعیت تقسیم شد. پول از میان رفت، کار اشتراکی شد، همهی کالاها در اختیار اجتماع قرار گرفت و مصرف سوسیالیستی شد. اما به هر روی این نه سوسیالیزه کردن ثروت، که تقسیم سوسیالیستی فقر بود».
کار مثل قبل ادامه یافت. شورایی منتخب کمیتههایی را برای سازماندهی زندگی کمون و روابط آن با دنیای بیرون تشکیل داد. ضروریات زندگی، تا آنجا که در دسترس بود، آزادانه تقسیم شد. برای پناهندگان بسیاری جا و مکانی تدارک دیده شد. یک کتابخانهی کوچک به راه افتاد و مدرسهی کوچکی نیز طراحی شد.
این سند تاریخی با این جملات به پایان میرسد:
تمام جمعیت. انگار که خانوادهای بزرگ باشند، زندگی میکردند؛ کارگزاران؛ نمایندگان دبیران سندیگاها، اعضای شوراهای شهری همگی به صورت انتخابی و به مثابهی بزرگان خانواده عمل میکردند. اما آنان هم تحت کنترل بودند. زیرا هیچ برخورداری خاص يا فسادی تاب آورده نمیشد. ممبریا که شاید فقیرترین روستای اسپانیا بود، حالا عادلانهترینشان هم بود.
چنین روایتی با دغدغهاش دربارهی روابط انسانی و آرمان جامعهای عادلانه، احتمالاً در برابر محک هشیاری پیچیدهی یک روشنفکر عجیب مینماید و به همین دلیل، يا به تمسخر گرفته میشود یا ابلهانه، بدوی و غیرمنطقی قلمداد میشود. تنها زمانی یک تاریخنگار میتواند مطالعهی جدی آن جنبشهای اجتماعی را آغاز کند که این تعصبات و پیش داوریها کنار گذاشته شوند؛ جنیشهایی که جمهوری اسپانیا را به یکی از قابل توجهترین انقلابها در تاریخ بشر مبدل کردند.
فرانتس بورکنائو، در اظهارنظرهایش دربارهی بیانگیزگیهای ناشی از فعالیتهای اقتدارگرایانهی حکومت مرکزی مینویسد (ص. ۱۹۵) «روزنامهها توسط دبیرانی اروپازده تالیف میشوند و جنیش مردمی درست مانند ژرفترین تکانههایش صورتبندینشده و نانوشته میماند… تنها در اعمالش.» مادامی که این تکانههای صورتبندینشده خارج از دسترس باشند، عینیت پژوهش [در تاریخ] وهمی بیش نخواهد بود. تا آنجا که به انقلاب اسپانیا باز میگردد. تاریخ هنوز به رشتهی تحریر درنيامده است.
در این جستار من بریک موضوع - تفسیر انقلاب سوسیالیستی در اسپانیا- در یک اثر تاریخی واحد متمرکز شدم که نمونهای کامل از یک پژوهش لیبرالی است. گمان میکنم شواهدی بیش از حد نیاز ارائه کردهام که نشان میدهند سوگیری ژرف علیه انقلاب اجتماعی و تعهد عمیق، تاریخنگار را به ارزشها و نظم اجتماعی دموکراسی بورژوایی نویسنده را به کژنمایی رویدادهای مهم و تاکید بیش از حد بر جریانهای خاصی از تاریخ رهنمون شده است. هدف من به چالش کشیدن اصل تعهد به این ارزشها نیست که آن خود مقولهی دیگری است. بلکه کوشیدهام تا نشان دهم چگونه این تعهد به شکست تکاندهندهی عینگرایی میانجامد و نمونهای از «تبعیت ضدانقلابی» را، هرچند به شکلی ظریفتر و جذابتر - اما به باور من مهمتر- از نمونههایی که در ابتدای این جستار به آن اشاره کردم ایجاد میکند.
۲مارس ۲۰۰۲
* فکر میکنید والدینتان در شکلگیری چشمانداز شما از جهان چه تاثیری داشتهاند؟
این هميشه سوال سختی بوده است. زیرا ترکیبی از تاثر و مقاومت را برمیانگیزد که جداکردنشان از هم کار دشواری است. پدر و مادرمن مهاجرانی بودند که سرانجام سر از فیلادلفیا درآوردند؛ بخشی از یک گتوی عبری، یک گتوی یهودی در فیلادلفیا. نه یک گتوی فیزیکی - چون دورتادور شهر پراکنده بود- بلکه بیشتریک گتوی فرهنگی.
وقتی خانوادهی پدرم؛ به هر علتی که بود، به امریکا رسیدند، روانهی بالتیمور شدند و خانوادهی مادرم، که از غرب امپراطوری روسیه بودند، به نیویورک رفتند. این دو خانواده کاملا متفاوت بودند. خانوادهی بالتیموریام متعصبهای دوآتشهای بودند. در واقع پدرم به من میگفت وقتی به آنجا رسیده بودند حتی از زمانی که در اشتتل اوکراین بودند، یعنی جایی که ازآن آمده بودند، ارتدوکستر شده بودند. در مجموع، گرایشی نزد برخی از گروههای مهاجر وجود داشت که میخواستند سنتهای فرهنگیشان را بین خودشان تقویت کنند. فکر میکنم روشی بود برای هویتیابی در محیطی کاملا ناآشنا.
بخش دیگر خانواده بخش مادریام عمدتاً از طبقهی کارگر یهودی بودند و شدیداً رادیکال. عنصر یهودیشان کاملا از بین رفته بود. سالهای دههی ۱۹۳۰ بود و آنها هم درگیر جوش و خروش کنش گرایی رادیکالی شدند که به اشکال و طرق مختلفی جریان داشت. از میان همهی آنها، کسی که در واقع بیشترین تاثیر را بر من داشت. شوهرخالهای بود که وقتی هفت يا هشت ساله بودم به خانوادهی ما اضافه شد. او در محلهی فقیرنشینی در نیویورک بزرگ شده بود. او خودش بیش از کلاس چهارم درس نخوانده بود. در خیابانها و با پسزمینهای از جرم و جنایت بزرگ شده بود؛ با تمام آن چیزهایی که در گتوی زیرطبقههای نیویورکی وجود دارد. از قضا او مشکل از ریختافتادگی فیزیکی هم داشت و به همین دلیل توانسته بود تحت پوشش برنامههای حمایتی، یک دکهی روزنامهفروشی به راه بیندازد که در دههی ۱۹۳۰ به معلولان ارائهی خدمت میکرد. دکهی او در خیابان هفتاد و دوم نیویورک و خودش در آپارتمان کوچکی همان اطراف زندگی میکرد. من زمان زیادی را آنجا میگذراندم.
دکهی او به مرکز روشنفکران مهاجر اروپایی تبدیل شده بود؛ بسیاری از آلمانیها و دیگر مهاجران به آنجا میآمدند. او تحصیل رسمی چندانی نکرده بود - همانطور که گفتم هیچوقت از کلاس چهارم فراتر نرفته بود- اما شاید آموختهترین آدمی باشد که در تمام زندگیام دیدهام. خودآموخته. خود دکه هم یک مرکز روشنفکری پر جنب و جوش بود؛ استادان این رشته و آن رشته میآمدند و تمام طول شب به بحث میپرداختند. کار کردن دراین دکه هم واقعاً لذتبخش بود. برای سالها فکر می کردم روزنامهای به نام Newsinmira وجود دارد. چون مردم شتابزده از ایستگاه مترو میآمدند و انگار که درگیر یک مسابقه باشند خودشان را به دکه میرساندند و می گفتند Newsinmira و من هم دو جزوه به آنان میدادم. بعدها فهمیدم این دو جزوه News و Mirror بودهاند. این را هم فهمیده بودم که مردم به محض آنکه Newsinmira را میگرفتند سراغ صفحهی ورزشیاش میرفتند. این تصویر یک بچهی هشتساله از دنیا بود. آنجا پر از روزنامه بود، اما روزنامه تنها چیزی نبود که آنجا یافت میشد؛ بحثهایی که در پسزمینه روی میداد اصل ماجرا بود.
از طربق شوهرخالهام و دیگر افراد تاثیرگذاره من خودم را درگیر رادیکالیسم دههی ۳۰ يافتم و یک زندگی عبرانی /صهیونیستی/فلسطینی - این داستان پیش از به وجود آمدن اسرائیل بود- در پیش گرفتم. این بخش خوبی از زندگیام بود. مانند والدینم معلم زبان عبری شدم و یک رهبر جوان در گروههای صهیونیستی و این همه را به طرق مختلف با یک کنشگرایی رادیکال در هم آمیختم. از همینجا بود که به زبانشناسی علاقمند شدم.
* شما نخستین مقالهتان را در ده سالگی و دربارهی جنگ داخلی اسپانیا نوشتید.
میدانید، همانطور که گفتید آن موقع ده سالم بود. مطمئنم که امروز حاضر به خواندن آن مقاله نیستم. یادم هست آن مقاله در مورد چه بود چون خوب یادم هست چه چیزی من را تحت تاثیر قرار داده بود. درست بعد از سقوط بارسلون بود؛ نیروهای فاشیستی بارسلون را اشغال کرده بودند و این عملاً به معنی پایان جنگ داخلی اسپانیا بود. آن مقاله هم دربارهی گسترش فاشیسم در اروپا بود. برای همین با صحبت از مونیخ و بارسلون آغاز شده بود و سپس به گسترش قدرت نازیها و قدرت فاشیستی پرداخته بودم که حقیقتاً ترسناک بود.
چند کلمه هم از پسزمینهی شخصیام بگویم. ما، در بیشتر دورهی کودکیام تنها خانوادهی یهودی در محلهای بودیم که اهالیاش عمدتاً کاتولیکهای ایرلندی و آلمانیتبار بودند. محلهای متعلق به لایههای پایینی طبقهی متوسط که فضایی به شدت یهودستیز و کمابیش طرفدار نازیها داشت.
روشن است چرا ایرلندیها طرفدار نازیسم بودند: به دلیل نفرتشان از بریتانیاییها. اما اصلاً جای تعجب نبود اگر آلمانیها یهودستیز بودند. یادم هست زمانی که پاریس سقوط کرد آنها ضیافت آبجوخوری به راه انداختند. احساس ترس ازاین ابر سیاه که داشت روی اروپا گسترش مییافت واقعاً احساس هراسآوری بود. شاید هم من نگاه مادرم را - مشخصاً- به ارث بردهام که واقعاً از آن وحشت کرده بود.
این هراس بخشی از زندگی روزمرهی من هم بود چون در کوچه و خیابان با آن روبرو میشدم. جالب اینکه من و برادرم؛ به دلایلی که هنوز خودم هم نمیدانم چیزی از این مسائل به والدینمان نمی گفتیم. فکر نمی کنم آنها در جریان بودند که در چه محلهی یهودستیزی زندگی میکنیم. اما توی خیابان، میدانید. میخواهید با بچهها بازی کنید يا میخواهید خودتان را به اتوبوس برسانید يا چیزهایی از این قبیل؛ در تمام این شرایط خطر در کمین شماست. این از آن چیزهایی است که شما به دلایلی ترجیح میدهید درموردشان چیزی به پدر و مادرتان نگویید. آنها تا روز مرگشان در جریان نبودند. اما ترکیبی وجود داشت از آگاهی از اینکه این ابر تیره دارد در تمام دنیا گسترش مییابد و به خصوص مادرم بسیار دلنگران آن بود - پدرم هم نگران بود اما در مقیاسی محدودتر- همراه با تجربهی زندگی روزمره در خیابانهای شهر که همه چیز را به شدت زنده و واقعی می کرد.
به هر حال در اواخر دههی ۱۹۳۰ به شدت به آنارشیسم اسپانیا و جنگ داخلی این کشور علاقمند شدم. جایی که تمام این چیزها در حال جنگ با هم بودند. دقیقاً پیش از آنکه جنگ جهانی دوم شروع شود. نمونهی کوچکی از آن در اسپانیا در حال وقوع بود. در این زمان من ده یا یازده ساله بودم؛ آن قدر بزرگ شده بودم که بتوانم به تنهایی سوار قطار شوم. آخر هفتهها به نیویورک میرفتم و با خاله و شوهرخالهام میماندم و دور و اطراف کتابفروشی آنارشیستها که در اطراف میدان یونیون و خیابان چهارم بودند میپلکیدم؛ کتابفروشیهایی کوچک با کلی مهاجر که حقیقتاً آدمهای جالبی بودند. به نظرم میرسید نود ساله باشند؛ شاید در واقع چهلساله یا چیزی در همین حدود بودند و خیلی هم به آدمهای جوان علاقه نشان میدادند. جوانها را برای همراهی در تفکرشان میخواستند و به همین دلیل توجه زیادی به آنان نشان میدادند. حرف زدن با این افراد یک آموزش حقیقی بود.
* این تجربههایی که توصیف کردید. همانطور که خودتان هم گفتید. شما را به سمت زبانشناسی سوق داد اما درعین حال شما را به سمت دیدگاههای سیاسی و جهانبینیتان هم هدایت کرد. شما یک آنارشیست لیبرتارین هستید و زمانی که کسی اين را میشنود، به دلیل شکل صورتبندی مسائل دراین کشور، احتمالاً دچار سوءتفاهم میشود. به ما کمک کنید معنای این کلمات را درست بفهمیم.
ایالات متحده در این موضوعات کاملاً از دنیا دور افتاده است. در اینجا واژهی «لیبرتارین» معنایی متضاد با معنای تاریخی آن دارد. لیبرتارین در طول تاريخ اروپای مدرن به معنی آنارشیسم سوسیالیستی بوده است. این به معنی لایههای حکومتستیز جنبش کارگری و جنبش سوسیالیستی است. اما در اینجا، لیبرتارین به معنی محافظهکاری افراطی است؛ مانند آین رند یا انستیتو کاتو یا چیزی شبیه به آنها. چنین استفادهای از این واژه منحصر به ایالات متحده است. چیزهای منحصر به فرد زیادی دربارهی نحوهی تکوین ایالات متحده وجود دارد و این هم یکی از آنهاست. در اروپا - و همینطور برای من- این واژه به معنی شعبهای حکومتستیز از سوسیالیسم است؛ یک جور جامعهی شدیداً منظم و سازمانیافته که هیچ ربطی هم به هرج و مرج ندارد. اما در همه چیزش مبتنی بر دموکراسی است. این به معنی کنترل دموکراتیک بر اجتماعات بر محلهای کار و بر ساختارهای فدرال، بر مینای نظامهای همکاری داوطلبانهای است که در مقیاسی بینالمللی گسترش میپایند. این آنارشیسم سنتی است. میدانید. هرکسی میتواند از این واژه آن طوری که دلش میخواهد استفاده کند اما این سنت اصلی در آنارشیسم است.
آنارشیسم ریشههایی دارد. اگر به امریکا برگردیم؛ ریشههایی بسیار عمیق در جنیشهای طبقات کارگر امریکا دارد. اگر به عقب، مثلاً به دههی ۱۸۵۰ یعنی آغاز انقلاب صنعتی برگردیم آن هم حوالی منطقهای که من در آن زندگی میکنم؛ یعنی شرق ماساچوست. درکارخانههای نساجی و نظایر آن افرادی که در این کارخانهها کار میکنند بعضاً زنهای جوانی هستند که از مزارع آمدهاند. آنها «دختران کارخانهها» نامیده میشدند؛ زنانی از مزارع که در کارخانههای نساجی مشغول به کار شده بودند. بعضیهایشان ایرلندی بودند، مهاجرانی که به بوستون آمده بودند و گروههایی از این دست.
آنان فرهنگی به شدت غنی و جالب توجه داشتند. آنها خیلی درگیر رادیکالیسم اروپایی نبودهاند؛ چون هیچ تاثیری در زندگیهایشان نداشت. اما به شدت درگیر فرهنگ ادبی عمومیشان بودند. آنها مفهومپردازی خودشان را از اینکه دنیا باید چطور سازماندهی شود داشتند.
آنها روزنامههای خودشان را داشتند. در واقع دورهی آزادترین مطبوعات ایالات متحده احتمالاً حول و حوش دههی ۱۸۵۰ بوده است. در این دهه مقیاس مطبوعات مردمی - یعنی نشریاتی که توسط امثال دختران کارخانه در لاول يا مناطق مشابهی اداره شوند- همتراز نشریات تجاری بزرگ و حتی بیشتر از آنها بود. اینها مطبوعات مستقلی بودند که به صورت خودانگیختهای ظاهر شدند بدون آنکه پسزمینهی خاصی داشته باشند. نویسندهها و دبیران این نشریات هیچ چیز از مارکس يا باکونین يا کسان دیگر به گوششان نخورده بود اما با این حال، ایدههای مشابهی را بسط داده بودند. از دیدگاه آنان آن چیزی که «بردگی مزدوری» نامیده میشد. یعنی اجاره دادن خودتان به یک کارفرمای مالک تفاوت چندانی با بردگی کلاسیک که به خاطرش یک جنگ داخلی تمامعیار به راه انداخته بودند نداشت. پس ایدهی اجاره دادن خودتان یعنی کار کردن برای دستمزد.، تنزلدهندهی شأن انسانی بود. حملهای بود به انسجام شخصی ان ان. آنها نظام صنعتی در حال توسعه را که کمر به نابودی فرهنگشان استقلالشان و فردیتشان بسته بود و آنان را به نوکران اریابانی مبدل میکرد، خوار میشمردند.
در ایالات متحده سنتی از آن چیزی وجود دارد که جمهوریخواهی نامیده میشد. ما مردمانی آزاد هستیم میدانید. نخستین مردم آزاد جهان. حالا این [نظام جدید سرمایه] داشت آن آزادی را تخریب میکرد و از بین میبرد. این قلب جنبش کارگری در هرکجای کشور بود و در بطن آن این پیشفرض هم به صورت اصلی قطعی و از پیش تاییدشده در نظر گرفته شده بود که آنانی که دریک کارخانه کار میکنند. باید صاحب آن باشند.
در واقع یکی از شعارهای اصلی آنان، محکومساختن آن چیزی بود که «روح نوین زمانه» میخوانندش: «کسب ثروت و فراموش کردن هر چیزی جز خود». این روح نوین؛ که هر کسی باید فقط به دنبال پول درآوردن باشد و روابطش با دیگر مردمان را فراموش کند؛ به نظر آنها نقض طبیعت بنیادین انسان و ایدهای تحقیرکننده بود.
این یک فرهنگ قدرتمند و غنی آمریکایی بود که با خشونت تمام در هم شکسته شد. ایالات متحده تاریخ کارگری خونباری دارد. خیلی خشونتبارتر از تاریخ کارگران در اروپا. جنیشهای کارگری برای مدتها و به مدد خشونتی تمامعیار در تمام کشور به محاق رفت. زمانی که دیگربار در دههی ۱۹۳۰ نمایان شد. زمانی بود که من شخصاً توانستم خودم را به دنبالهی آن آویزان کنم. این جنیش هم پس از جنگ جهانی دوم در هم شکسته شد. حالا دیگراین جنیش به فراموشی سپرده شده اما جنبشی کاملا واقعی است. واقعا فکر نمی کنم از یادها رفته باشد؛ فکر میکنم به لایههای زیرین هشیاری انسان نقل مکان کرده است.
* شما در آثار خود به این مساله پرداختهاید که تاریخها و سنتها تا چه اندازه فراموش شدهاند. تعریف نظرگاهی نو عموماً به معنای بازگشت به گذشته و بازیافتن سنتهایی قدیمیتر است.
چیزهایی مانند این در فرهنگ روشنفکری به فراموشی سپرده میشوند؛ اما به باور من در فرهنگ مردمی زندهاند؛ در احساسات و رویکردها و ادراکات و نظایر آن. من این را میدانم چون وقتی مثلا امروز برای مخاطبانی از طبقهی کارگر صحبت میکنم و از همین ایدهها میگویم؛ برایشان کاملاً طبیعی است. این درست است که کسی دربارهی این چیزها صحبت نمیکند ولی وقتی این ایده را مطرح میکنید که مجبورید خودتان را به دیگری اجاره بدهید و دستوراتش را اطاعت کنید و آنها مالکاند و شما فقط کار میکنید -چیزی را میسازید اما مالک آن نیستید- مفهومی کاملاً غیرمنطقی و غیرعقلانی به نظر میرسد. لازم نیست هیچ نظریهی پیچیدهای را خوانده باشید تا ببینید این حملهی مستقیمی به کرامت انسانی است.
* به عنوان کسی که از بطن این سنت بیرون آمده از آن تاثیر پذیرفته و به آن باور دارد نظرتان درمورد قدرت مشروع چیست؟ قدرت تحت چه شرایطی مشروعیت دارد؟
هستهی مرکزی سنت آنارشیستی دستکم تا آنجا که من درکش میکنم این است که قدرت هميشه نامشروع است مگر آنکه بتواند مشروعیتاش را ثابت کند. بنابراین بار مسئولیت اثبات مشروعیت همیشه بر دوش کسانی است که مدعیاند شکلی از رابطهی اقتداری مبتنی بر سلسلهمراتب مشروع است. اگر نتوانند ثابت کنند باید سرنگونشان کرد.
آیا میشود چنین چیزی را ثابت کرد؟ مسئولیت سنگین و دشواری است، اما فکر میکنم گاهی میتوانید آن را به انجام برسانید. یک مثال میزنم. اگر من با نوهی چهارسالهام در حال راه رفتن در خیابان باشم و بدود وسط خیابان و من بازویش را بگیرم و نگهش دارم؛ این شکلی از اعمال قدرت و اقتدار است، اما من میتوانم توجیهی برای آن بیاورم و روشن است که آن توجیه چه خواهد بود. شاید موارد دیگری هم با شد که شما بتوانید توجیهشان کنید. اما سوالی که باید هميشه در ذهنمان داشته باشیم این است که «چرا باید این توجیهات را بپذیرم؟» نشان دادن مشروعیت قدرت برعهدهی آنانی است که شکلی از قدرت را اعمال میکنند. این مسئولیت دیگران نیست که نشان بدهند این قدرت نامشروع است. بر اساس پیشفرض؛ اگر قدرت رابطهای اقتداری میان انسانهاست که کسانی را فراتر از کسان دیگر مینشاند نامشروع است. اگر نتوانید بحث مستحکمی در اثبات حقانیت آن ارائه کنید، به بیراهه رفتهاید.
این مساله تا حدی شبیه به اعمال خشونت مثلاً در روابط بینالملل است. بار بسیار سنگین اثبات [حقانیت] بر دوش آن کسی است که خواستار خشونت است. ممکن است در مواردی بشود آن را توجیه کرد. شخصاً من خودم را متعهد به پاسیفیسم نمیدانم و بنابراین فکر میکنم بله، در برخی از موارد میشود خشونت را توجیه کرد. به همین دلیل ایدهی من در آن مقالهای که در کلاس چهارم نوشتم این بود که غرب باید برای متوقف کردن فاشیسم به زور متوسل شود و هنوز هم همین فکر را میکنم. اما حالا خیلی بیشتر دربارهی این مسائل میدانم. حالا میدانم که غرب در عمل مدافع فاشیسم مدافع فرانکو مدافع موسولینی و نظایرآن و حتی مدافع هیتلر بوده است. من اين چیزها را در آن زمان نمیدانستم. اما هم آن زمان و هم حالا فکر میکردم و میکنم که استفاده از زور برای متوقف کردن این طاعون میتواند مشروع باشد و در نهایت مشروع هم بود. اما به هر حال باید استدلالی در مشروعیت آن ارائه شود.
* شما گفتهاید «میتوانید داستان انقلاب فرانسه را هرقدر که میخواهید تحریف کنید و دربارهاش دروغ بگویید و هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. اما یک نظریهی اشتباه در شیمی ارائه کنید و فردا نظریهتان رد میشود.» رویکرد شما به جهان در مقام یک دانشمند چطور بر رویکرد شما به سیاست اثر گذاشته است؟
طبیعت چیز سرسختی است. شما نمیتوانید سر به سر مام طبیعت بگذارید. او بانوی بسیار سختگیری است. بنابراین شما ناگزیرید در علوم طبیعی صادق باشید. در حوزههای نرمتر شما الزامی به صداقت ندارید. البته استانداردهایی وجود دارد؛ اما از سوی دیگر این استانداردها بسیار سست و ضعیفاند. اگر آنچه پیشنهاد میکنید از نظر ایدئولوژیک قابل پذیرش باشد، یعنی موید نظام قدرت شما باشد میتوانید تا حد زیادی جان به در ببرید. در واقع فشاری که بر یک دیدگاه مخالف وارد میشود، به صورت بنیادین با فشاری که بر دیدگاههای معمول و موافقخوان وارد میآید قابل مقایسه نیست.
برای مثال، من مطلبی دربارهی تروریسم نوشتهام و گمان میکنم میتوان به سادگی نشان داد که تروریسم ارتباط تنگاتنگی با قدرت دارد. فکر نمیکنم این چیز شگفتانگیزی باشد. دولتهای قویتر بیش از دیگران درگیر تروریسم میشوند. ایالات متحده قویترین دولت است، پس به صورت انبوهی تروریستی است؛ حتی با تعریفی که خود اين دولت از تروریسم ارائه میکند. اگر بخواهم چنین نظریهای را ثابت کنم باید حجم عظیمی از شواهد و مستندات را ارائه کنم. فکر میکنم این هم خوب است. اعتراضی به اين ندارم. فکر میکنم هرکسی که ادعایی میکند باید سطح بالایی از استاندارد را رعایت کند. بنابراین من مستندسازی گستردهای را در پیش میگیرم؛ از مستندات محرمانهی داخلی تا سوابق تاریخی و جز آن. اگرحتی یک ویرگول را جابجا کنید. کسی خواهد بود که شما را به خاطرش مورد نقد قرار دهد. فکر می کنم این استانداردها هم خوبند.
بسیار خوب، حالا بیایید فرض کنیم شما در زمین نظریات معمول و عرفی بازی میکنید. میتوانید هرچه دلتان میخواهد بگویید چون دارید از قدرت دفاع میکنید و کسی هم از شما نمیخواهد چیزی را توجیه کنید. برای مثال، در شرایطی که حتی تصورکردنش هم دشوار است. مثلا در برنامهی Nightline گرفتار شدم و از من پرسیدند «فکر میکنید قذافی تروریست است؟» میتوانستم پاسخ بدهم «بله، قذافی یک تروریست است.» به هیچ مدرکی هم نیازی نبود. اما فرض کنید جواب میدادم «جورج بوش تروریست است.» خوب. در آن صورت از من انتظار میرفت مدارکم را ارائه کنم: «چرا چنین حرفی میزنید؟»
در واقع ساختار نظام تولید خبر به گونهای است که نمیتوانید مدرکی ارائه کنید. حتی اسمی هم برای این مساله وجود دارد - من این را از جف گرینفیلد، تهیه کنندهی Nightline یاد گرفتم. به این حالت «ایجاز» گفته میشود. جایی در یک مصاحبه از او پرسیده بودند که چرا من را به برنامهاش دعوت نکرده است. او پیش از هرچیز گفته بود «آخر او ترکی صحبت میکند و هیچکس نمیفهمد او چه میگوید.» اما جواب دیگراین بود که «او در کلامش ایجاز ندارد.» درست هم هست. من هم تایید میکنم. آن جور چیزهایی را که من در Nightline میگویم نمیتوانید دریک جمله بگویید. زیرا با کیش عمومی مردم در تعارض است. اگر بخواهید باورهای مردم را تکرار کنید میتوانید در فاصلهی دو پیام بازرگانی حرفتان را بزنید. اما اگر میخواهید چیزی بگویید که کیش مردم را به چالش میکشد. از شما انتظار میرود که مدارکی ارائه کنید و نمیتوانید بین دو پیام بازرگانی از پس این کار بربیایید. بنابراین شما فاقد ایجاز هستید و به همین دلیل نمیتوانید حرف بزنید.
فکرمی کنم این یک تکنیک فوقالعادهی پروپاگاندا است. تحمیل کردن ایجاز راهی است که در عمل؛ تکرار دوباره و چندبارهی خطوط حزبی را تضمین میکند و به شما اطمینان میدهد چیز دیگری به گوش نرسد.
* توصیهی شما برای مردمی که دغدغههای مشابهی با شما دارند چیست؟ کسانی که خود را متعلق به همان سنتی میدانند که شما از آن آمدهاید و میخواهند دراین ستیز مشارکت کنند؟
همان کاری را بکنند که دختران کارخانه ۱۵۰ سال پیش در نساجی لاول می کردند: با هم متحد شوند. پیش بردن این کارها به تنهایی حقیقتاً دشوار است. مخصوصاً وقتی قرار است پنجاه ساعت در هفته هم کار کنید تا زندگیتان را بگذرانید. با دیگران متحد شوید، آن وقت میتوانید کارهای زیادی انجام بدهید. اتحاد تاثیر تصاعدی شدیدی دارد. به همین دلیل است که اتحادیهها نقش رهبری را در پیشرفتهای اجتماعی و اقتصادی بر عهده داشتهاند. اتحادیهها مردم فقیر و کارگران را گرد هم میآوردند. به آنان اجازه میدادند تا از هم چیز یاد بگیرند، منابع اطلاعاتی خاص خودشان را داشته باشند و با هم عمل کنند. این گونه است که چیزها تغییر میکنند؛ جنیش حقوق مدنی جنبش فمینیستی جنبشهای همبستگی، جنبشهای کارگری. دلیل آن که ما در یک سیاهچال زندگی نمیکنیم آن است که مردمانی دور هم جمع شدند تا چیزهایی را تغییر بدهند. حالا هم اوضاع به همین منوال است. در واقع در همین چهل سال گذشته. تغییرات قابل توجهی در این حوزه را شاهد بودهايم.
به سال ۶۲ بازگردیم. آن زمان خبری از جنبش فمینیستی نبود و جنیشهای حقوق بشرهم به شدت محدود بودند. جنبشهای زیستمحیطی، یعنی جنبشهایی که پیگیر حقوق نوههای ما هستند. هنوز به وجود نيامده بودند. هنوز جنبش برای احقاق حقوق کارگران خطوط تولید به وجود نیامده بود. منظورم این است که هیچکدام از این چیزها که ما وجودشان را پیشفرض میگیریم. هنوز به وجود نيامده بودند. چطور شد که به اینجا رسیدند؟ آیا هدیهای از جانب فرشتهها بود؟ نه این جنبشها با نبرد به اینجا رسیدند؛ با نبرد اشتراکی مردمی که خودشان را وقف دیگران کرده بودند، چون نمیتوانستند به تنهایی از پس این کار برآیند. تلاشهای آنان بود که این کشور را متمدنتر ساخت. این مربوط به خیلی وقت پیش است و اولینباری هم نبوده که چنین چیزی روی داده. این رویدادها ادامه هم خواهد داشت.
* شما اعتقاد دارید متمرکز شدن روی قهرمانان یک جنبش اشتباه است، چرا که در واقع این قهرمانان گمنام بافندگان گمنام يا آدمهای معمولی درگیریک جنبش هستند که واقعاً تغییری ایجاد میکنند.
بیایید مثلاً جنیش حقوق مدنی را در نظر بگیریم. زمانی که به این جنبش فکر میکنید. اولین چیزی که به ذهنتان میرسد مارتین لوترکینگ جونیور است. کینگ چهرهی مهمی بود. اما من یقین دارم که او خودش اولین کسی میبود که به شما میگفت که بر موجی از عملگرایی سوار بوده است؛ میگفت که آن کسانی که کارها را پیش میبردند، آنانی که جنیش حقوق مدنی را راهبری میکردند. اعضای جوان SNCC [کمیتهی هماهنگی دانشجویان جنبش عدم خشونت]، کارگران ستیزه جویان آزادی و مردمی بودند که هر روز در خیابانها کتک میخوردند. گاهی کشته میشدند و بیوقفه تلاش میکردند. آنها شرایطی ایجاد کردند که مارتین لوتر کینگ در آن شرایط میتوانست بیرون بیاید و نقش یک رهبر را برعهده بگیرد. نقش او بیاندازه مهم بود. من نمیخواهم اهمیت آن را کوچک بشمارم. اجرای صحیح اين نقش بسیار مهم بود. اما مردمی که واقعاً مهم بودند آنانی بودند که نامهایشان از یادها رفته. این مساله در مورد هر جنبشی که تا امروز وجود داشته هم صادق است.
* آیا شما هم بعد از دیدن همهی این چیزها، به این نتیجه رسیدهاید که گاهی چیز بسیار اندکی به دست میآید اما همان چیز کوچک میتواند اهمیت بسیاری داشته باشد؟
گمان نمیکنم که ما ناگزیریم چشماندازهای بلندمدتمان را کنار بگذاریم. من با دختران کارخانه در دههی ۱۸۵۰ موافقم. فکر میکنم بردگی مزدوری یورشی است به حقوق بنیادین انسان. به باور من آنانی که در کارخانهها کار میکنند باید مالک آنها باشند. فکر میکنم باید با چیزی که آن زمان «روح نوین زمانه خوانده» میشد مبارزه کنیم: کسب ثروت و فراموش کردن هرکسی جز خودمان. بله؛ اینها همه ویران گر و تحقیرآمیزند و در بلندمدت - نمیدانم چقدر بلندمدت- باید سرنگون شوند. اما در این زمان با مشکلات بزرگتر روبهروييم که باید به آنها بپردازیم؛ مثل سی میلیون امریکایی که غذای کافی برای خوردن ندارند؛ یا مردمان نقاط دیگر دنیا که وضع و حالی به مراتب بدتر از این دارند و در واقع با چکمههای [سربازان] ما لگد کوب شدهاند. ما آنها را مثل غبار منکوب کردهايم. اینها چیزهای کوتاهمدتی هستند که باید مورد رسیدگی قرار دهیم. رسیدن به دستاوردهای کوچک هیچ ایرادی ندارد. مثل دستاوردهای دههی ۶۰ تا به امروز که پیشتر از آنها صحبت کردیم. این دستاوردها برای زندگی بشر بسیار حایز اهمیت بودهاند. این بدان معنی نیست که قلههای بسیار بلندی برای فتح کردن باقی نمانده است؛ مانده. اما شما کاری را میکنید که در توانتان است.
در علم هم همینطور است. ممکن است مثلاً بخواهید این مساله را حل کنید که علت کنش انسانی چیست. اما مسائلی که رویشان کار میکنید آن مسائلی هستند که در لبهی ادراک شما قرار دارند. لطیفهی مشهوری وجود دارد دربارهی یک مست که پای یک تیر چراغ برق ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد. کسی از راه میرسد و از او میپرسد «دنبال چه هستی؟ مست میگوید «دنبال مدادی میگردم که از دستم افتاده.» از او میپرسند «مداد کجا از دستت افتاد؟» و او میگوید «آن طرف خیابان.» «پس چرا اینجا را میگردی؟» «چون نور اینجاست!» علم اینطوری عمل میکند. ممکن است مسالهای که خواهان حل آن هستید آنطرف خیابان باشد، اما باید جایی کار کنید که نور آنجاست. اگرسعی کنید کمی نور را آن طرفتر ببرید. ممکن است سرانجام به آن طرف خیابان هم برسید.
زمانی که دعوت شدم تا با موضوع «زبان و آزادی» سخنرانی کنم گیچ و مجذوب شدم. بیشتر زندگی حرفهایام صرف مطالعهی زبان شده است. یافتن موضوعی برای گفتگو در این حوزه برایم کار دشواری نیست. دربارهی آزادی و رهاییسازی، هم آنگونه که این مسائل خود را در برابر ما و دیگرانی که در میانهی سدهی بیستم زندگی میکنند به نمایش میگذارند. مسائل زیادی برای گفتن وجود دارد. آنچه در عنوان این سخنرانی مشکلساز است تلاقی این دو است. زبان و آزادی چطور قرار است به هم مرتبط شوند؟
اجازه بدهید به عنوان مقدمه چند کلمهای دربارهی مطالعات زبانشناسی معاصر، آنگونه که من آن را درک میکنم بگویم. وجوه مختلفی از زبان و کاربردهای آن هست که میتوانند سوالات جذایی را پیش روی ما قرار دهند؛ اما - به باور من- تنها چندتایی از آنها هستند که به کار نظری زایایی منتهی شدهاند. ژرفترین دریافتهای ما مشخصا در قلمروی ساختارهای نحوی صوری هستند. کسی که یک زبان را میداند، مجموعهای از قواعد و اصول - یا به بیان فنی، یک «دستور زبان زایشی»- را یاد گرفته که اصوات و معانی را به طریقهی معینی با یکدیگر ترکیب میکند. فرضیات بهخوبی پرداختشده و حتی به باور من روشنگری دربارهی خصایل چنین دستور زبانی در بستر زبانهای مختلف وجود دارد. علاوه بر اين میل احیاءشدهای به یک «دستور زبان جهانی» هم وجود دارد. این میل امروزه در مقام نظریهای نمود مییابد که میکوشد ویژگیهای عمومی زبانهای مختلف را که انسانها میتوانند به روشهای معمول بیاموزند. تعیین کند. در این حوزه هم پیشرفتهای قابل توجهی به دست آمده است. این موضوع اهمیت فوقالعادهای دارد. چندان بیتناسب نیست اگراین دستور زبان جهانی را در قالب مطالعهی یکی از توانشهای جوهری انسان مورد بررسی قرار دهیم. بنابراین جالب توجه خواهد بود اگر دریابیم - که من باور دارم درخواهیم یافت- اصول این دستور زبان جهانی اصولی غنی انتزاعی و محدودکنندهاند و میتوان از آنها برای ایجاد تبیینهایی ضابطهمند برای پدیدههای مختلف استفاده کرد. در مرحلهی کنونی ادراک ما، اگر مسالهی زبان قرار باشد مدخلی برای پژوهش در خصوص دیگر مسائل بشر فراهم آورد. همین وجوه آن است که باید توجهمان را به آن معطوف کنیم. دلیل آن هم ساده است؛ تنها همین وجوه زبان است که به خوبی ادراک شدهاند. به بیانی دیگر، مطالعهی ویژگیهای صوری زبان به صورت سلبی چیزهایی را از طبیعت انسان آشکار میسازد: این ویژگیها به روشنی محدودیتهای ادراکی ما را آشکار میسازند که باعث میشوند نتوانیم کیفیات ذهن خودمان را درک کنیم؛ آن کیفیاتی که ظاهراً به مغز انسان منحصر میشوند و باید در رابطهای نزدیک اما همچنان مبهم [با جهان اجتماعی] به قلمرو دستاوردهای فرهنگی انسان وارد شوند.
در جستجو برای یک نقطهی آغاز طبیعتاً به دورهای از تاریخ اندیشهی غربی رجوع میکنیم که هنوز میشد باور داشت «تبدیل کردن آزادی به غایت و جوهرهی فلسفه. روح انسان را از تمامی روابطش آزاد ساخته و… به تمامی بخشهای علوم سوگیری قدرتمندتری بخشیده است؛ قدرتمندتر از تمامی انقلابهای پیشین.»۱ واژهی «انقلاب» در این بند تداعی معنایی چندگانهای دارد، زیرا شلینگ این داعیه را نیز طرح کرده است که «انسان برای عمل زاده شده است. نه برای اندیشیدن.» زمانی که او مینویسد «زمان آن فرا رسیده است که به انسانی اصیلتر، آزادی روح را ابلاغ کنیم؛ این را که دیگر نیازی نیست افسوسهای اشکبار مردان را در سوگ زنجیرهایی که از دست دادهاند. تاب بیاورد»،
پژواک اندیشه و اعمال انقلابی لیبرتارین اواخر سدهی هجدهم را میشنویم. شلینگ مینویسد «آغاز و انجام فلسفه آزادی است.» این کلمات زمانی معنا و ضرورت مییابند که انسانها برای زدودن زنجیرهایشان برای ایستادن در برابر اقتداری که داعیهی مشروعیتاش را از دست داده است و برای ساختن نهادهای اجتماعی انسانیتر و دموکراتیکتر مبارزه میکنند. در چنان زمانهای است که فیلسوف به بررسی طبیعت آزادی انسانی و محدودیتهای آن کشیده میشود و احتمالاً همداستان با شلینگ. به این نتیجه میرسد که اگر به اگوی انسانی بپردازد «جوهرهاش آزادی است» و در خصوص فلسفه هم «والاترین شرافت فلسفه دقیقاً زمانی است که همهی توان خود را به آزادی انسانی معطوف میکند.»
ما هم یکباردیگر در چنین زمانهای زندگی میکنیم. شوری انقلابی در جهان به اصطلاح سوم به راه افتاده و تودههای انبوه را از خواب عمیق و احساس رضایت [دروغین] نظامهای سنتی اقتدار بیدار میکند. کسانی هم هستند که باور دارند جوامع صنعتی هم به همان اندازه آمادهی تغییراتی انقلابیاند. منظورم فقط نمایندگان جنبش چپ نو نیست. برای مثال نگاهی بیندازید به نقل قولهایی که از پل ریکور در فصل ششم کنابم درباب دلایل وجودی دولت ذکر کردهام.
تهدید تغییر انقلابی، سرکوب و ارتجاع را به پیش کشیده است. نشانههای آن به اشکال مختلفی در فرانسه اتحاد جماهیر و ایالات متحده - نه فقط در این شهر- قابل مشاهدهاند. بنابراین طبیعی است که باید در سطح تجرید و انتزاع هم به مسالهی آزادی انسان بپردازیم و نگاهمان را با علاقه و توجه به دورهی متقدمتری بگردانیم که در آن نهادهای اجتماعی کهن تحت تحلیلی انتقادی و حملاتی مستمر قرار گرفتند. این طبیعی و پذیرفتنی است. اما مادامی که تذکر شلینگ را هم آویزهی گوشمان کرده باشیم: انسان نه فقط برای اندیشیدن که هم چنین برای عمل کردن زاده شده است.
یکی از نخستین و درخشانترین پژوهشهای قرن هجدهمی درباب آزادی و بندگی جستار درباب نابرابری روسو (۱۷۵۵) است که به طرق بسیاری میتوان آن را یک جزوهی انقلابی دانست. روسو در این جزوه به دنبال «پیشکشیدن ريشه و [روند] پیشرفت نابرابری و [چگونگی] استقرار و سوءاستفاده از جوامع اقتداری» است، «تا جایی که میتوان این مقولات را صرفاً در پرتو خرد و از بطن طبیعت انسانی استخراج کرد». نتیجهگیری او آن قدر تکاندهنده بود که داوران مسابقهی آکادمی علوم دیژون؛ که این جستار اصالتاً تسلیم آن شده بود، از خواندن کامل آن سر باز زدند.۲ در این جستار روسو مشروعیت تمامی نهادهای اجتماعی و نیز مشروعیت کنترل و مالکیت فردی بر ثروت و دارایی را به چالش میکشد. اینها «اشکالی از غصب هستند… که بر اساس حقی شکننده و متجاوزانه بنیاد گذاشته شدهاند… [و از آنجا که] با زور به دست آمدهاند. بنابراین میتوان با زور آنها را بازیس گرفت و (ثروتمندان) حق اعتراضی نخواهند داشت.» حتی اموال گردآمده از طریق صنعتگری شخصی هم «چیزی بهتر از اين نیستند.» در برابر چنین داعیهای ممکن است کسی بگوید: «آیا نمیدانید بسیاری از برادران شما از نیاز به آنچه شما به فراوانی در اختیار دارید میمیرند یا به رنج میافتند و شما، برای آن که چیزی را بیش از آنکه دارید از معیشت عمومی از آن خود کنید، نیازمند رضایت آشکار و متفقالقول تمامی آدمیان هستید؟» این درست مخالف قانون طبیعت است که «تعداد اندکی از مردم آزمندانه به حیف و میل بپردازند در حالی که تودههای در حال احتضار، حتی نیازهای ضروریشان را هم در اختیار نداشته باشند.»
روسو چنین بحث میکند که جامعهی مدنی چیزی بیش از توطئهای از سوی اغنیا نیست که غارتگریشان را ضمانت میکند. ثروتمندان فریبکارانه از همسایگانشان میخواهند تا «ضوابطی برای عدالت و آرامش تنظیم کنند که همگان ملزم به اطاعت از آن باشند، هیچ استثنائی برای هیچکسی در نظر نگیرد و با منقاد کردن یکسان فقیر و غنی در برابر مسئولیتهای متقابل جبرانی باشد بر وسوسههای بخت و تقدیر.» قوانینی که اگر از واژگان آناتول فرانس بهره گیریم. شکوهمندانه فقیر و غنی را به یکسان از شب خوابیدن در زیر پلهای شهر منع میکنند. چنین مباحثی فقیران و ضعیفان را اغوا میکند: «آنان به سمت زنجیرهایشان میدوند و فکر میکنند آزادیشان را تضمین کردهاند…» بدینترتیب، جامعه و قوانین «زنجیرهای تازهای برای ضعیفان و نیروهای تازهای را برای دولتمندان به ارمغان میآورد. آزادیهای طبیعی را برای هميشه از میان میبرد، قانون مالکیت و نابرابری را برای هميشه مستقر میسازد، غصب زیرکانهی داراییها را به حقی چالشناپذیر مبدل میسازد و برای سود مشتی مردم بلندپرواز، تمامی نوع بشر را به کار بندگی و فلاکت میکشاند.» حکومتها به ناگزیر به سمت [اکتساب و اعمال] قدرتی دلبخواهانه میروند که «مایهی فساد و حد نهایی آنهاست.» این قدرت «بالذاته نامشروع است» و انقلابهایی نو میبایست تا حکومت را به طور کل از میان ببرند يا آن را به نهادی مشروع نزدیک کنند… خیزش به قصد جنگیدن با یک سلطان و خلع کردن او همان اندازه عملی قانونی است که اعمال دیروز آن سلطان در گرفتن قهری زندگیها و داراییهای اتباعش. این تنها زور است که او را نگاه داشته و زور است که او را سرنگون خواهد کرد.
آنچه دراین میان و برای پیوندی که خواهان برقرار ساختن آنیم جالب توجه است، مسیری است که روسو برای رسیدن به اين نتیجهگیری آن هم «صرفاً در پرتو خرد» پیش میرود و در این راه از ایدههای خود دربارهی طبیعت انسان میآغازد. او میخواهد انسان را به مثابهی «طبیعتی که او را نقش زده است» ببیند. اصول حقوق طبیعی و مبانی حیات اجتماعی میباید از طبیعت انسانی استخراج شده باشند.
این مطالعه دربارهی انسان اصیل [بدوی] از نیازهای حقیقیاش و از مبانی و اصول مستتر در اعمالش، در عین حال تنها ابزار مناسبی است که میتوان برای غلبه بر انبوه مشکلاتی که در پرداختن به ریشههای نابرابری اخلاقی، بنیانهای حقیقی پیکرهی سیاسی، حقوق متقابل اعضای آن و هزاران سوال مشابه دیگر پیش روی ما قرار میگیرند بهره جست؛ سوالاتی که هرقدر حایز اهمیتاند، به همان اندازه هم در پاسخگویی به آنها کوتاهی شده است.
روسو برای تبیین طبیعت انسان به مقایسهای میان انسان و حیوانات میپردازد. انسان «هوشمند و آزاد» است؛ «تنها موجودی که خرد به او اعطا شده است». حیوانات «عاری از شعور و آزادی»اند.
به هر حیوانی که مینگرم تنها ماشینی نبوغآمیز میبینم که طبیعت به او حواسی عطا کرده تا بتواند نوعش را بازتولید کند و بقای خود را، تا زمانی معین در مواجهه با تمام چیزهایی که در مسیر نابودی یا شکست او گام برمیدارند. تضمین کند. در ماشین [نوع] انسان هم دقیقاً همین چیزها را میبینم؛ با این تفاوت که در اعمال یک حیوان این تنها طبیعت است که همهچیز را بر عهده دارد. اما انسان به عنوان عملگری آزاد. خود در فعالیتهایش سهم دارد. اولی بر اساس غریزه چیزی را برمیگزیند یا رد میکند و دومی به واسطهی آزادیاش. بنابراین حیوان حتی زمانی که سودش در این باشد. نمیتواند از قانونی که برای او وضع شده تخطی کند و انسان، بس بارها که به زیان خود از آن سر باز میزند… چندان قابل درک نیست چه چیزی باعث تمایز انسان با دیگر حیوانات میشود و او را به عملگری آزاد مبدل میسازد. طبیعت به همهی جانداران دستور میدهد و حیوان اطاعت میکند.
انسان هم این محرک را احساس میکند. اما در مییابد آزاد است آن را بپذیرد یا در برابرآن بایستد؛ فراتر از هرچیز در آگاهی او از این آزادی است که معنویت روح او نمایان میشود. علوم فیزیکی تاحدی سازوکارهای ادراک و شکل گیری ایدهها را توضیح میدهند؛ اما در قدرت اراده -یا قدرت انتخاب- و در احساس برآمده از این قدرت، تنها اعمال روحانی نابی یافت میشوند که قوانین فیزیکی دربارهی سازوکارشان هیچچیزی برای گفتن ندارند.
بنابراین جوهرهی طبیعت انسان آزادی اوست و آگاهیاش از این آزادی. بدینترتیب روسو قادر است بگوید «حقوقدانان، آنانی که با حدت حکم دادهاند فرزند یک برده، برده زاده میشود، به بیان دیگر حکم کردهاند که فرزند یک انسان انسان زاده نمیشود.»۳
سیاستمداران و روشنفکران سوفسطایی در جستجوی راههایی هستند تا این واقعیت را که جوهره و ویژگی مبین انسان، آزادی اوست. تیره و تار کنند: «آنان به انسان تمایلی طبیعی به بردگی را نسبت میدهند. بدون آنکه بیندیشند این تمایل به آزادی، پاکی و شرافت هم هست؛ ارزش این احساسات تا زمانی است که فرد خود از آنها لذت میبرد و به محض آنکه آن را از دست داد، طعم آن نیز از دست میرود.» در مقابل روسو لفاظانه میپرسد «حال که آزادی شریفترین توانش انسانی است. آیا این تنزل طبیعت فرد و قرار گرفتن در ردهی جانوران منقاد غرایز، و حتی اهانت به خالقی که او را آفریده نیست اگر بدون تامل، اين با ارزشترین هدایایی را که او به انسان داده کنار بگذاریم و پذیرای هر جنایتی بشویم که او منعمان کرده تا اربایی بیرحم و مجنون را راضی کنیم؟» این سوالی است که درست با همین واژگان در همین چند سال گذشته توسط مخالفان با خدمت سربازی [در زمان جنگ ویتنام] و دیگرانی که تازه دارند از فجایع تمدن غربی قرن بیستم قد راست میکنند پرسیده شده است؛ همان کسانی که قضاوتهای روسو را به صورتی تراژیک تایید میکنند که میگفت:
آنگاه جنگهای ملی، نبردها، کشتارها و انتقام گرفتنهایی آغاز شد که طبیعت را به لرزه انداخت و عقلانیت را متحیر ساخت و تمامی این تعصبات هولناکی که افتخار ریختن خون انسان را در زمرهی ارزشهای انسانی قرار میداد. نجیبترین مردمان آموختند که کشتار همنوعان خود را از وظایف خود بشمارند؛ تا آنجا که صدها نفر از یکدیگر را سلاخی میکردند بی آنکه بدانند چرا؛ تنها دریک روز نبرد و در تسخیر تنها یک شهر بیش از آنچه در شرایط طبیعی در طول سدهها و بر تمام پهنهی زمین روی میداد میکشتند و جنایت میکردند.
روسو شواهد ادعایش را که مبارزه برای آزادی خصلت جوهری انسانی است و ارزش آزادی تنها تا زمانی احساس میشود که فرد آزاد باشد، در شگفتیهایی میجوید که «توسط افراد آزاد و برای صیانت از خودشان در برابر سرکوب» ایجاد شدهاند. حقیقت آنکه آنانی که زیستن به مثابهی یک انسان آزاد را ترک گفتهاند:
هیچ نکردهاند مگر پیوسته لاف زدن از صلح و آسوده غنودن در زنجیرهایشان… اما زمانی که دیگرانی را میبینم که لذت آرامش ثروت. قدرت و حتی زندگیشان را برای حفاظت از این خیریکتا [یعنی آزادی] قربانی کردهاند؛ این خیر یگانهای که توسط آنانی که از دستش دادهاند این همه تحقیر میشود؛ وقتی میبینم حیوانات آزاد زاده میشوند و در لعن اسارت سرهایشان را به میلههای قفسهایشان میکوبند و میشکنند؛ وقتی انبوه بردگان تماما عریانی را میبینم که شهوترانی اروپاییان را به تمسخر میگیرند و گرسنگی، آتش، شمشیر و مرگ را فقط برای حفظ استقلالشان خریدارند. گمان میکنم آنان برای درک آزادی نیازی به استدلال ندارند.
چهل سال پس از آن؛ کانت نیز ایدههای مشابهی را طرح کرد. او میگوید قادر نیست این فرض را بپذیرد که برخی از مردمان مثلاً سرفهای اربابانی خاص، «بلوغ لازم برای آزادی راندارند.»
اگر کسی این مفروضات را بپذیرد آزادی هیچگاه به دست نخواهد آمد؛ زیرا کسی نمیتواند به بلوغ لازم برای آزادی برسد بدون آنکه آن را به چنگ آورده باشد؛ انسان باید آزاد باشد تا بیاموزد چطور از قدرتهایش آزادانه و کارآمد بهرهمند شود. نخستین تلاشها بیتردید خشونتبار خواهند بود و به اوضاعی ختم میشوند دردناکتر و خطرناکتر از شرایط تحت سلطهی پیش از آن، اما در عین حال این شرایط از اقتدار بیرونی در امان خواهد بود. به هر روی، انسان تنها به واسطهی تجربیات خود میتواند به خرد دست یابد و میباید آزاد باشد تا بتواند آزادی رابه دست آورد… پذیرفتن این اصل که آزادی، برای آنانی که تحت سلطهی کسی هستند بیارزش است و آن فرد مسلط حق دارد آنان را برای هميشه از آزادیشان محروم سازد، نقض حقوق خداوند است. زیرا او انسان را آزاد آفرید.۴
این اشارات مشخصاً در پسزمینهی آن جالب توجه است. کانت در دورهی ترور و در مقابل کسانی که مدعی بودند انقلاب کبیر فرانسه نشان داده است تودهها آمادگی موهبت آزادی را ندارند از این انقلاب دفاع میکرد. هیچ آدم عاقلی خشونت و ترور را تایید نمیکند. خصوصاً ترور اعمالشده از سوی دولت پس از انقلاب عموماً به دستان خودکامگان شومی میافتد و بارها به ورطهی توحشی در سطحی وصفناپذیر غلتیده است. با این حال هیچ فردی که درک يا انسانیت داشته باشد، در محکومکردن خشونتی که عموما در زمان خیزش تودههایی که برای سالها سرکوب شدهاند برمیآورد. آن هم در برابر سرکوبگرشان، يا درنفی خشونت آنانی که نخستین گامها را در مسیر آزادی و نوسازی اجتماعی تجربه میکنند، شتاب نمیکند.
اجازه بدهید به بحث روسو از مشروعیت اقتدار مستقر، چه با منبعی سیاسی و چه برآمده از ثروت. بازگردم. جالب آنکه مباحث او تا اينجا از یک الگوی شناختهشدهی دکارتی تبعیت میکند. انسان منحصراً درفراسوی تبیینهای فیزیکی قرار دارد؛ در مقابل حیوان صرفاً یک ماشین نبوغآمیز است که توسط فرامین طبیعت مدیریت میشود. آزادی انسان و آگاهی او از این آزادی او را از حیوان-ماشین متمایز میسازد. تبیینهای مکانیکی از روایت این ویژگیهای انسانی قاصرند هرچند میتوانند ادراکات حسانی و حتی نحوهی ترکیب شدن ایدهها را، که در آن «انسان فقط تا حدی از حیوان فاصله میگیرد»، تبیین کنند.
برای دکارت و پیروانش کسانی چون کوردموی، تنها نشانهی قابل اطمینان مبنی براین است که یک ارگانیسم دیگر حایز خرد است و بدینترتیب جایی در فراسوی تبیینهای مکانیکی قرار میگیرد. استفادهی آن ارگانیسم از زبان به همان شیوهی معمول و خلاقانهی انسانی است: آزاد از کنترلهای محسوس محرکات بیرونی نو و نوآورانه در تناسب با موقعیت، منسجم و پدیدآورندهی افکار و ایدههای نو در اذهان ما.۵ دکارتیها به واسطهی دروننگری برایشان مسلم شده بود که هر انسانی دارای ذهن است، یعنی چیزی که جوهرهاش اندیشه است؛ استفادهی خلاقانهی او از زبان؛ بازتابدهندهی این آزادی اندیشه و ادراک است. اگر شاهدی داشته باشیم مبنی بر این که یک ارگانیسم دیگر به همین شکل آزادانه و خلاق از زبان استفاده میکند. میتوانیم ذهنی نظیر ذهن خودمان را هم به آن نسبت بدهیم. روسو با استفاده از همان پیشفرضهایی که به محدودیتهای درونزاد تبیینهای مکانیکی و ناتوانی آنها را در تبیین آزادی انسان و آگاهی او از آزادیاش میپردازند. به بسط نقد خود از نهادهای اقتدارگرایی میپردازد که ویژگی اساسی انسان یعنی آزادیاش را، در سطوح مختلفی از او سلب میکنند.
اگراین تاملات را با یکدیگر ترکیب کنیم احتمالاً پیوند جالبی را میان زبان و آزادی بسط دادهایم. زبان؛ در خصایل بنیادین و در اشکال کاربست خود. تامین کنندهی شاخصهای پایهای برای تعیین این مساله است که آیا یک ارگانیسم دیگر میتواند موجودی باشد با ذهنی انسانی ظرفیتهای انسانی برای انديشه و بیان آزاد و نیز با نیاز بنیادین انسانی به آزادی از محدودیتهای بیرونی منابع سرکوبگر اقتداری يا نه. علاوه براین ممکن است بخواهیم از بررسی موشکافانهی زبان و کاربرد آن به درکی ژرفترو متعینتر از ذهن انسان دست یابیم. با پیشروی براساس این الگو میتوانیم تلاش خود را برای بررسی وجوه دیگری از طبیعت انسانی پیشتر ببریم که - همانطور که روسو به درستی مشاهده کرده بود- از لحاظ نظری تنها زمانی به درستی قابل درکاند که توانسته باشیم مبنایی برای نظم اجتماعی عقلانی طراحی کرده باشیم.
درادامه به این مساله باز خواهم گشت، اما ابتدا میخواهم اندیشهی روسو دراین حوزه را کمی بیشتر بشکافم. روسو در وجوه مختلفی از اندیشهی دکارتی فاصله میگیرد. او «خصلت ویژهی گونهی انسانی» را در «توانش او در کمال یافتن» میداند که «به کمک شرایط، هم به تکوین موفقیتآمیز دیگر چیزها میانجامد و هم در نزد ما، هم در مقام یک گونه و هم در مقام افراد، باقی میماند.» تاآنجا که من میدانم توانایی و میل به کمال در میان گونهی انسانی از طریق انتقال فرهنگی، هیچگاه به این شکل توسط دکارتیها بحث نشده است. اما به هر روی گمان میکنم اشارات روسو را میتوان تکملهای بر سنت دکارتی در مسیری نامکشوف دانست و نه انکار و رد آن. هیچ شکلی از انشقاق و عدم تجانس [با سنت دکارتی] در این مفهوم به چشم نمیخورد که ویژگیهای محدودکنندهی ذهن زمینهساز تطور تاریخی نوع بشر بودهاند آنهم در چارچوبی که خود این ویژگیها مقوم آن بودهاند؛ یا اینکه این ویژگیهای ذهن کمال یافتن انسان را ممکن ساختهاند؛ یا اینکه این ویژگیهای جوهری طبیعت انسان با آگاه کردن او از آزادیاش فرصتی را برای ایجاد شرایط و صور اجتماعی مورد نیاز برای بیشینه کردن احتمال آزادی، تنوع و خود-تحققبخشی فردانی به انسان دادهاند. اگر بخواهیم از یک مثال ریاضیاتی استفاده کنیم اعداد صحیح همواره مجموعهای نامحدود خواهند بود زیرا هیچگاه دامنهی اعدادی که از لحاظ عقلانی امکان وجود دارند به پایان نمیرسد. بهگونهای مشابه، اعتقاد به این مساله که برخی ویژگیهای درونزاد در ذهن انسان وجود دارد که رشد او را محدود میکند. به هیچ روی به معنی نفی ظرفیت نامحدود انسان در «کمال بخشیدن به خود» نیست. تمایل دارم بحثم را اينگونه پیش ببرم که حتی به یک معنا، عکس این بحث صادق است و بدون نظامی از محدودیتهای صوری هیچ عمل خلاقانهای وجود نخواهد داشت؛ خصوصاً در فقدان ویژگیهای محدودکننده و ذاتی در ذهن، تنها میتوان شکلی از «شکلدهی به رفتار» را انتظار داشت و نه کنش خلاقانهای مبتنی بر کمال بخشیدن به خویشتن. افزون براین همه، دغدغهی روسو درباب خصلت فرگشتی تکاملبخشی به خویشتن از منظر دیگری ما را به عقب میراند و وا میداردمان تا به زبان انسانی بپردازیم که ظاهراً پیششرط چنین فرگشتی در جامعه و فرهنگ است؛ پیش شرطی برای آنچه روسو از کمالیافتگی گونه [ی انسانی] برداشت میکند. چیزی فراتر از بیشتر صورابتدایی [حیات انسان].
روسو بر این باور است که «هرچند اندامهای درگیر در تکلم در انسان به صورت طبیعی قرار داده شدهاند. اما خود تکلم در طبیعت او نیست.» در اینجا هم هیچ عدم تجانسی میان این برداشت و نگرهی معمول دکارتی که تواناییهای ذاتی انسان - منظور آن دسته از توانشهای انسانی است که به طریقی خاص و تحت تحریکات بیرونی به تولید ایده (مشخصاً ایدههای درونزاد) در ذهن ما منتهی میشوند- را «وضعی» میدانند وجود ندارد، بلکه به ما کمک میکند تا بدون مولفههای [محرک] بیرونی هم بتوانیم فکر کنیم. بنابراین زبان هم به طریقی خاص از طبیعیات انسان خواهد بود. به باور من این مسالهای بسیار مهم و دریافتی بنیادین در زبانشناسی عقلگراست که تا حد زیادی تحت سیطرهی روانشناسی تجربی سدهی هجدهم به بعد مورد بیمهری واقع شده است.۶
روسو کمی از ریشههای زبان بحث میکند. اما در نهایت اعتراف میکند که قادر نیست این مساله را به طریق قابل قبولی حل و فصل کند. بنابراین:
اگر انسانها برای آموختن تفکر به زبان نیاز دارند، اما فراتر از آن نیاز دارند یاد بگیرند چطور فکر کنند تا هنر زبان را کشف کنند… به همین دلیل دشوار میتوان برآورد قابل دفاعی دربارهی هنر برقراری پیوند میان انديشهها و مبادله [ایدهها] میان اذهان انسانی ارائه کرد؛ هنری والا که امروز فاصلهی بسیار زیادی با ریشههای خود دارد…
او براین عقیده است که «ایدههای کلی تنها به مدد واژگان است که به ذهن متبادر میشوند و ادراک، تنها به واسطهی گزارههای زبانی است که قادر به دریافت این ایدههاست.» همین واقعیت است که حیوانات فاقد خرد را از صورتبندی چنین ایدهها و حتی به دست آوردن «سطحی از کمالپذیری که در گرو درک این ایدههاست» منع میکند. بدینترتیب روسو نمیتواند روشهایی را درک کند که به واسطهی آنها، «نحویان به بسط ایدههای خود و تعمیم واژگانشان پرداختند» یا ابزارهایی را «برای بیان تمامی اندیشههای انسان» ایجاد کردند: «اعداد، واژگان انتزاعی، افعال ماضی غیرمتعین و تمامی زمانهای فعل، حروف اضافه، علم نحو، پیوند میان گزارهها، استدلال و شکلگیری منطق گفتمانی.»
او درباب مراحل عالیتر تکامل گونه [ی انسانی] یعنی«زمانی که ایدههای انسان شروع به گسترش و تزاید کردند، پیوندهای نزدیکتری میانشان شکل گرفت و به جستجوی نشانههای بیشتر و زبانی گستردهتر برآمدند» نیز به تفکر مینشیند. اما متاسفانه او باید «از بررسی مسالهی دشواری که درپی این تتبعات میآید» منصرف شود: «کدام یک ضروریتر است؛ وجود یک جامعهی از پیش شکل گرفته برای تشکیل زبان يا وجود زبانی از پیش ساختهشده برای تشکیل جامعه؟»
دکارتیها این گره کور را با طرح ادعای وجود نوعی ویژگی خاص گونه یا نوعی جوهر ثانوی حل و فصل کردهاند. این جوهر ثانوی به خدمت آن چیزی در میآید که «اصل خلاقه» مینامیم و در برابر اصل حاکم بر رفتار حیوانات. یعنی «اصل مکانیکی» قرار میگیرد. برای دکارتیها، هیچ نیازی به توضیح و تبیین ریشهی زبان در فرآیند فرگشت تاریخی نیست. به جای آن [باید به این نکته توجه داشت که] طبیعت انسان از لحاظ کیفی طبیعتی متفاوت است: هیچ معبری از جسم به ذهن وجود ندارد. میتوانیم با ادبیات امروزیتری به تتبع دربارهی اين ایده بپردازیم [و بگوییم] که جهشهایی ناگهانی و تاثیرگذار به ایجاد کیفیاتی در خرد انجامیده که - تا آنجا که امروز میدانیم- منحصر به انسان است و داشتن زبان در معنای انسانی آن تمایزبخشترین این کیفیات قلمداد میشود.۷ اگر این درست باشد، یا دست کم نزدیکترین احتمال به واقعیت. میتوان از مطالعهی زبان امید داشت که یک باب ورود یا شاید یک الگو برای پژوهش طبیعت انسانی پیش روی ما قرار دهد که [به نوبهی خود] میتواند زمینهساز نظریهای پهن دامنهتر درباب طبیعت انسان باشد.
برای جمعبندی این ملاحظات تاریخی میخواهم همانطور که در جای دیگری هم اشاره کردهام.۸ به ویلهلم فون هومبولت رجوع کنم که یکی از تحریککنندهترین و اثرگذارترین متفکران آن دوره است. هومبولت از یک سو، یکی از ژرفترین نظریهپردازان زبانشناسی عمومی بود و از سوی دیگر، یکی از مدافعان پرشور و متقدم اندیشههای لیبرتارین. مفهوم بنیادین فلسفهی او مفهوم Bildung یا آموختگی است که آن گونه که جی. دبلیو. بارو بیان میکند، «مقصودش از این واژه کاملترین؛ غنیترین و انسانیترین شکل توسعهی توانهای بالقوهی فرد، جامعه و نژاد انسانی بود».۹ اندیشهی خود هومبولت نمونهای قابل ذکر از این مفهوم است. هرچند او، تا جایی که من میدانم؛ ایدههای خود دربارهی زبان را به اندیشههای لیبرتارینش منسوب نمیکند، اما روشن است که زمینهای مشترک وجود دارد که این هر دو ازآن بالیدهاند: مفهومی مشترک از طبیعت انسان که هرکدام [ازاین حوزههای تفکر] از آن الهام گرفتهاند. [جان استوارت] میل در جستار دربارهی آزادی خود، «اصل هادی» اندیشهی هومبولت را سرلوحهی کار قرار داده است: «اهمیت مطلق و بنیادین توسعهی انسان با بیشترین تنوع [ممکن]». هومبولت نقد خود بر دولتهای اقتدارگرا را با این عبارت به پایان میبرد: «من با احساس احترامی به کرامت ذاتی طبیعت انسان و احترام به آزادی که تنها همساز چنین کرامتی است سراپا به شعف در میآیم.» به بیانی خلاصه مفهومپردازی او از طبیعت انسان این است:
واقعیت انسان يا آنچه تقریرات ابدی و بازگشتناپذیر خرد برای او به تحریر درآورده است و نه پیشنهادهای امیالی گنگ و گذرا، رفیعترین و هماهنگترین شکل رشد توان اوست تا مرحلهی رسیدن به یک کلیت تام و منسجم. آزادی نخستین و ضروریترین شرط امکان برای چنین پیشفرضی است؛ اما علاوه براین، مجموعهای ضروری از موقعیتها نیز لازم است که البته ارتباطی تنگاتنگ با آزادی دارند.
هومبولت نیز مانند روسو و کانت معتقد است
هیچ چیز مانند خود آزادی نمیتواند به رشد بلوغ و پختگی لازم برای آزادی یاری رساند. قاعدتاً این واقعیت مورد توجه آنانی قرار نخواهد گرفت که همواره اين ناپختگی را بهانهای برای استمرار سرکوبگریهایشان کردهاند. اما به باور من، این نتیجهی بی چون و چرای طبیعت انسانی است. [احساس] فقدان ظرفیت لازم برای آزادی تنها از نیازی به قدرت اخلاقی و فکری ناشی میشود و تنها راه پاسخگفتن به این نیاز هم بالابردن این قدرت است؛ اما این کار مستلزم تمرین و تقویت این نیرو [از راه اعمال آن] است و چنین اعمال قدرتی نیز مستلزم آزادی است که به اعمال خودانگیخته مجال ظهور دهد. آنچه روشن است، آرام نگاه داشتن زنجیرها را به گونهای که فرد مقید در آن نفهمد به زنجیر است نمیتوان اعطای آزادی نامید. اما هیچ انسانی روی زمین - هرقدر هم که طبیعت او را رانده باشد و شرایط او را تحقیر کرده باشد- شایستهی چنین بند و زنجیری نیست که او را منکوب و سرکوب کند. بگذارید آنان را آزاد کنیم تا احساس آزادی در قلبهای مردمان بیدار شود؛ آنگاه گامهای پیشرفت شتاب خواهند گرفت.
کسانی را که این حرفها را درک نمی کنند «میتوان به حق متهم کرد که طبیعت انسانی را به درستی نفهمیدهاند و آرزو میکنند انسان را به ماشین مبدل کنند.»
انسان ذاتاً موجودی خلاق، جستجوگر و خود-تعالیبخش است: «کسب کردن و ساختن؛ اینها محورهایی هستند که پویشهای انسانی، مستقیم یا غیرمستقیم حول آنها شکل گرفتهاند.» اما آزادی انديشه و روشنگری تنها به نخبگان تعلق ندارد. هومبولت. بار دیگر با انعکاس کلام روسو، میگوید: «در بطن ایدهای که حق انسان بودن تمامی انسانها را به رسمیت نمیشناسد، چیزی هست که طبیعت انسانی را تنزل میدهد.» بنابراین او نسبت به تاثیرات «نشر دانش علمی به واسطهی آزادی و روشنگری» خوشبین است. اما «فرهنگ اخلاقی به تمامی از حیات بلاواسطه و درونی روح نشأت میگیرد و نمیتوان آن را به هیچ طریقی در طبیعت انسان برانگیخت يا با تمهیدی بیرونی و مصنوعی آن را تولید کرد». «تربیت ادراک، همچون تربیت هر توانش دیگری در انسان بیش از هرچیز به مدد تلاشهای خود او، هوش او یا روشهایی که او برای به کار بستن کشفیات دیگران به کار میگیرد، به دست میآید…» بنابراین تحصیلات میباید فرصتهایی را برای تحقق بخشیدن به خویشتن تامین کند؛ بهترین کاری که از آموزش بر میآید. مهیا کردن فضایی غنی و چالشبرانگیز برای افراد است تا دراين فضا به سبک و سیاق خود به جستجو و اکتشاف بپردازند. حتی زبان را هم نمیتوان یاد داد، بلکه تنها میتوان آن را «در ذهن افراد بیدار کرد: تنها میتوان رشتهی تسبیحی را [در ذهن افراد] کار گذاشت که چیزها در راستای آن شکل میگیرند.» گمان میکنم هومبولت در بسیاری از باورداشتهایش دربارهی آموزش با دیویی همنظر است. او احتمالاً توسعهی انقلابی این دست نظریات در دروان اخیر را هم تحسین میکرد؛ تحولاتی که برای مثال توسط کاتولیکهای رادیکال آمریکای لاتین ایجاد شد که به سبک و سیاق انقلابیون در هرکجای جهان سوم دلمشغول «بیدار کردن وجدانیات»۱۱ افراد بودند و از آن با عنوان «تحول طبقات فرودست منفع استثمارشده به اربابان آگاه و ناقد سرنوشتهایشان» یاد میکردند. یقین دارم که او با نقد آنها از مدارس همداستان میبود که:
[این مدارس] بیشتر دغدغهی انتقال دانشها را دارند تا دغدغهی ساختن و آفریدن ارزشها و روحیهای انتقادی. از منظر اجتماعی نظامهای آموزشی به حفظ ساختارهای اجتماعی و اقتصادی موجود تمایل دارند به جای آنکه خواهان تغییر آنها باشند.۱۳
اما دغدغهی هومبولت درباب خودانگیختگی، به مراتب از فعالیتهای آموزشی درمعنای محدود آن فراتر میرود و مسالهی کار و استثمار را نیز در بر میگیرد. اشارات هومبولت دربارهی تربیت ادراک به واسطهی عمل خودانگیخته که کمی پیشتر نقل شد این گونه ادامه مییابد:
… آدمی هیچگاه آنچه را که در اختیار دارد آنقدر از آن خود نمیداند که نسبت به آنچه خودش انجام داده است احساس تعلق میکند؛ کارگری که در یک باغ باغبانی میکند احتمالاً بیشتر نسبت به آن احساس تعلق دارد تا منفعتبر بیکارهای که از میوههای آن بهره میبرد… در پرتو این ملاحظات۱۳ تمامی دهقانان و صنعت گران میتوانند به جایگاه هنرمند برکشیده شوند؛ جایگاه مردمان که کارشان را به خاطر خود آن کار دوست دارند، با نبوغ متعین و مهارت آفرینندگی خود آن را بهبود میبخشند و بدینترتیب بر خرد خود میافزایند شخصیت خود را شریفتر میسازند و لذتهای خود را متعالیتر و ظریفتر میکنند. بدینترتیب انسانیت شریفتر میشود آنهم به مدد چیزهایی که امروز؛ هرچند زیبا به نظر میرسند؛ اما ثمری جز تنزل انسان ندارند… با این همه، آزادی هنوز شرطی ضروری است که بدون آن، حتی معمولترین پویشهای فردانی [ملهم از] طبیعت انسانی نیز در برجای گذاشتن چنین اثر سودمندی ناتوان میمانند. هر آن چیز که از انتخاب آزاد انسان نشأت نگرفته باشد يا برونداد صرف یک دستوریا راهنمایی باشد، به ژُرفای وجود او رسوخ نخواهد کرد و با طبیعت واقعی او بیگانه خواهد ماند؛ آدمی چنین عملی را با توان حقیقی انسانیاش انجام نمیدهد، بلکه تنها دقتی ماشینی را در کارش اعمال خواهد کرد.
اگریک انسان به طریقی کاملاً ماشینی عمل کند. به تمنیات بیرونی یا فرامین واکنش نشان دهد به جای آنکه در مسیری گام بردارد که توسط تمایلات، توان و قدرت خودش تعیین شده «میتوانیم آنچه را که انجام داده تحسین کنیم، حتی اگر آنچه را که هست نپسندیم.۱۴
هومبولت ایدههای خود درباب نقش دولت را بر مبنای همین مفهومپردازیها سامان میدهد. بر اساس دیدگاه او دولت «انسان را به ابزاری برای خدمتگزاری به غایات دلبخواهانهی خود مبدل میسازد و غایات فردانی او را نادیده میگذارد.» دکترین او یک دکترین لیبرال کلاسیک است که شدیداً با هرشکلی از مداخلهی دولتی در حیات شخصی يا اجتماعی افراد، مگر در مختصرترین شکل آن مخالفت میکند.
هومبولت که در دههی ۱۷۹۰ مینوشت هیچ ایدهای از صور سرمایهداری صنعتی که زمام امور را به دست میگرفت نداشت. به همین دلیل چندان دلمشغول خطرات قدرت بخش خصوصی نیست.
اما زمانی که (در عین حفظ فاصله میان نظر و عمل) دراین مساله تامل میکنیم که تاثیرات فردی از بخش خصوصی، به واسطهی رقابت، حیف و میل داراییها و حتی مرگ همواره در معرض کاستی و فساد است و هیچ کدام از این نقایص را نمیتوان به دولت وارد دانست، باز به همین اصل میرسیم که دولت نباید در چیزی که منحصراً به امنیت مربوط نباشد دخالت کند…
او از برابری به عنوان اصلی بنیادین در موقعیت شهروندان متعلق به بخش خصوصی سخن میگوید و یقینا هیچ تصوری از این ندارد که «فرد خصوصی» در دورهی سرمایهداری شرکتی به چه صوری تفسیر خواهد شد. او پیشبینی نمیکرد که «دموکراسی با شعار برابری همگان در برابر قانون و لیبرالیسم با شعار حق انسان بر خویشتن هر دو در مواجهه با واقعیات اقتصاد سرمایهداری در هم خواهند شکست.»۱۵ او پیشبینی نمی کرد در اقتصاد چپاول گر سرمایهداری، مداخلهی دولتی یک ضرورت مطلق برای صیانت از وجود انسان و ممانعت از ویرانی جهان مادی - در خوشبینانهترین حالت- خواهد بود. همانطور که کارل پولانی یادآور شده است. بازار خود-تعادلبخش «نمیتواند برای مدتی طولانی وجود داشته باشد مگر با نابودی انسان و جوهرهی طبیعی جامعه؛ چنین بازاری انسان را به صورت مادی ویران میکند و جهان پیرامون او را به برهوت مبدل میسازد.۱۶» هومبولت نتایج اطلاق خصلت کالایی به کار را پیشبینی نمیکرد؛ دکترینی که (به بیان پولانی) معتقد است «اين برعهدهی کالا نیست که تصمیم بگیرد کجا برای فروش عرضه شود، به چه کاری باید بیاید با چه قیمتی باید مبادله شود و به چه طریقی مصرف يا نابود شود». اما در این مورد خاص، این کالا حیات آدمی بود و به همین دلیل حمایت اجتماعی کمترین اقدام ضروری برای محدود ساختن سازوکارهای غیرعقلانی و ویرانگر بازار آزاد کلاسیک محسوب میشد. هومبولت متوجه این نکته هم نبود که روابط اقتصاد سرمایهداری شکلی از انقیاد را استوار میسازد که در همان حوالی سال ۱۷۶۷، سیمون لینگه آن را حتی از بردگی هم بدتر قلمداد کرده بود.
این ناممکن بودن هر شکل دیگری از زندگی است که کارگران زراعی ما را وامیدارد خاکی را شخم بزنند که ثمرهاش را نخواهند خورد و بنایان ما را وامیدارد ساختمانهایی بسازند که در آنها زندگی نخواهند کرد. این نیاز است که آنان را به این بازارها میکشاند تا در آن چشمانتظار اربابانی بمانند که مرحمت کنند و بخرندشان. این نیاز است که آنان را وامیدارد تا در برابر ثروتمندان به زانو بیفتند و از آنها رخصت بطلبند تا ثروتمندترشان کنند… سرکوب بردهداری چه ثمری برای او داشته است؟… میگویید او حالا آزاد است. هاه! این شوربختی اوست. برده به خاطر پولی که برای خریدنش صرف شده بود، برای اربابش ارزشمند بود. اما یک صنعتگر برای سوءاستفادهگری که استخدامش کرده هیچ هزینهای ندارد… گفته میشود این مردمان هیچ اربابی ندارند؛ اما یک ارباب دارند که هولناکترین و خودکامهترین اربابهاست: نیاز. نیاز است که آنان را به بیرحمترین وابستگیها میکشاند.۱۷
اگر درایدهی چنین انقیادی چیزی وجود داشته باشد که موجب تنزل طبیعت انسانی است، پس باید در انتظار شکل نوینی از رهاییبخشی باشیم. «سومین و آخرین مرحلهی رهاییبخش» در نظر فوریه که با امحاء خصلت کالایی کار، پایان بخشیدن به بردگی مزدوری و درآوردن نهادهای تجاری، صنعتی و مالی تحت کنترلی دموکراتیک، پرولتاریا را به مردمانی آزاد مبدل میسازد.۱۸
احتمالاً هومبولت هم این نتیجه گیری را قبول میکرد. او موافق است که مداخلهی دولتی در حیات اجتماعی مشروع است اگر «آزادی [بازار] به نابودی آن شرایطی بینجامد که بدون آنها، نه تنها خود آزادی که حتی وجود انسانی نیز دستنیافتنی خواهد بود.» این دقیقاً شرایطی است که در اقتصادهای سرمایهداری مهارگسیخته روی میدهد. چنین نقدی از دیوانسالاری و دولتهای اتوکراتیک همواره به مثابهی پیش-اخطاری بلیغ نسبت به بسیاری از وجوه ملالانگیز تاریخ مدرن هشدار داده است و مبانی نقد او، به دامنهای از نهادهای قهری - بسیار گستردهتر از آنچه او میاندیشید- قابل تعمیم است.
هومبولت، هرچند بیان یک لیبرال کلاسیک را دارد. اما مانند روسو از فردگرایی بدوی دفاع نمیکند. روسو انسان وحشی را که «در درون خود میزیست» میستاید و «انسان اجتماعی» را که «همواره بیرون از خود زندگی میکند و فقط بلد است بر اساس ایدهی دیگرانی زندگی کند… که فقط از روی قضاوت آنان… معنایی برای زندگی خود مییابد» بیفایده میداند.۱۹ دیدگاه هومبولت تماماً متفاوت است:
… تمامی ایدهها و مباحثی را که در این جستار ارائه شد میتوان در این خلاصه کرد که هرچند ممکن است [فرادستان] تمامی قیود را از جامعهی انسانی برداشته باشند. اما در عین حال میکوشند تا جایی که ممکن است قیود تازهای برای جایگزینی آنها بیابند. انسان منزوی به همان اندازه از رشد ناتوان است که انسان محصور و مقید.
بدینترتیب هومبولت به سمت جامعهای با پیوندهای آزاد گام برمیدارد که در آن هیچ قدرت قهری، نه از سوی دولت و نه از سوی هیچ نهاد اقتداری دیگری اعمال نمیشود. مردمان آزاد میتوانند در آن به آفرینش و کنکاش بپردازند و قدرتهای خود را تا عالیترین سطح ممکن رشد دهند. او که از زمان خود بسیار پیشتر است دیدگاهی آنارشیستی را به تصویر میکشد که احتمالاً برای مراحل متاخرتری از جامعهی صنعتی مناسبت دارند. شاید بتوانیم آیندهای را در نظر آوریم که در آن؛ تمامی این شاخههای متنوع در چارچوبی از یک سوسیالیسم لیبرتارین و در قالب یک صورت اجتماعی به هم میپیوندند؛ صورتی که هرچند دشوار میتوان نمونهای واقعی از آن را در جهان معاصر دید، اما اجزاء و عناصر آن به تمامی در جهان یافت میشوند: در تضمین حقوق فردانی که در دموکراسیهای غربی به اوج رسیده هرچند هنوز نقاط ضعف تراژیکی دارد؛ در کیبوتصهای اسراییل؛ در تجربیات شوراهای کارگری دریوگسلاوی؛ درتلاش برای بیدار کردن آگاهی خلقی و ایجاد تعهد و دغدغهای نو نسبت به فرآیندهای اجتماعی که عنصری بنیادین در انقلابهای جهان سوم است و به سختی با افعال و برنامههای اقتدارگرایانه همزیستی دارد.
مفهومپردازی مشابهی در کار هومبولت درباب زبان نیز مستتر است. زبان فرآّیندی میتنی بر آفرینش خلاق است؛ قوانین و اصول آن متصلباند، اما روشی که برای تولید این اصول به کار گرفته شدهاند. آزاد و به صورت نامحدودی متنوعاند. حتی تفسیرو به کارگیری کلمات هم فرآیندی از آفرینش آزاد [و خلاقه] را شامل میشود. استفادهی معمولی از زبان و اکتساب آن وابسته به چیزی است که هومبولت آن را صلب زبانی مینامد: نظامی مبتنی بر فرآیند های زایا که ريشه در طبیعت ذهن انسانی و محدودیتهای آن دارند اما به هیچ روی آفرینش آزادانهی هوش یک انسان معمولی یا، در سطحی بالاتر و اصیلتر یک نویسنده یا متفکر بزرگ را محدود نمیسازند. هومبولت از یکسو متفکری افلاطونی است که تاکید میکند آموزش نوعی به یادآوردن است که در آن. ذهن به واسطهی یک تجربه تحریک میشود و [درپی این تحریک] از منابع درونی خود چیزی را بیرون میکشد و مسیری را در پیش میگیرد که خود تعیین کرده است. اما از سوی دیگر او یک رمانتیک هم هست که با ایدهی تنوع فرهنگی و نیز با دامنهی نامحدودی از امکانیتها برای مشارکت روحانی در نبوغ خلاقه [ی بشری] دمساز بوده است. اين دو تناقضی با یکدیگر ندارند. همانطور که تناقضی در پافشاری نظریهی زیباشناسی بر این مساله که آثار منفرد نوابغ توسط اصول و قواعدی محدود شدهاند وجود ندارد. استفادهی معمول و خلاقه از زبان که به باور عقلگرایان دکارتی بهترین نشانه و شاخص از وجود یک ذهن دیگر است نظامی از قواعد و مبانی زایا را پیشفرض میگیرد که کارشناسان علم نحو کوشیدهاند آنها را تبیین و روشن سازند - و تا حدی توفیق هم يافتهاند.
برخی از منتقدان مدرن که احساس میکنند در این باور که آفرینش آزادانه میتواند در نظامی از محدوديتها و اصول حاکم [بر فرآیند آفرینش] روی دهد تعارضی نهفته است به اشتباه رفتهاند؛ مگر آنکه «تعارض» را مانند شلینگ، آن زمان که مینوشت «بدون تعارض میان ضرورت و آزادی نه تنها فلسفه که حتی رویاهای شرافتمندانهتر روح هم در مرگی غوطهور خواهد شد که خاص آن علومی است که در آنها تعارض کاربردی ندارد»، در معنایی گسترده و استعاری به کار گیرند. بدون چنین تنشی میان ضرورت و آزادی قانون و انتخاب هیچ خلاقیت ارتباط یا کنش معناداری امکانپذیر نخواهد بود.
من اين ایدههای سنتی را، نه از روی علاقهام به چیزهای کهن بلکه به این دلیل باز کردم که آنها را ارزشمند و ذاتاً صحیح میدانم. این ایدهها مسیری را به تصویر میکشند که پی گرفتناش برایمان مفید است. عمل اجتماعی باید با تصویری از آینده به حرکت درآید، با قضاوتی دقیق و آشکار از ارزشهایی که این جامعهی آینده را شکل میدهند. این قضاوتها میباید از مفاهیمی دربارهی طبیعت انسان برگرفته شوند و میتوان بنیانهایی تجربی [از این مفهوم] را با پژوهش در طبیعت انسان آنگونه که در رفتارها و آفرینشهای انسانی اعم از آفریدههای مادی، فکری و اجتماعی نمود یافتهاند جست. شاید ما به نقطهای از تاریخ رسیده باشیم که بتوانیم به جد به جامعهای فکر کنیم که در آن. پیوندهای اجتماعی آزاد جایگزین محدودیتهای نهادهای اتوکراتیک شدهاند؛ درست به همان معنایی که در اشارات هومبولت مستتر بود و با وضوح بیشتری در سنت سوسیالیسم لیبرتارینی نمود داشت که در سالهای پس از او از راه رسید.۲۰
سرمایهداری چپاولگر یک نظام صنعتی پیچیده و یک فناوری پیشرفته ایجاد کرده است؛ این نظام زمینه را برای رشد قابل توجه کنشهای دموکراتیک فراهم ساخته و ارزشهای لیبرالی خاصی را بارور کرده است. اما با محدودیتهای دیگر فضا را تنگ کرده و باید بر آنها فایق آید. سرمایهداری نظام مناسبی برای میانهی قرن بیستم به بعد نیست. این نظام قادر به تامین آن دسته از نیازهای انسانی نیست که فقط به صورت اشتراکی قابل بیان هستند و مفهومپردازی آن از انسان رقابتی، که تنها به دنبال بیشینه کردن ثروت و قدرت خود است. کسی که خود را منقاد روابط بازار استثمار و اقتدار بیرونی میسازد؛ در ژرفترین معنای کلمه پاد-انسانی و غیرقابل تحمل است. یک دولت اتوکراتیک گزینهی قابل قبولی نیست؛ یک دولت نظامی کاپیتالیستی مانند آنچه در ایالات متحده در حال دگردیسی است يا دولتهای رفاه دیوانسالار و تمرکزگرایی که امروزه به عنوان غایت وجودی انسان پذیرفته شدهاند هم قابل پذیرش نیستند. تنها توجیه موجود برای نهادهای سرکوبگر وجود نارساییهای مادی و فرهنگی است. اما چنین نهادهایی، در مقاطع معینی از تاریخ، به تولید و تثبیت این نارساییها پرداخته و حتی بقای بشر را تهدید کردهاند. علم و فناوری مدرن میتواند انسان را از ضرورت کارهای تخصصی شدهی ابلهانه برهاند. این [آدمیان رهاشده از بند] میتوانند مبنایی را برای یک نظم اجتماعی مبتنی برهمکاری آزاد و کنترل دموکراتیک بنا نهند؛ البته اگر ساختن چنین مبنایی خواست حقیقی ما باشد.
چشمانداز ما از نظم اجتماعی آینده هم به مفهومپردازیمان از طبیعت انسانی وابسته است. اگرانسان عملاً انعطافی نامحدود دارد و موجودی کاملاً شکلپذیر است. بدون ساختارهای درونزاد ذهنی یا نیازهای درونی فرهنگی يا شخصیتی اجتماعی، دراین صورت سوژهی مناسبی خواهد بود برای آنکه اقتدار دولتی مدیران شرکتها، فنسالاران يا کمیتههای مرکزی [حزبی] «شکلدهی به رفتار» او را برعهده گیرد. آنانی که هنوز به گونهی انسانی ایمان دارند، امیدوارند چنین نباشد و میکوشند آن دسته از ویژگیهای ذاتی انسانی را کشف کنند که چارچوبی را برای توسعهی فکری، رشد آگاهی اخلاقی، دستاوردهای فرهنگی و مشارکت انسان در اجتماعات آزاد فراهم میسازند. سنت کلاسیک به طریقی کمابیش مشابه از نبوغی هنری سخن میگوید که درون چارچوبی از قواعد عمل میکند و [در عین حال] به طرق مختلفی آن را به چالش میکشد. ما در اینجا به مقولاتی پرداختهايم که تنها اندکی ازآن را درک کردهايم. به نظر من اگر میخواهیم به درک ژرفتری از این مسائل دست یابیم، باید به صورت قاطع و رادیکالی راهمان را از بخش عمدهای از علوم اجتماعی و رفتاری مدرن جدا کنیم.۲۱
باز هم گمانم بر این است که سنتی که به اجمال مرور کردم چیزهای زیادی دارد که در اختیار ما بگذارد. همانطور که پیش از این هم گفتم آنانی که دلمشغول تمایز و تواناییهای بالقوهی انسان بودهاند بارها و بارها به تتبع در ویژگیهای زبان سوق داده شدهاند. فکر میکنم مطالعهی زبان میتواند لمحههایی از درک رفتارهای قانونمند انسانی و امکانات موجود برای عمل آزاد و خلاقانهی او در چارچوب نظامی از قواعد و قوانین را فراهم سازد که دستکم تا حدی بازتابدهندهی ویژگیهای ذاتی سازمان روانی انسانی است. به نظر من عادلانه است اگر مطالعات زبانشناسی معاصر را به طریقی به مثابهی بازگشت به مفهومپردازی هومبولت از صور زبانی بدانیم: نظامی از فرآیندهای زایا که ريشه در ویژگیهای ذاتی ذهن انسان دارند که به قول هومبولت. استفادهای نامحدود از ابزارهای محدود [زبانی] را ممکن میسازد. زبان را نمیتوان به مثابهی نظامی از سازماندهی رفتار توصیف کرد. بلکه برای درک چگونگی کاربست زبان ناگزیریم صورت انتزاعی هومبولتی زبان را - یا به بیانی مدرنتر دستور زایشی آن را- کشف کنیم. آموختن یک زبان به معنی ساختن این نظام انتزاعی برای خود است که البته به صورتی ناهشیار روی میدهد. زبانشناسان و روانشناسان زمانی میتوانند در مطالعهی نحوهی اکتساب و کاربست زبان توفیقی کسب کنند که ویژگیهای آن نظامی را که فرد مسلط به آن زبان ملکهی ذهن کرده است. دریابند. افزون براین به نظر میرسد دادههای بسیاری را میتوان در دفاع از این داعیهی تجربی گردآورد که مدعی است چنین سیستمی، تحت شرایط زمانی و با دسترسیهای معلوم، تنها توسط ذهنی قابل دستیابی است که ویژگیهای معینی در او به عاریت گذاشته شده باشد. این ویژگیها را بر اساس دادههای آزمایشگاهی و با پارهای جزئیات میتوان توصیف کرد. تا زمانی که ما خودمان را از لحاظ مفهومی به مطالعهی رفتار سازمان آن و توسعهی آن از خلال تعامل با محیط محدود کنیم؛ محکوم به از دست دادن اين ویژگیهای زبانی و ذهنی هستیم. دیگر وجوه روانشناسی و فرهنگ انسانی را هم میتوان به همین طریق مورد بررسی قرار داد.
بدینطریق، به احتمال زیاد علوم اجتماعی جدیدی را شکل میدهیم که بر مفروضات تجربی قوامیافتهای درباب طبیعت انسانی مبتنیاند. همانطور که ما، با توفیقی نسبی دامنهی زبانهای قابل دستیایی انسانی را مورد بررسی قرار دادهایم میتوانیم بکوشیم تا صور بیان هنری یا برای بسط دانشمان علومی را که انسان قادر به درک آن است بررسی کنیم. حتی شاید بتوانیم دامنهای گسترده از نظامهای اخلاقی و ساختارهای سیاسی را مورد بررسی قرار دهیم که انسانها، بر اساس ظرفیتها و نیازهای ذاتیشان، در چارچوب اين نظامها قادر به زندگی و کار هستند. شاید کسی بتواند مفهومی از سازمان اجتماعی را سامان دهد که میتواند - در شرایط فرهنگی مادی و غیرمادی معین- نیاز بنیادین انسان را به فعالیتهای خودانگیخته. کار خلاقانه همبستگی و تعقیب عدالت، به بهترین شکل ممکن تشویق و تجمیع کند؛ البته اگر چنین نیازی به واقع وجود داشته باشد.
قصد ندارم در توصیف نقش مطالعهی زبان اغراق کنم هرچند بیتردید تا همینجا هم چنین کردهام. زبان هماکنون دسترسپذیرترین محصول خرد انسانی برای مطالعه است. سنتی غنی زبان را آیینهی ذهن میداند و دراین نگاه بیتردید سطحی از واقعیت و کارایی وجود دارد.
سردرگمی من دربارهی موضوع «زبان و آزادی» ذرهای کمتر از زمان شروع صحبتهایم نشده است؛ و همینطور جذبهام. در اشارات تاملبرانگیز و راهگشایی که بازگو کردم شکافهایی آنقدر ژرف وجود دارد که ممکن است از خودتان بپرسید اگر استعارهها و حدسیات تصدیقنشده را از آن کنار بگذاریم؛ چه چیزی باقی خواهد ماند. آگاهی از این نکته روشنگر خواهد بود که بدانیم تا چه اندازه کم در دانشمان از انسان و جامعه، یا حتی در صورتبندی روشن و شفاف مسائلی که باید با جدیت به آنها بپردازیم توسعه دادهايم. اما به گمانم گامهایی محکم برداشتهايم. دوست دارم باور کنم که مطالعهی گستردهای درباب یکی از وجوه روانشناسی انسان - زبان انسانی- میتواند به بسط علوم اجتماعی انسان گرایانهای کمک کند که به نوبهی خود، به عنوان ابزاری برای کنش اجتماعی به کار خواهد آمد. نیازی به گفتن نیست که این دانش میباید بر این نکته تاکید کند که کنش اجتماعی نمیتواند چشمانتظار نظریهای تمام و کمال دربارهی انسان و جامعه بماند و در عین حال، اعتبار چنین نظریهای را نمیتوان بر اساس امیدها و قضاوتهای اخلاقیمان تایید و رد کرد. این دو - یعنی نظرو عمل- باید به بهترین شکل ممکن توسعه یابند و به آینده نظر داشته باشند: به روزی که تامل نظری میتواند راهنمایی استوار برای نبرد بیپایان؛ عموماً تلخ اما همواره با امید در راه آزادی و عدالت اجتماعی باشد.